1

گزارش تنها خبرنگار ايراني از اردوگاه‌هاي مرزي ايران وپناهجويان افغانستان

وقتي نظاميان افغانستان آمدند، من در مرز بودم

زهرا مشتاق

در پي سقوط ولسوالي‌هاي افغانستان، موجي از پناهجويان عادي و نزديك به ۳ هزار نيروي نظامي در رده‌هاي مختلف از افسران عاليرتبه تا سربازان به سمت مرزهاي ايران گريختند. اين نظاميان كه برخي پياده و تعداد بيشتري همراه با اتومبيل‌هاي مخصوص و تجهيزات جنگي بودند؛ پس از تسليم ادوات جنگي خود در چند اردوگاه مرزي اسكان داده شدند. اسكان آنها در استاني چون سيستان و بلوچستان كه مردمانش هماره با مشكلات جدي معيشتي و به خصوص كمبود آب و نيز فوتي‌هاي متعدد مبتلايان به كرونا روبه‌روست، تحميل‌كننده باري مضاعف بود. هر چند در روزهاي نخست خيرين بومي به كمك آمدند؛ اما رفته رفته و با طولاني شدن اقامت اين نظاميان، بايد براي غذا، پوشاك و ديگر امور لازم فكري جدي مي‌شد. من و شهين قورزهي (اربابي) كه از جمله خيرين كشوري و كنشگران اجتماعي فعال به خصوص در استان سيستان و بلوچستان هستيم براي كمك عازم مرز شديم. گام اول خريد چند منبع آب سه هزار ليتري و نصب و پركردن آن از آب سالم و خريد روزانه يخ بود و البته اعلام يك فراخوان در «گروه نيكوكاران ايران زمين» براي تامين بودجه لازم جهت خريد آذوقه روزانه. تلاش انجام شده كه از تاريخ ۲۲ مرداد ۱۴۰۰ آغاز شد تا پايان مرداد ماه ادامه داشت. در اين ميان علاوه بر همراهي جدي چند خيريه ديگر، نمي‌توان از همدلي و مسووليت‌پذيري نيروهاي ارتش جمهوري اسلامي ايران در كمك به پناهجويان نظامي افغانستاني سخن نگفت. در اين روزها به‌كرات شاهد مهمان‌نوازي افسران ارتش ايران بودم كه با مهرباني جيره غذايي خود را با نظامي‌هاي پناه آورده تقسيم مي‌كردند.
نكته قابل تامل آن است كه هر دو گروه مشكلات خاص خود را داشتند. پذيرش تقاضاي پناهندگي براي آن تعداد نظامي كه قدر مسلم ملحق شدن خانواده‌هاي خود را نيز خواستار بودند، با توجه به تمام سختي‌هاي فعلي كشور غيرممكن به نظر مي‌رسيد. از سوي ديگر، جز معدودي كه در گزارش توضيح داده شده است، ديگر نظاميان حاضر در اردوگاه‌ها حاضر به برگشت به افغانستان نبودند. برگشت براي آنها به منزله تيرباران بود. اما بعد از آمدن نيروهاي سازمان ملل و امان نامه اعلام شده از سوي طالبان تمام اردوگاه‌ها تخليه و نظامي‌ها از مسير زميني به افغانستان برگردانده شدند. از اين رو از جامعه جهاني انتظار مي‌رود با استفاده از بازوان اجرايي خود، طالبان را موظف و مقيد به حفظ جان اين سه هزار نفر كند. طي اين مدت پيام‌هاي زيادي از افغانستاني‌هايي دريافت شد كه قدردان حمايت از نيروهاي نظامي پناه آورده به ايران بودند. گرچه برخي ديگر با شديد‌ترين لحن ممكن مي‌خواستند بدانند كه چرا آنها كشور را چنين آسان تسليم طالبان كرده‌اند. در چندين برنامه لايو اينستاگرامي شركت و سعي كردم يك شاهد صادق از آنچه ديده بودم باشم. اما مهم‌ترين، حضور در يك جلسه زنده با استفاده از برنامه زوم بود. در اين نشست كه ۲۹ آگوست برگزار شد تعدادي از فعالان مدني شناخته شده استراليا و نيز نمايندگاني از پارلمان اين كشور حضور داشتند. من در جايگاه يك روزنامه‌نگار و كنشگر يك فرصت پنج دقيقه‌اي براي سخنراني داشتم. دليل حضور من براي شركت در اين كنفرانس اين بود كه با هم‌صدا شدن با ديگر فعالان حقوق بشري بتوانم به افزايش سقف پذيرش پناهجويان كمكي كرده باشم. براي همين سعي كردم در كوتاه‌ترين كلمات ممكن بزرگ‌ترين خواسته‌ام را به گوش آنها برسانم: ايمان دارم جهان آينده در دست انسان‌هاي مسووليت‌پذيري خواهد بود كه فارغ از مرزها، دين و عقايد به يكديگر كمك كرده و احترام مي‌گذارند. من در فاصله‌اي بسيار نزديك رو به روي مرداني ايستادم كه از طالبان گريخته بودند. در چشم‌هاي بسياري از آنها ترس، نگراني و استيصال موج مي‌زد. آنها در حالي كه لباس‌هاي نظامي ضخيم به تن و پوتين به پا داشتند، روزهاي طولاني بود كه در آن شرايط قرار داشتند. آنها فقط يك چيز مي‌خواستند؛ اعطاي پناهندگي براي خود و خانواده‌هاي‌شان كه در افغانستان و در خطر مرگ قرار داشتند.
من مطمئن بودم كشور من ايران، به دلايل بسياري امكان پذيرش آنها را نخواهد داشت. آنها تعدادي خانواده عادي و نزديك به ۳ هزار افسر و سرباز نظامي بودند. از ميان آنها فقط تعداد كمي خواستار برگشت به افغانستان بودند. هم‌قطاران آنها، افرادي را كه با آسودگي مايل به بازگشت بودند، پنهاني نفوذي طالبان معرفي مي‌كردند. اما ديگران به‌طور جدي مي‌خواستند بمانند و مي‌گفتند اگر ايران ما را نمي‌پذيرد، به يك كشور مسلمان ديگر ما را بفرستيد. اما همه آنها يك روز صبح با اتوبوس‌هايي كه در جلوي اردوگاه بود، به افغانستان برگردانده شدند. روز قبل نمايندگاني از سازمان ملل و ظاهرا با وساطت فرستادگاني از طالبان، با اين گروه از نظاميان ديدار و براي‌شان امان نامه داده مي‌شود و همراه با تجهيزات و ادوات جنگي خود به افغانستان بازگردانده مي‌شوند.
من نمي‌دانم سربازاني كه در آن روز با آنها مصاحبه داشتم، هنوز زنده‌اند يا نه. اما رنج مشترك عميقي كه در آن چند روز در آن با هم سهيم بوديم، چنان تلخ است كه هرگز فراموش نخواهد شد. مردم دنيا بايد اهل خاورميانه باشند تا بفهمند وقتي درباره رنج حرف مي‌زنيم، از چه سخن مي‌گوييم.
دولت‌هاي بزرگ موظف هستند، با افزايش سقف پذيرش پناهجويان بيشتر، بخشي از خوشبختي، رفاه و آرامش خود را با مردم افغانستان و تمام مردم ستمديده خاورميانه سهيم شوند.

نمي‌دانم آن افسر كوچك‌اندامي كه در اردوگاه شهيد مدني، صورت به صورت من ايستاد هنوز زنده باشد يا نه. اسمش را اينجا نمي‌نويسم نكند قصد جانش يا موجب آزار بيشترش شود. او صداي 300 سرباز نظامي بود و براي همه تقاضاي پناهندگي به ايران داشت. من خشمگين نبودم. اما با صدايي بي‌نهايت لرزان و بغضي دردناك از او و همه آنهايي كه امكان صحبت با آنها را پيدا كردم، پرسيدم چرا براي كشورتان نجنگيديد؟ چرا گريختيد و چرا گذاشتيد كشورتان شهر به شهر سقوط كند و به دست طالبان بيفتد؟ من براي‌شان جنگ هشت‌ساله ايران را مثال زدم كه زن و مرد جنگيده بوديم. من زير كلاهي كه تا پايين ابروهايم پايين كشيده بودم و ماسكي كه تمام صورتم را پوشانده بود، به زحمت سعي مي‌كردم كه صداي لرزان و چشم‌هاي گريانم را مخفي كنم. روز چهارشنبه 25 مرداد سال 1400 بود. مرد خودش را به صورتم نزديك كرد و با لحني محكم گفت اگر مي‌جنگيديم صدها غيرنظامي كشته مي‌شدند. چون طالبان خود را در خانه‌هاي مردم عادي پنهان كرده بودند. ما جنگ نكرديم تا كسي كشته نشود. صدايم بلندتر شد. با آن همه سلاح؟! نبايد تسليم مي‌شديد. جايي در من مي‌خواهد فرياد بكشد و چيزي را باور نكند. مرد جواب مي‌دهد سلاح داشتيم. آنها هم داشتند. اگر ما ده تفنگ داشتيم، آنها صد تفنگ داشتند. اگر ما يك تانك داشتيم، آنها ده تانك داشتند. طالبان قوي بودند.
سربازها راه زيادي آمده بودند. پياده و سوار بر ماشين‌هاي آخرين مدل امريكايي و خود را به مرز رسانده بودند. با تمام سلاح‌هايي كه داشتند و نزديك به صد ماشين. از سمت سيستان وارد استان سيستان و بلوچستان و كشور ايران شده بودند. از مرز ميلك. يا سمت پاسگاه ملاشريف. زياد بودند. خيلي زياد. سه هزار نفر. كابل هنوز سقوط نكرده بود. اما تسليم آسان و معنادار شهرها نشان مي‌داد كه پايتخت هم سقوط خواهد كرد. تمام شبكه‌هاي خبري مهم و حتي معمولي دنيا از افغانستان مي‌گفتند.
نظاميان با هرآنچه داشتند به ايران گريخته بودند. سه هزار نظامي در اردوگاه‌هاي مختلفي از جمله مدرسه شهيد مدني در روستاي كارگاه پكك، اديمي در شهرستان نيمروز و پاسگاه ملاشريف در شهر زهك اسكان داده شده بودند. در روزهاي اول تعدادي از افسران رده بالا با هواپيما به كابل فرستاده مي‌شوند. اما به محض سقوط كابل ديگر امكاني براي فرستادن بقيه نظامي‌ها فراهم نمي‌شود. حتي نام طالبان نيز همه را مي‌ترساند. نظامي‌ها در هواي داغ سيستان‌وبلوچستان با تن‌پوش‌هاي ضخيم در حياط و اتاق‌هاي مدرسه ولو هستند. هر كس جايي نشسته. سربازاني هستند كه روي ديوارهاي سرويس‌هاي بهداشتي نشسته‌اند. اينجا يك مدرسه معمولي در نزديكي شهرستان هيرمند است و گنجايش و شرايط مناسبي براي تبديل شدن به يك اردوگاه سيصد نفري ندارد. تشك‌هاي پهن‌شده در كلاس و راهروها كه پاره و كهنه به نظر مي‌رسد، زماني متعلق به دانش‌آموزان روستايي اين مدرسه شبانه‌روزي بوده است. حمامي وجود ندارد و نظامي‌ها با شلنگي كه در حياط مدرسه يا داخل توالت‌ها هست به سر و تن‌شان آب مي‌ريزند. آنها روزهاست كه لباس ضخيم خود را در نياورده‌اند و جز پوتين چيز ديگري ندارند كه به پا كنند. آنها وارد استاني شده‌اند كه از كم‌برخوردارترين استان‌هاي كشور است و بخشي كه درست در چند كيلومتري سد كمال خان روي رودخانه بزرگ هيرمند است. همان سدي كه روز افتتاح آن اشرف غني با سينه ستبر و با لحني پر از غرور گفت آب مجاني تمام شد. از اين به بعد آب در برابر نفت. آن روز او نمي‌دانست خودش و كشورش به زودي به دست نيروهاي طالبان سقوط خواهند كرد و سربازان كشورش در شرايطي غمبار از ايران درخواست پناهندگي خواهند كرد. سربازان مدرسه مدني دو دسته بودند. آنها كه مي‌خواستند بمانند و آنها كه مي‌خواستند بروند. حدود 63 نفر از 300 نفر صورت‌هاي بي‌خيالي داشتند. همان‌هايي كه مي‌خواستند بروند. مي‌گفتند طالبان به آنها كاري ندارد. سربازهاي ديگر در جايي پنهاني به من گفتند آنها نيروهاي نفوذي طالبان بين خودي‌ها هستند. وقتي بعد از چند روز گوشي‌هاي تلفن همراه نظامي‌ها را به خودشان برگرداندند؛ برخي شاهد تماس آنها با نيروهاي طالب بوده‌اند و همين ترس آنها را بيشتر مي‌كرد، چون آنها آمار نظامي‌ها و تجهيزاتي را كه تحويل ارتش و نيروهاي مرزي ايران كرده بودند، به طالبان داده بودند. در مقابل من چهره‌هاي مستاصلي وجود داشت كه با نگراني درخواست پناهندگي از ايران داشتند. كشوري كه سال‌هاست بيشترين تعداد پناهجوي افغانستاني را در خود جاي داده و بعيد به نظر مي‌رسيد در شرايط كنوني بخواهد يا بتواند مهاجران ديگري را به فهرست خود اضافه كند.
مي‌پرسم چطور توانسته‌اند خانواده‌هاي خود را جا بگذارند و فرار كنند. جواب‌ها غم‌انگيز است. آنها نظامياني هستند كه ماه‌هاي طولاني، حتي بيش از يك سال است كه خانواده، زن و فرزندان خود را نديده‌اند، چون محل خدمت آنها در جايي دور از محل زندگي خانواده‌هاشان است و اغلب توان مالي براي رفتن به شهرهاي‌شان و ديدار خانواده‌هاي خود را نداشته‌اند. هنر بزرگ آنها داشتن شغل نظامي‌گري و فرستادن پول براي زن و بچه‌هاي‌شان بوده. كسي از بچه‌هاي كوچكش برايم گفت. مجيب و آزاده. زن و بچه‌هايي كه نمي‌دانست با هجوم طالبان آيا هنوز زنده باشند يا نه. نمي‌دانست آيا دوباره آنها را خواهد ديد يا نه. اما سربازان ديگر مصرانه تقاضاي پناهندگي داشتند. مي‌خواستند خانواده‌هاي‌شان به ايران بيايند و شهروند ايران شوند. روياي آنها چنان دور به نظر مي‌رسيد كه از تصورش دچار ترس مي‌شدم. آنها از احتمال تيرباران خود در صورت برگشت به افغانستان مي‌گفتند و رنج بزرگ‌شان خانواده‌هاي پربچه‌اي بود كه نان‌آورش آنها بودند. مي‌گفتند دولت جديد حقوق‌هاي ما را قطع مي‌كند و بچه‌هاي ما گرسنه مي‌مانند. حتي اگر خانه به خانه به خاطر شغل ما دنبال‌شان نروند، آنها از گرسنگي و فقر خواهند مرد. من از چشم‌هاي برخي مي‌ترسيدم. در نگاه برخي خشونتي ترسناك موج مي‌زد و من نمي‌دانستم اگر من و آنها هركدام در موقعيت فعلي نبوديم، چه اتفاقي ميان ما رخ مي‌داد. آيا آنها كه با حالتي خاص، نگاه‌هايي گويا و يك نوع بي‌تفاوتي هراس‌آور نگاهم مي‌كردند؛ به راستي نيروهاي نفوذي طالبان در ميان ارتش افغانستان پناه آورده به ايران بودند؟!

مدرسه شهيد مدني بيشتر از آنكه مثل يك مدرسه باشد، به ميدان جنگي شكست‌خورده شبيه بود كه در آن روز داغ تابستاني جز رنجي عميق هيچ نشانه اميدبخش ديگري در آن به چشم نمي‌خورد. من در آن هرم گرم مدير مدرسه را مي‌ديدم كه دهانش بسته و باز مي‌شد و از خرابي‌هاي ايجاد شده در مدرسه‌اش صحبت مي‌كرد. شيشه‌هاي شكسته و آبسرد كن برقي سوخته‌اي كه كششِ دادن آب سرد به سيصد نظامي تشنه و خسته و گرسنه را نداشت. نظامي‌هايي كه روزهايي طولاني همان لباس كلفت به تن‌شان بوده. بوي عرق گرفته‌اند. و لباسي براي تعويض نداشته‌اند. شايد حتي انگشت‌هاي پاي‌شان درون پوتين له شده و پوسيده باشد. سرايدار مدرسه از زنداني شدن خانواده‌اش حرف مي‌زند. زن و بچه‌اش حدود دو هفته است كه پاي‌شان را از خانه سرايداري بيرون نگذاشته‌اند. كجا بيايند؟ چگونه از حياط پر سرباز عبور كنند و اصلا به كجا بروند؟ پدر همسر مرد سرايدار هم كه به تازگي جراحي چشم داشته، آنجا گير افتاده. اگر از آنجا برود كسي نيست كه مراقبش باشد. نظامي‌ها در حياط نشسته‌اند يا راه مي‌روند. سرنوشت قشنگي نيست كه نداني فردايت چه مي‌شود. زنده مي‌ماني يا اعدام مي‌شوي. پناهنده مي‌شوي يا به دشمنت طالبان تحويل داده مي‌شوي.
درست يك روز بعد است. يك روز بعد از توزيع چندين وعده غذاي گرم، سيصد دست لباس بلوچي و مسواك و خميردندان و دمپايي‌هاي تازه خريده شده و مرداني كه حالا برايت آشنايند؛ بوي‌شان، نوع خاص نگاه‌شان و دردهاي‌شان كه برايت از زبان نماينده‌شان گفته شده. قصه‌هايي شبيه به هم و رنج‌هاي مشترك انساني. يكي از سربازها دستش را به سمتم دراز مي‌كند. چند پول افغاني كهنه ميان مشتش است. با التماس مي‌خواهد كه برايش ناس بخرم. مي‌دانم ناس چيست. بسياري از مردم در سيستان و بلوچستان ناس مي‌جوند. يك جور ماده مخدر است كه بسياري گرفتار و آلوده‌اش هستند. چشم كه باز مي‌كنند ناس مي‌جوند. دوره‌گردها و مغازه‌ها در بساط‌شان ده جور ناس دارند. مي‌خندم و مي‌گويم بهتر است تا آنجاست جويدن ناس را ترك كند. چند بچه روستايي از پشت ميله‌هاي بسته به نظامي‌ها نگاه مي‌كنند و به آنها بد و بيراه مي‌گويند. آنها را ترسو، خائن و فراري خطاب مي‌كنند. من چشمم به چشم‌هاي پدر مجيب و آزاده گره مي‌خورد. از چشم‌هاي هردوي ما اشك مي‌جوشد.

فرداي ديروز است. نيروهاي سازمان ملل آمده‌اند به اردوگاه اديمي. حالا همه سخت‌گيرتر و جدي‌تر شده‌اند. هيچ‌كس به ما محل نمي‌دهد. ما را راه نمي‌دهند داخل اردوگاه. اردوگاه در محل اداره امور اتباع و مهاجرين است. دارند نظامي‌ها را سرشماري مي‌كنند و حرف‌هاي‌شان را مي‌شنوند. درست مثل روز اول كه وقت ورود آنها را ثبت كرده‌اند. انگشت‌نگاري كرده و از دسته و هنگ و پادگان‌هاي محل خدمت‌شان پرسيده‌اند و تجهيزات نظامي‌شان را تحويل گرفته‌اند. مي‌گويند طالبان عفو عمومي اعلام كرده. مي‌گويند طالبان حتي آنها را بخشيده. با آنكه نظامي‌اند. با آنكه با ادوات نظامي و ماشين‌ها تسليم ايران شده‌اند. ظهر است. باد داغ سيستاني مي‌وزد. از آن بادهاي صد و بيست روزه.

چادرهاي اردوگاه ملاشريف را نه آدم‌ها كه باد صبحگاهي است كه تكان مي‌دهد. تمام چادرهايي كه هلال احمر براي پناهجوها برپا كرده خالي است؛ چادرهايي كه شدت باد آنها را فرسوده و جابه‌جا پاره كرده است. خانواده‌ها بيشتر از يك روز اينجا نمانده‌اند و رد مرز شده‌اند. چند روز پيش يكي از زن‌ها داخل همين چادرها نوزاد دخترش را به دنيا مي‌آورد. درست مثل خانواده‌اي كه پسر نه ساله‌اش را تا حد مرگ از دست مي‌دهد. خانواده‌اي با دو بچه. يك دختر كوچك و يك پسر نه ساله. قاچاقچي‌هاي آدم بر آنها را به مرز مي‌رسانند. زماني طولاني راه رفته‌اند. در خستگي، با گرسنگي. امر و نهي شنيده‌اند تا رسيده‌اند به ديوار طولاني، خيلي طولاني مرز. ارتفاعي سه و نيم متري را بالا رفته‌اند. زن، مرد، بچه. در هر سن. ديوار صاف، سياه و سيماني. زن‌ها ناخن نداشته‌اند. چنگ زده‌اند و از دست‌هاي قلاب شده مردها رفته‌اند بالا. علامت شان نورهاي ليزري سبز و نارنجي بوده. آدم‌برهاي اين طرف، سبز و آن طرفي‌ها، نارنجي. اول زن و دختر كوچكش. بعد مرد خواسته بچه‌اش را بفرستد بالاي ديوار؛ آدم‌بر گفته اول خودت برو. بچه‌ات را مي‌دهم بالا. شب، روز شده. همه در دشت گريخته‌اند و خبري از بچه نشده. زن و مرد فقط گريه كرده‌اند. كل ديوار طولاني را هروله‌كنان صد دفعه رفته‌اند و آمدند. فكر كردند شايد بچه از جايي ديگر اين طرف ديوار انداخته شده باشد. نبوده. نيروهاي مرز دل‌شان سوخته و پا به پاي آنها گشته‌اند. بالاخره پسر بچه را پيدا كرده‌اند. آن سوي مرز. با تعرض‌هاي پياپي. بچه خونين. لباس‌هاي پاره و امعا و احشا بيرون ريخته. پسرك مرده به نظر مي‌رسد. كسي متوجه نبض ضعيفش مي‌شود. او را به بيمارستان مي‌برند.
زن‌ها و بچه‌هاي زيادي در مسير رسيدن به مرز توسط قاچاقچي‌ها مورد تجاوز قرار مي‌گيرند. آنها سكوت مي‌كنند. شايد چون چاره ديگري ندارند. شايد فكر مي‌كنند اين آخرين حقارتي است كه در اين مسير دردناك ناچار به تحمل آن هستند. شايد فكر مي‌كنند گذر از مرز، ورود به دروازه خوشبختي باشد. كسي چه مي‌داند. يك گنجشك داخل يكي از چادرها به تكه ناني كه شايد از دست بچه‌اي به روي زمين افتاده باشد نوك مي‌زند. يك روز گرم تابستاني است.

منبع: روزنامه اعتماد 10 شهریور 1400 خورشیدی