نسل امروز افغانستان تنها رقیب طالبان است
نجيب بارور شاعر و نويسنده افغانستاني در گفتوگو با «اعتماد»:
نسل امروز افغانستان تنها رقيب طالبان است
محسن آزموده، سارا معصومي
نجيب بارور از مادر و پدر پنجشيري در سال ۱۳۶۴ در شهر كهنه كابل ديده به جهان گشود. كودكي او در دوران جنگهاي داخلي و كشاكشهاي سياسي سپري شده است. او پس از روي كار آمدن رژيم اول طالبان، مدتي از آموزشهاي ابتدايي به دور ماند، اما پس از شكست طالبان و آغاز دوره حكومت موقت در سال ۱۳۸۱، دوباره به تعليم پرداخت و در سال ۱۳۸۸ از ليسه خواجه عبدالله انصاري سند فارغالتحصيل شد. پس از آن، تحصيلات عالي خود را در رشته علوم سياسي تا درجه كارشناسي«ليسانس» در «دانشگاه مشعل» به پايان رسانيد. نجيب بارور، مدتي را در وزارت تجارت و صنايع، مدتي را در كانون علمي و تحقيقات اسلامي افغانستان، مدتي را در مديريت اجرايي فصلنامه علمي الارشاد، مدتي را به حيث مشاور فرهنگي رياست اجراييه جمهوري اسلامي افغانستان و مدتي را در سمت رياست فرهنگي بنياد مارشال كار كرده است. مديرمسوولي هفتهنامه كابل كه توسط احمدشاه مسعود بنيادگذاري شده بود، بر عهده وي است. او توانسته است با مطرح كردن وحدت فارسيزبانان و همگرايي فرهنگي در شعرهايش حتي در ميان مردمان كشورهاي ايران و تاجيكستان و شهرهاي سمرقند و بخارا نيز محبوبيت پيدا كند. به دليل همين رويكرد فرهنگي است كه شعرهاي او در بين فارسيزبانان خوانندگاني دارد. از او تا بهحال كتابهاي 1- «نام ديگر كابل». 2- «سه عكس جدا افتاده». 3- «هندوكش بياقتدار». 4- «مرزها ديگر اساس دوري ما نيستند» منتشر شده است.
نجيب بارور پس از سقوط كابل به دست طالبان مانند بسياري از هنرمندان افغان فضا را براي باقي ماندن در وطن مناسب نميبيند و همزمان بسياري از دوستانش به دليل فعاليتهاي او در حوزه ترويج و تقويت زبان فارسي، تهديدهاي جاني را متوجه او از جانب طالبان ميدانند. بارور در نهايت خود را به ايران ميرساند و به نظر ميرسد كه قصد دارد اين مهاجرت اجباري را در ايران پشت سر بگذارد. با او درباره خاطراتش از آشنايي با زبان و ادبيات فارسي در دوران كودكي، نگاه او به سير تاريخي زبان فارسي در افغانستان و البته تلاش طالبان براي ريشهكني اين زبان گفتوگو كرديم. بارور در پاسخ به پرسشهايي درباره تحولات سياسي در افغانستان امروز، از همدستي دولت اشرف غني با ايالات متحده براي روي كار آوردن طالبان سخن ميگويد.
شما در گفتار اخيرتان در ديدار با اهل قلم، آشناييتان با ادبيات كهن فارسي را مديون پدرتان دانسته و گفتهايد با بزرگاني چون فردوسي و مولانا به واسطه ايشان مانوس شدهايد. پرسش اين است كه بهطور عمومي آشنايي كودكان افغانستاني با زبان و ادبيات فارسي چگونه صورت ميگيرد و وضعيت آموزش فارسي در افغانستان به چه صورت است؟
اجازه بدهيد راجع به پنجشير صحبت كنم. امروز پنجشير غير از اينكه مفهوم يك مقاومت سياسي است، يك محور فرهنگي هم هست. مردم پنجشير بسيار فرهنگي هستند و در هيچ خانهاي نيست كه در آن شاهنامه نباشد. مردم در مناسبتهاي خاص گرد هم ميآيند و شاهنامه و مثنوي و حافظ و باقي آثار مفاخر زبان فارسي را ميخوانند. باباهاي ما ميگفتند كه ما از دره سمرقند به پنجشير آمديم و يك نوع پيوند معناداري ميان مردم سمرقند و پنجشير وجود دارد. اين نشاندهنده يك گره خوردگي عميق جغرافيايي است. حداقل در خانواده من شاهنامه و مثنوي را با گويشهاي محلي خاص خودشان اجرا ميكردند، يعني دو نفر يا سه نفر باهم در جايي مينشينند و ابيات را ميخوانند و يك نفر درباره آنها صحبت ميكرد. وقتي پدر من با ماماهايش در محافل خصوصي شبانههاي پنجشير حضور مييافت، ما هم به عنوان كودك در اين جلسات شركت ميكرديم. اين عشق و علاقهمندي به ادبيات باعث شد من كه تازه نوشتن و خواندن را ياد گرفته بودم، يك شرح مفصل 15 جلدي از مثنوي را كه در خانه داشتيم، مطالعه كنم و با مفاهيم و مضامين آن آشنا شوم. اين معاني در پرورش روح ادبي من بسيار نقش داشت. البته در آن زمان شاهنامه نميخواندم، چون نياز به متخصص داشت اما در محافل شاهنامهخواني حضور مييافتم و با شنيدن آن لحن حماسي، احساس حضور در يك ميدان جنگ واقعي ميكردم. از حدود ده سال پيش به نوشتن پرداختم، نخست تحتتاثير شعر 17 هجايي ژاپني بودم و شعرهايي بر مايههاي هايكو مينوشتم، يعني ميخواستم شعر كوتاه فارسي بنويسم. در اين زمينه كارهايي هم كردم. اما به علت تفاوتهاي ساختاري زبان فارسي و ژاپني، موفق به خلق يك هايكوي فارسي نشدم. بعد به نوشتن شعر منظوم يا كلاسيك فارسي روي آوردم. به نظر من از مجموع قالبهايي كه در اين زمينه وجود دارد، آنچه امروز ميتواند به عنوان يك صورت قابل قبول و ظرفيتدار مطرح باشد، غزل است. من در قالب غزل ميسرايم، اما نه شعر تغزلي. يعني تلاش كردم مفاهيم سياسي، اجتماعي، فرهنگي و تاريخي را وارد غزل كنم. در افغانستان در مكتبها و مدرسهها زبان فارسي، البته به ملاحظات سياسي با عنوان «زبان دري» آموزش داده ميشود. فارسي زبان حاكم اجتماعي است، نه فقط تاجيكها فارسيزبان هستند، بلكه تمام اقوام فارسي ميدانند و با فارسي درس ميخوانند. فارسي در افغانستان مثل ايران زبان رايج اجتماعي است.
به انس خودتان و خانواده خودتان و مردم پنجشير به زبان فارسي اشاره كرديد. اما چقدر اين پيوند در كليت افغانستان عموميت دارد؟
از نظر من اقوام ديگر وقتي باهم صحبت ميكنند يا با ما صحبت ميكنند، فارسي حرف ميزنند. ميتوانم بگويم رويكردي كه به زبان فارسي در جامعه ايران هست، در افغانستان هم هست، يعني زبان عام رسانهها، دانشگاهها، اجتماع، مردم و محاوره اجتماعي فارسي است. اين امر انكارناپذير است. هر چند تلاشهاي زيادي براي كاستن از نقش آن در جامعه صورت گرفته، اما از آنجا كه فارسي در خودش تواناييهاي زيادي دارد، همچنان زنده مانده و باقي است. اما اينكه آيا باقي بماند يا خير، مسالهاي است كه دغدغه امروز ماست و يگانه علت آنكه به ايران آمدم، اين است، يعني در كنار اينكه خطرات سياسي طالبان را براي مردم ايران تشريح ميكنيم، خطر فرهنگستيزي آنها را هم برجسته ميسازيم.
شما در سخنراني مذكور به روشنفكراني چون محمود طرزي در دوره اماناللهشاه اشاره كرديد. الان هم گفتيدكه فارسي در افغانستان ميتواند كاركردي مشابه نقش آن در ايران داشته باشد. دوره اماناللهشاه، خيلي مشابه دوره رضاشاه در ايران است كه در آن بر نقش و اهميت زبان فارسي بسيار تاكيد شد و روشنفكران و محققان بزرگي چون سعيد نفيسي، بديعالزمان فروزانفر، محمد علي فروغي، علامه قزويني ، قاسم غني،و حبيب يغمايي، عباس اقبال ، علياصغر حكمت، داود پيرنيا و … به احياي آثار كلاسيك زبان فارسي پرداختند و توانستند زبان را به عنوان يك عنصر مقوم مليگرايي مطرح سازند. چقدر تلاشهاي مشابهي در افغانستان شكل گرفته است؟ آيا روشنفكران و محققاني در افغانستان كوشيدهاند زبان را به عنوان يك عنصر مقوم ناسيوناليسم مطرح سازند كه بتواند يك وحدت هويتي ايجاد كند؟
وقتي طالبان در دوره اول آمدند، در مانيفست قوميشان از مباحثي كه در دورههاي قبلي براي ضديت و مقابله با فرهنگ فارسي مطرح شده بود، پيروي كردند. آنها بهطور كامل كوشيدند فارسي را از مناسبات اداري، رسانهاي و مكاتباتيشان حذف كنند. اما فارسي همچنان به عنوان يك زبان حاكم اجتماعي باقي ماند. با شكست طالبان و جايگزيني سياسي جبهه مقاومت آن روز كه احمدشاه مسعود را نداشت، فضاي جديدي براي احياي زبان فارسي در افغانستان اتفاق افتاد. رسانههاي افغانستان جز يكي دو رسانه، عموما به فارسي برنامه پخش ميكردند. فارسي در بيست سال گذشته در افغانستان بهرغم ضديتهاي سياسي جا باز كرده است. در اين اواخر حكومت اشرفغني تلاشي مشابه طالبان ميكرد. اما باز هم از درون اجتماع فانوسهايي براي نگهداري نور فارسي روشن بود. گفتمانهايي هم در اين زمينه شكل گرفته بود و كساني مثل من بر اشتراكات فرهنگي تاكيد ميكردند. امروز صدها دانشجو را ديدهام كه درباره اين موضوعات پاياننامه نوشتهاند و اين مبحث تاريخي و فرهنگي را به عنوان يك رويكرد تازه دانشگاهي مطرح كردهاند. خلاصه كه كارهاي زيادي صورت گرفته است.
اگر ميشود نمونههايي از اين كارها را معرفي كنيد. مثلا در تجربه، ما شاهد برگزاري كنگرههاي ادبي، هزارههايي براي شاعران، شكلگيري كانونهاي ادبي و فرهنگي و نويسندگي، ساخت يادمانها و بناهايي براي شاعران و نويسندگان، تصحيح و انتشار آثار بزرگان و … هستيم. آيا در افغانستان هم در اين دوره بيست ساله اقدامات مشابهي صورت گرفته است؟
ما در زمان اول طالبان با يك غيبت ادبي و فرهنگي مواجه بوديم. از سال 2001 كه فضاهاي اجتماعي دوباره در افغانستان شكل گرفت، همهچيز از صفر شروع شد، باز شروع به نهادسازي كرديم و نهادهايي مثل انجمن قلم افغانستان شكل گرفت كه براي كتابها و شعرهاي امروز افغانستان جلسات نقد و بررسي برگزار و اين آثار را منتشر ميكرد. همچنين انجمن خراسانيان همين كارها را ميكرد و اتحاديه نويسندگان افغانستان دوباره فعال شد كه تلاش ميكردند برنامههاي مشترك ادبي بسازند. از كشورهاي فارسيزبان چهرههايي را دعوت كردند و جلساتي برگزار شد. همچنين دهها و صدها نهاد ادبي در ولاياتي چون بلخ و تخار و بدخشان و هرات و پنجشير و كابل شكل گرفت كه به توليد شعر و داستان پرداختند.
افغانستانيها در رابطه با آن ميراث ادبي چه كردند؟
ما از يك ورشكستگي فرهنگي به يك فضايي آمديم كه بتوانيم حداقل چهره ادبيات امروز افغانستان را به عنوان يك جريان ادبي زنده بسازيم. ما كوشيدهايم و ميكوشيم چهره ادبيات امروز افغانستان را زنده بسازيم و تلاش ميكنيم به آن نزديك شويم. ما هنوز فرصت پرداختن به مسائل كلانتر مثل پرداختن به مولانا و فارابي را نيافتهايم. اما كارهاي پراكندهاي صورت گرفته. مثلا حيدري وجودي، آخرين صوفي افغانستان كه يكي از طلايهداران عرفان و ادبيات ما بود، مباحث مولانا را مطرح ميكرد. خيلي از كارها هم صورت گرفته كه شايد من اطلاعات دقيقي از آنها نداشته باشم. اما تمركز نسل امروز ما بر اين است كه بتوانيم براي شعر پساطالباني يك تنپوشه قابل شناخت ارايه كنيم تا براي جوامع فارسيزبان غير از افغانستان يعني ايرانيها و تاجيكستانيها قابل شناخت و ارزيابي باشد. در اين زمينه تلاشهاي زيادي صورت گرفته و اميدهاي زيادي خلق شده بود. وقتي شعر امروز افغانستان را فارسيزبانهاي غيرافغانستاني ميخواندند، اميدشان بر اين بود كه شعر افغانستان دوباره هويت بگيرد و از آن چندپارچگي اجتماعي كه در گذشته اتفاق افتاده بود، خودش را در يك گفتمان متمركز اجتماعي شكل دهد. به نظر من امروز دوباره اين اميدها و آرزوها به يأس نشستهاند و دوباره شعر افغانستان در يك غيابت اجتماعي به سر ميبرد.
به اقدامات سالهاي اخير دولت آقاي اشرفغني اشاره كرديد كه به نظر ميآمد نوعي پشتونگرايي دارد و حتي در مواردي در گفتارهايش ايرانيستيزي داشت. جامعه ادبي كه به آن اشاره كرديد، آيا نسبت به اين گفتارها واكنشي داشتند؟ بالاخره اظهارنظرهايي اينچنين موجب تفرقه و ستيز ميشود. آيا روشنفكران افغانستان واكنشي به اين تعابير داشتند؟
به نظر من اينها در كنار آنكه موفق نشده بودند مبحث پشتون والي خودشان را مطابق آنچه ميخواستند، جا بيندازند، اقداماتشان بيشتر به نفع فارسيزبانان و كساني بود كه مباحث فرهنگ فارسي را مطرح ميكنند. ما در گذشته هيچوقت با مساله افغان مشكل نداشتهايم و آن به عنوان يك هويت عمومي پذيرفته شده بود. اما اقدامات آقاي غني باعث شد كساني مثل من كه داراي يك پايگاه و شهرت اجتماعي هستند، بلند شدند و گفتند ما پس از اين افغان نيستيم. اين باعث شد كه جنبشهاي هويتي شكل بگيرد كه شعارشان اين بود كه «ما افغان نيستيم». اينها اعتراض ميكردند و در فضاي مجازي و رسانهها فعاليت داشتند. حتي ما با اين شعار راهپيمايي كرديم. آقاي غني باعث شد من كه با نام قديمي «پوهنتون» كابل كه پشتون بود، مشكلي نداشتم، باز از مفهوم «دانشگاه» استفاده كنم. در حالي كه عرف اجتماعي رايج مردم اين بود كه دانشگاه را پوهنتون بخوانند، همچنان كه كلمات و واژگان عربي، فرانسوي و انگليسي زيادي را به كار ميبريم. ما جنبشهاي اعتراضي شكل داديم و خيلي از جاها لوحههاي پوهنتون را عوض كرديم و به جاي آن دانشگاه را گذاشتيم. اعتراضهاي زيادي در اين زمينه صورت گرفته است. بايد ببينيم كه تحت حكومت طالبان وضعيت به چه طريق خواهد شد. آنها حساسيتهاي اجتماعي را در مسائل فرهنگي درك ميكنند. اما تجربه نشان داده كه چطور رفتار ميكنند. كساني مثل من امروز در افغانستان اگر هيچ جرمي هم نداشته باشند، همين كه با زبان فارسي شعر سرودهايم و با زبان فارسي اعتراض كردهايم كه ما پوهنتون نميخواهيم و هويت ما افغان نيست، باعث ميشود كه امنيت اجتماعي نداشته باشيم.
بعضي از منتقدين ميگويند مخاطبان اصلي و اوليه آثار ادبي و هنري كه توسط نويسندگان و شاعران افغانستان خلق ميشوند، خود افغانستانيها نيستند و مخاطب اوليه اين آثار، مردم جوامع ديگر هستند. ارزيابي شما از اين انتقاد چيست؟
به نظر من فارسي، زباني با ظرفيتهاي فراوان هم به لحاظ شكلي و هم از نظر محتوايي است. ما حتي در گويش بسيار ساده كلمات، انرژي را كه در ديگر زبانها مصرف ميشود، صرف نميكنيم. بسيار ساده و روان صحبت ميكنيم. شعر فارسي هم در درون خودش ظرافتهاي زيادي دارد. بسياري از شاعران تلاش ميكنند به گونهاي متكلف و پيچيده شعر بسرايند. درحاليكه شعر خوب، شعري است كه ساده قابل طرح و فهم باشد. شعر در واژههاي ثقيل قابل بيان نيست. من تلاش كردم شعرم را به زبان رايج مردم بسرايم. در جنبش تبسم كه در افغانستان به راه افتاد، در يكي از سمينارها شعر من به عنوان مانيفست تبسم مطرح شد. در آن سمينار از اين بحث شد كه شعر چقدر توانسته در بسيج مردم نقش داشته باشد. شاعراني كه موفق شدند شعر فارسي را بر مبناي شناختشان از نحوه بيان شعر فارسي، بيان كنند، موفق بودهاند و توانستهاند در لايههاي اجتماعي راه يابند. كساني كه با زبان و ادبيات فارسي آشنايي دارند، كوشيدهاند براي خواص شعر نگويند. شعر بعد از انقلاب نيما در عرصه ادبيات، از زينت محافل درباري پايين كشيده شد و زبان مردم محروم جامعه شد. يكي از رسالتهاي شاعران اين است كه شعرشان بيانگر گفتمان تودهها و مطالبات شهروندان باشد.
واقعيت اين است كه در افغانستان زبان پشتون هم اهميت زيادي دارد و در كنار فارسي دري، بيشترين كاربران را دارد. آيا تاكيد بيش از اندازه بر زبان دري خود موجب نوعي تاكيد بر گسست و شكاف نميشود؟ به عبارت دقيقتر، چطور ميتوان بر نقش زبان فارسي يا دري به عنوان يك عنصر وحدتبخش در افغانستان تاكيد كرد؟ چطور ميتوان گفتوگويي وحدتبخش ميان گويشوران زبانهاي مختلف ايجاد كرد؟
اين نكته بسيار مهمي است. اول اينكه كارگزاران فارسي در افغانستان كنشگر نيستند و بيشتر در واكنش به كنشگريهاي قومي بوده است. يعني ما به عنوان مطرحكننده بحث اينكه فارسيزبان اول باشد يا زبان ما از نظر اجتماعي مهم است، نبوديم. ما بيشتر در برابر سياستهايي قرار گرفتيم كه مجبور بوديم در تقابل و واكنش از زبان فارسي دفاع كنيم. مشكل اساسي زبان پشتون اين است كه مثل روايت سياسي طالبان تحميل ميشود. در حالي كه كاربرد ندارد. در اين زبان به ميزاني كه در فارسي شعر و داستان و نثر و منابع دانشگاهي هست، متن وجود ندارد. يعني عملا جامعه هم به آن نيازمند نيست. ما بارها براي فرهنگيان پشتون مطرح كردهايم كه به جاي آنكه آن را به ما تحميل كنيد، آن را قابل استفاده كنيد. من به عنوان يك فرهنگي ميدانم كه پشتون يك زبان ايراني است و پشتونها يكي از اقوام ايراني هستند. ولي حساسيت سياسي آنها كه بر مبناي تحميل عرضه ميشود، باعث واكنش مردم ميشود. ما بارها تلاش كردهايم، به جاي تقابل رويكردي پديد آيد كه فضا براي انتخاب باز باشد كه فرد فارسي بنويسد يا پشتون. از نظر ظرفيتپذيري هم قديميترين نسخه زبان پشتون هم كه يك سند جعلي است، به هزار سال پيش باز ميگردد. اما زبانشناسان خود پشتون گفتهاندكه ادبيات اين متن، مربوط به هزار سال پيش نيست. ميبينيد زباني كه هزار سال قدمت ندارد، ميخواهد با زور سياسي جايگزين زباني با قدمت فارسي شود. طبيعي است كه اينها از نظر جنگ ماهيتي و مفهومي به نتيجهاي نميرسند، در نتيجه به تعصبات قومي و زباني دست ميزنند و براي ما تعيين تكليف ميكنند. مثلا من در دانشگاه مكلف بودم يك ترم زبان پشتون بخوانم، اما نسبت به اين اجبار معترض بودم، زيرا زبان پشتون براي من كارايي چنداني ندارد. البته در حد محاوره با يك پشتون اين زبان را ميدانم، اما بيش از اين برايم كارآمدي ندارد. بنابراين به نظر من پشتونها ميتوانستند به جاي آنكه سالها اين زبان را با زور تحميل كنند، ادبيات خلق كنند، كتاب بنويسند، موسيقي بيافرينند و … به هر حال ادبيات و شعرهاي بسيار خوب زبان پشتون را هم نبايد ناديده گرفت كه به خصوص در پاكستان توليد ميشود. پشتونهاي آنجا تلاش ميكنند به جاي تحميل زبان خودشان، با خلق ادبيات، آن را مورد نياز بسازند. اما در افغانستان پشتونها خودشان مكتب نرفتهاند و اجازه ندادند دخترانشان به مكتب بروند و سالها در آنجا آتش جنگ ضد فرهنگ و شعر و موسيقي و … شعلهور بود، اما از طرف ديگر، مايل بودند كه زبانشان اجتماعي شود. خلاصه اينكه ما بيشتر واكنش نشان دادهايم به جاي اينكه كنشگر باشيم. زيرا نياز نداشتيم كه زبان فارسي را مطرح كنيم، زبان فارسي، زبان عام اجتماعي بود. اما در سالهاي متمادي، انقطاعها و گسستهايي به وجود آمده كه بسيار به ما صدمه زده است. پنج سال حاكميت طالبان باعث شد تا امروز نتوانيم شعر افغانستان را مسير دهيم. هر روز كه از اين ظلم و ستم بگذرد در افغانستان به همان ميزان كه از نظر سياسي صدمه ميبينيم، از نظر فرهنگي هم صدمه ميبينيم. اين آسيبها را كساني درك ميكنند كه در آن بستر برميخيزند و مينويسند. ما به عنوان نسل امروز افغانستان درك كردهايم كه واقعا چقدر مشكل بود كه براي يك جامعه خالي از همه مفاهيم فرهنگي، دوباره شعر سرود و دوباره سينما و موسيقي ساخت.
سقوط سريع نظام سياسي و ارتش افغانستان هم براي مردم اين كشور و هم جامعه جهاني عجيب بود. به عنوان فردي كه در زمان سقوط يك به يك شهرها در افغانستان بوديد، فكر ميكنيد چه مسائلي باعث پيشروي سريع طالبان و حتي سقوط كابل در كمتر از 48 ساعت شد؟
ما وقتي ميتوانيم به اين سوال، پاسخ درست بدهيم كه مبناي حضور نظامي نيروهاي امريكايي در افغانستان را بررسي كنيم. امريكا براي چه به افغانستان آمده بود؟ تحليلهاي بسياري وجود دارد كه حضور امريكاييها هم در افغانستان و هم در عراق براي سلسلهنمايش هژموني قدرت سياسي آنها بوده است. باور من اين است كه امكان ندارد در كشوري مانند ايالات متحده با آن لايههاي امنيتي زميني و هوايي، يك گروه تروريستي به راحتي برجهاي تجاري را هدف قرار بدهد. اينها يك كار نمايشي و روپوشي بود تا افكار عمومي در امريكا و جامعه بينالمللي را به دست بگيرند و در سايه آن حضور نظامي و نمايشي خود را پيش ببرند. به نظر من جاي بهتري از افغانستان براي نمايش سلاحهاي امروزي امريكا با هدف قرار دادن يك گروه بيهويت مانند القاعده و طالبان وجود نداشت. امريكاييها از انواع و اقسام مانورها و تجهيزات نظامي عليه طالبان استفاده كردند و حتي سلاحهايي را به كار بردند كه توانست فردي را در درون ماشين در حال حركت هدف قرار بدهد. استفاده مادر بمبها در ننگرهار و عملياتهايي از اين جنس، مانور نظامي امريكا بود تا در سايه آن نشان بدهند كه چه ميزان توان نظامي و سياسي دارند و ادعا كنند كه ما آقاي جهان هستيم. امريكاييها براي ماندن در افغانستان به روايت سياسي نياز داشتند. روايتي كه به حضور نظامي آنها مشروعيت ببخشد و اين روايت چه بود؟ مقابله با افراطگرايي، بنيادگرايي و تروريسم. ولي به نظر من ميرسيد كه اين پروژه آمدن امريكا به منطقه در حال جابهجايي با روايت ديگري است. امريكاييها واقعا با يك موقعيت دشوار از نظر حساسيتهاي منطقهاي و افكار عمومي در داخل كشور خود مواجه بودند.
شما ماجراي 11 سپتامبر را يك پروژه امريكايي ميدانيد؟
فقط من چنين اعتقادي ندارم هر كسي كه از مناسبات امنيتي در كشوري مانند امريكا شناخت دارد باور نميكند كه يك گروه تروريستي مانند گروههاي افراطگراي ديني بتواند به امريكا نفوذ كرده و اين حادثه را بيافريند.
هزينه سياسي، امنيتي و نظامي كه امريكا پس از اين ماجرا در اين دو دهه ديد را چگونه توجيه ميكنيد؟
يك بار مناظره انتخاباتي بسيار مهمي ميان دونالد ترامپ و جو بايدن بود. تيم انتخاباتي ترامپ پيش از مناظره بهانه آوردند كه او به دليلي نميتواند در اين مناظره شركت كند. يكي از دوستان گفت زماني كه فردي از پيش ميداند در بازي شكست خواهد خورد اگر بهانهاي بياورد شرافتمندانهترين كار سياسي را انجام داده است. امريكا شايد به ظاهر صدمههايي ديد اما چيزهايي را كه در اين بازار سياه و مركز جنگ به دست آورد هزار برابر بيش از چيزي بود كه از دست داد. نمايش اقتدار در اين منطقه منفعت بيشتري براي او داشت.
روايت ديگري كه به آن اشاره كرديد چه بود؟
يكي از وعدههاي جو بايدن در زمان انتخابات رياستجمهوري، خروج از افغانستان بود. ما از سالها پيش ميشنيديم كه چنين تغيير رويكردي صورت خواهد گرفت. حتي در زمان انتخابات كه من با امراللهصالح، معاون اول رييسجمهور (وقت) در ارتباط بودم در حالي كه خود او كانديداي رياستجمهوري بود اما نميدانست كه آيا واقعا انتخابات در افغانستان برگزار خواهد شد يا نه. برنامه امريكا براي تغيير مناسبات سياسي در افغانستان از زمان برگزاري آخرين دور انتخابات در اين كشور آغاز شده بود. تلاش اوليه امريكا اين بود كه پيش از برگزاري انتخابات در افغانستان از فرصت استفاده كرده و با روي كار آوردن يك حكومت موقت انتقالي، زمينهساز آمدن طالبان بشود. يك بار تماس تلفني با امراللهصالح داشتم و او گفت كه روز يكشنبه معلوم ميشود آيا انتخابات برگزار خواهد شد يا نه. اين در حالي بود كه كمپينهاي انتخاباتي اين افراد در جريان بود. بنابراين به نظر ميرسد كه يكسري وقايع از پيش در حال شكلگيري و طبيعتا پيشبيني بوده است. يك روز ديگر امراللهصالح به من اطلاع داد كه انتخابات برگزار خواهد شد و ما برنده اين انتخابات خواهيم بود. اين نشان ميدهد كه برنامهريزيهايي صورت گرفته بود. ما ميشنيديم حكومتي كه بعد از اين انتخابات روي كار خواهد آمد يعني حكومت آقاي غني با معاونت امراللهصالح برنامهاي براي طولانيمدت نداشتند و وقتي كه با آنها گفتوگو ميشد، ميشنيدم كه برنامه يك ساله ميدهند و برنامه 5 ساله حكومتداري ندارند. يكي از دوستان فرهنگي ما با امراللهصالح ملاقات كرده و او از دوست ما پرسيده بود كه ما در بازه زماني 9 ماهه چطور ميتوانيم حافظه جمعي را درباره طالبان زنده كنيم. به نظر من يك توافق سياسي بين اشرفغني و امريكاييها بود كه در سايه آن دولت غني تعهد داده بود در يك فرصت مشخص و معين كنار خواهدرفت.
از سخنان شما اين استنباط ميشود كه در اين 20 سال نظام سياسي و ارتش به گونهاي وابسته به امريكا حفظ شد كه حتي از برگزاري انتخابات تا تعيين برنده آن و … همه وابسته به رخصت واشنگتن بود. چرا در اين 20 سال افغانستان نتوانست در هيچكدام از حوزهها نوعي از استقلال حداقل نسبي را تجربه كند؟
اين تنها درد امروز مردم افغانستان نيست كه هيچگاه حكومت برآمده از بستر اجتماعي خود نداشتند بلكه در سالهاي طولاني و دراز مدت ما هيچ نوع استقلال سياسي و حاكميت ملي نداشتهايم. اين مباحثي كه درباره استقلال صورت گرفته هيچگاه آنقدر پايه پيدا نكرده كه بتواند از درون خود ساختار و حكومتي پابرجا را شكل دهد. در افغانستان همواره يك گروه ديگري را بيرون رانده، يك بار اتحاد جماهير شوروي آمده و گروهي را سر كار آورده و بعد گروه ديگري به نيابت از امريكا براي بيرون راندن شوروي در افغانستان ظاهر شده و اين روند ادامه داشته است. اين را نه تنها مردم افغانستان بلكه مردم منطقه و جهان هم ميدانند كه ما هيچگاه استقلال نداشتيم. از آنجا كه امريكا پروژه سياسي در منطقه داشت بايد حكومتي در افغانستان كار را در دست ميگرفت كه بر مبناي منافع از پيش تعيينشده آنها حركت كند و نه بر اساس منافع ملي. امريكاييها تا به امروز هم فرياد ميزنند كه ما براي ملتسازي به افغانستان نيامديم. واقعيت هم اين است كه اشرفغني و حامد كرزي چه كساني بودند؟ اين افرادي كه در وزارتخانهها و منابع مالي و امنيتي و دفاعي افغانستان منصب داشتهاند چه كساني بودند؟ مردم افغانستان آنها را نميشناختند و حداقل اشرفغني را تا پيش از 2001 اصلا نميشناختيم. او در امريكا بزرگ شده و در خارج تحصيل كرده بود. همه آنها روايت غربي داشتند و در آن روايت بزرگ شده بودند. آنها نه دغدغه ملي و نه شهروندي براي افغانستان داشتند. اما تا آخرين روز توسط سفارتخانه امريكا در افغانستان حمايت شدند.
فكر ميكنيد امريكاييها هم حكومت طالبان را ساقط كردند و هم براي بازگرداندن آنها برنامهريزي كردند. اگر اين سناريو را بپذيريم چرا زودتر از اين اقدام نكردند تا از هزينههاي انساني و مالي خود بكاهند. حامد كرزي چند سال پس از سقوط طالب هشدار داد كه اين گروه بخشي از جامعه افغانستان است و بايد با او مذاكره كرد.
من فكر نميكنم كه طالب بخشي از جامعه افغانستان باشد. اعتراضهاي گسترده مردم افغانستان را ميبينيد كه هيچكسي با آنها همراه نيست جز اينكه تعدادي را با پروژه بياورند و نمايش حمايت آنها را از طالبان بدهند. مردم عادي در افغانستان از آنها حمايت نميكنند.
البته مقاومت آنچناني هم صورت نگرفت و شاهد بوديم كه در بسياري از شهرها و ولايتها نيروهاي طالبان با هيچ مقاومتي روبرو نشدند.
عدم مقاومت به اين معنا نيست كه ما طالبان را قبول داريم. طالبان با يك پروژه دروغين صلح آمدند و مردمي كه از جنگ و دربهدري خسته شده بودند دوست داشتند حكومتي روي كار بيايد كه حداقل امنيت نسبي را در درون افغانستان تامين كند اما مردم افغانستان نميخواستند كه طالبان با اين شيوه پيروز شوند. مردم افغانستان گمان ميكردند كه يك گروه از قدرتهاي بينالمللي در افغانستان حضور دارند كه نميگذارند افغانستان امروز كه به يك سلسلهپايههاي دموكراسي و آزادي اجتماعي دست يافته به يكباره فرو بريزد و يك گروهي كه اصلا نميتوانند حتي خود را سر و سامان بدهند، اختيار كشور بزرگي مانند افغانستان را در دست بگيرند.
طالبان با يك پروژه سياسي غافلگيرانه آمدند و امريكا حتي به ارتش ما اجازه نداد كه يك شليك به سمت طالبان انجام دهد. هواپيماهايي هم كه به طالبان حمله ميكردند از پايگاه امريكا در قطر بلند ميشدند. كماندوها و فرماندههاي ارتش در پروسه مصاحبههايي كه امريكاييها انجام ميدادند انتخاب ميشدند و همه كساني بودند كه با اجازه امريكا سلاح در دست گرفته و با اجازه امريكا شليك ميكردند. حتي رييسجمهور افغانستان كه سر كماندو قواي مسلح بود آنقدر نفوذ نداشت كه درخواست جنگ عليه طالبان را بدهد. امريكا عملا فضاي امنيتي افغانستان را در اختيار داشت و معاش و سلاحهاي آنها همه توسط امريكا تامين ميشد. ما توقع هم نداشتيم كه امريكا وقتي ميخواهد طالب را به افغانستان بازگرداند در برابر او بجنگد.
اراده مقاومت در ميان مردم افغانستان بود و در جاهايي هم كه مردم افغانستان توانستند، در برابر طالب مقاومت كردند. در هرات و در بلخ و در پنجشير تا به امروز با وجود اينكه يكي از كوچكترين جغرافياهاي افغانستان است مقاومت صورت گرفته است. مردم افغانستان چه در داخل و چه در بيرون از افغانستان به طالبان اعتراض دارند. اين نشان ميدهد كه ما طرفدار حضور نظامي طالبان به اين شيوه نبوديم ولي دستهايي بود كه طالبان را آوردند و بر اريكه قدرت در افغانستان نشاندند.
آيا طالبان تغيير كرده است؟ اين تحليل را بسيار ميشنويم كه طالبان به اين دليل كه به دنبال كسب مشروعيت بينالمللي هستند به برخي اصلاحات وادار ميشوند. اين در حالي است كه ما نشانههايي براي پذيرش اين تغيير نميبينيم. در برخي شهرها شاهد ضرب و شتم زنان و روزنامهنگاران هستيم و در برخي نقاط شريعت اسلامي مدنظر طالبان مانند همان دورهاي كه قدرت را در اختيار داشتند اجرا ميشود.
يك نفر گفته بود كه طالبان تغيير كردند و تغيير آنها هم اين است كه واقعا وحشيتر شدهاند. تنها تغيير طالبان اين است كه در گذشته يك گروه بيماهيت و با مفهوم ايدئولوژيك بود كه نميدانست وارد چه فضايي شده است. طالبان امروز سياسيتر و خطرناكتر شده است چرا كه در تلاش براي پيريزي جامعهاي هستند كه تا سالهاي سال مردم افغانستان را گروگان بگيرند. آنها براي اين جامعه برنامه درازمدت دارند و اين برنامه را در قالب كلانتري تعريف ميكنند. طالبان امروز واقعا آموختهاند كه با رسانهها صحبت كنند، با كشورها مذاكره كنند، از كشورهاي ديگر بخواهند كه آنها را به رسميت بشناسند و چهرههاي دروغين از حكومتداري خود به نمايش بگذارند تا افكار عمومي را به دست بياورند. آينده مردم افغانستان اگر در برابر اين رويكردها و پردهپوشيهاي طالبان بيتفاوت باشند، تاريكتر خواهد بود.
شما در سخنان خود اشاره كرديد كه تمايل داشتيد در افغانستان بمانيد. فكر ميكنيد اين مهاجرت تحميلي اينبار چقدر طول بكشد؟ چه تحولي در افغانستان رخ بدهد شما باز خواهيد گشت؟
من زماني كه طالبان آمدند در كابل اما پنهان بودم. ما فكر ميكرديم شايد در افغانستان پس از سالها جنگ و كشاكش، حكومتي روي كار بيايد كه تعدادي از مردم بتوانند در آنجا بمانند، زندگي و كار كنند و رسالتهاي اجتماعي خود را انجام بدهند. اما با رويكرد طالبان بعد از يك هفته با توجه به تحولات، نه تنها خود من بلكه بسياري از دوستانم هم نگران شدند كه ماندن در اين محيط عاقلانه نيست و مجبور به ترك افغانستان شدم. با توجه به رويكرد طالبان، حضور دوباره ما در افغانستان به اين معنا است كه دهانمان را ببنديم، از نقشآفرينياي كه داشتيم دست بكشيم و روايتهاي سياسي طالبان را تبليغ كنيم در غير اينصورت زمينه براي كار در افغانستان براي افرادي مانند من كه دغدغه اجتماعي داشتند مساعد نخواهد بود. طالبان حتي اگر در ظاهر براي ما مشكل نسازند با ترورهاي هدفمند ميتوانند ما را از سر راه خود بردارند. طالبان امروز ديگر رقيبي جز نسل امروز افغانستان در برابر خود ندارند. اين رهبران سنتي و سلاح و تفنگ هيچكدام رقيب طالبان نيستند؛ در واقع همين نسل روايتساز در افغانستان رقباي اصلي طالبان هستند.
در بسياري از موارد زماني كه فعالان حوزههاي مختلف از جامعه خود دور ميشوند پس از مدتي اين دور ماندن از بستر سياسي اجتماعي و … كشورشان آنها را با دغدغههاي وطن هم غريبه ميسازد. فكر ميكنيد تا چه اندازه فردي كه از كشور خود و اين بستر دور ميماند، ميتواند هنوز زبان گوياي دغدغههاي مردم كشورش باشد؟ چه رسالتي براي خود در مهاجرت تعريف كرديد تا در سايه آن هنوز بتوانيد تاثيرگذار باشيد؟
به نظر من اهداف انسانها فرق ميكند. من در كنار مناسبات اجتماعي و دغدغههاي سياسي كه داشتم، دست دوستي به سوي امريكاييها كه از نقشههاي آنها آگاه بودم دراز نكردم. اين در حالي بود كه ميتوانستم با توجه به فرصتهاي سياسي و شغلي كه در افغانستان بود با امريكاييها كار كنم و تا سرحد وزارت و سفارت پيشرفت كنم اما من تا آخر در كنار مردم باقي ماندم و رسالت اجتماعي خود را با چيزي عوض نكردم.
امروز رسالت فكري و ذهني من پرداختن به مساله زبان فارسي است و هيچ جايي نميتواند براي مبارزه معنادار در برابر طالبان جز خود بستر زبان فارسي باشد. شايد در ايران با مشكلاتي براي زندگي به عنوان مهاجر روبهرو باشم اما آنچه باعث شده من در اينجا بمانم اين است كه اينجا هم يك بخشي از زبان فارسي است و شايد از اينجا بهتر بتوانم نگرانيهايم درباره زبان فارسي را هم به جامعه افغانستان هم ايران و هم تاجيكستان منتقل كنم. از سوي ديگر در نزديكي فرهنگي با افغانستان باشم كه حداقل تاثيرگذاري را براي فرهنگياني كه در آنجا باقي خواهند ماند، داشته باشم.
يگانه علت آنكه به ايران آمدم، اين است كه در كنار اينكه خطرات سياسي طالبان را براي مردم ايران تشريح ميكنيم، خطر فرهنگستيزي آنها را هم برجسته ميسازيم