1

بهای جانِ آدمی

محسن آزموده

بيست و شش سال و بيست و هشت سال، جوان، فعال، دغدغه‌مند، سالم، باهوش، تندرست، خوش فكر و زيبا! فراغ‌شان داغي بر جسم و جان بازماندگان، تا هميشه. نه اين اشك را سر باز ايستادن نيست… به قول بامداد: اين جور وقت‌هاست/ كه مرگ، زلّه، درنهايتِ نفرت/ از پوچي وظيفه‌ شرم‌آورش/ ملال احساس مي‌كند!
اما مقصر كيست؟ راننده اتوبوس؟ ترمزي كه بريده؟ سازمان محيط‌زيست؟ استانداري؟ فرمانداري؟ كساني كه برنامه‌ريزي كردند؟ چه كسي پاسخگوي مرگ نوعروسي است كه قرار بود دو، سه روز ديگر پيراهن سفيدي نه از اين جنس به تن كند؟ دوستان همسفر مي‌گويند، همه در طول مسير مدام تكرار مي‌كردند كه ما بايد مراقب عروس خانم باشيم… جوابگوي مرگ نابهنگام و تلخ آن ديگر روزنامه‌نگار خوش‌آتيه و خوش‌قلم و پرتلاش كيست؟ راستي او چرا در اوج جواني و سلامت بايد متني بنويسد و به بازماندگانش توصيه كند كه بعد از درگذشتش چه كنند؟! يعني مرگ تا اين اندازه به زندگان نزديك شده كه همه مدام به آن فكر مي‌كنند، حتي جوان‌هايي با هزاران افق گشاده پيش رو؟!
روزنامه‌نگاران ما البته به زندگي مي‌انديشيدند، به بهبود كيفيت آن فكر مي‌كردند، به هوايي كه تنفس مي‌كنيم، آبي كه مي‌نوشيم، خاكي كه روي آن قدم مي‌گذاريم و به درختان و گل‌ها و پرندگان و كودكان. دغدغه حيات داشتند و دردمند جان نه فقط انسان‌ها كه همه جانداران و زندگان بودند. دغدغه‌اي كه با صد اندوه بايد اذعان كرد، مساله اصلي ما نيست، پس مسوولان هم در برابر آن پاسخگو نيستند. كسي جواب نمي‌دهد كه چرا ترمز اتوبوس بايد خراب باشد؟ اصلا چرا اين ماشين قديمي و خراب؟ چرا همه صندلي‌ها كمربند ايمني ندارند يا اگر دارند، بعضي خراب است؟ چرا جاده‌ها امن نيستند؟ چرا جان آدم‌ها اين‌قدر بي‌ارزش و مفت است؟ چرا صدها بار هم كه فاجعه‌هاي مشابهي رخ بدهد، باز بهبودي رخ نمي‌دهد؟ چرا فرداي فاجعه تصادف اتوبوس خبرنگاران محيط‌زيستي، بايد فاجعه‌اي صددرصد مشابه براي اتوبوس سربازها در جاده زاهدان به آباده شيراز رخ بدهد، حادثه تلخي كه باز گفته شده به علت خرابي ترمز اتوبوس رخ داده و دست‌كم به مرگ تلخ و جانسوز 5 جوان انجاميده كه 3 نفر سرباز معلم بودند، يك نفر كارمند و ديگري كمك راننده.
مشكل از كجاست؟ از برنامه‌ريزي، سهل‌انگاري، تنبلي، بي‌مسووليتي، سرنوشت، تقدير، خطاي انساني، ناآگاهي… قطعا همه اينها تا اندازه‌اي هست. اما به نظر مي‌رسد آنچه مهم‌تر و دردناك‌تر است، بي‌ارزشي جان آدم‌هاست، بي‌تفاوتي نسبت به اهميت انسان به مثابه انسان، فارغ از رنگ و زبان و دين و مذهب و جنسيت و قوميت و سن و سال. كانت فيلسوف در يكي از 3 صورت‌بندي اصل اساسي اخلاق، آن را چنين تقرير مي‌كرد: «چنان رفتار كن كه انسانيت را، چه در شخص خود و چه در ديگران، همواره و در عين حال، به عنوان غايت و نه وسيله صرف، تلقي نمايي.» اين جملات به ظاهر ساده، اصل و اساس زندگي اخلاقي است و ما گويي به اين اصل باور نداريم. ما انسان‌ها را به عنوان وسيله در‌نظر مي‌گيريم، براي آنها ارزش قائل نيستيم و به آنها اهميت نمي‌دهيم. انگار باور نداريم كه هر چه بشر ساخته، از فرهنگ و تمدن و دستاوردهاي علمي و… درنهايت بايد به كار انسان بيايد و قرار است او را سعادتمند كند، وگرنه پشيزي ارزش ندارد. تا زماني كه اين نگرش اخلاقي در عمق جان ما به مثابه باور جاي نگيرد، تا وقتي كه ما براي آدم‌ها، براي جان آنها ارزش قائل نباشيم، رويدادهايي همچون دو فاجعه اخير اجتناب‌ناپذير نمي‌شود و مكرر اتفاق مي‌ افتد.
لاجرم همه مي‌ميرند و به تعبير گوياي فردوسي بزرگ، شكاريم يكسر همه پيش مرگ… از مردن گريز و گزيري نيست، پس بيم و ترسي هم نبايد باشد، اما با دستكاري كوچكي در شعر بامداد، بايد گفت: هراسِ من – باري – همه از مردن در سرزميني است/ كه مزدِ گوركن/ از بهاي جانِ آدمي/ افزون باشد. با احترام به احمد شاملو و به ياد 2 روزنامه‌نگار عزيز و دوست‌داشتني: تا نپنداري ز يادت غافلم/ گريه مي‌جوشد شب و روز از دلم//داغ ماتم‌هاست بر جانم بسي/ در دلم پيوسته مي‌گريد كسي//اي دريغا پاره دل جفت جان/ بي‌جوانان مانده جاويدان جهان؟ // در بهار عمر‌اي سرو جوان/ ريختي چون برگريز ارغوان (سايه)

منبع: روزنامه اعتماد 5 تیر 1400 خورشیدی