1

علم بهتر است یا فلسفه؟

تاملي درباره نقش فلسفه در وضعيت كنوني ما به مناسبت روز جهاني فلسفه

رضا يعقوبي

شايد اولين سوالي كه پس از خواندن اين عنوان به ذهن مخاطب اين نوشتار برسد همين باشد كه مگر فلسفه علم نيست؟ فلسفه، به معناي آنچه امروزه Science ناميده مي‌شود، البته علم نيست چون برخلاف علوم ديگر داده‌اي به مخاطب خود نمي‌دهد. فلسفه فقط به اين معنا علم است كه داراي اصطلاح‌شناسي و مجموعه نظريه‌ها و نظرپردازي‌هايي است كه دانستن آنها نيازمند مطالعه و در ياد نگه داشتن است. مسائل فلسفي هم به همان طريقي مساله نيستند كه مسائل علمي، مساله دانسته مي‌شوند. مسائل علمي درباره كشف يك مجهولند اما مسائل فلسفي درباره بنيان‌هايي سوال مي‌كنند كه به نظر غيرفيلسوفان مجهول نيستند و حتي بسيار واضح و بديهي‌اند. البته اگر مسائل فلسفي را از منظر ويتگنشتايني، محصول افسون زبان بدانيم، مي‌توانيم بگوييم آنها شبه‌مساله‌اند نه مساله اصيل. هر چند كم نيستند فلاسفه‌اي كه حتي در سنت تحليلي هنوز معتقدند كه تمام مسائل فلسفي، زباني نيستند و برخي آنها به راستي مساله فلسفي‌اند (اما از مساله فلسفي تا مساله علمي راه بسيار است).
يكي از غلط‌هاي رايجي كه مدت زيادي در ميان اهل فلسفه ايران رواج داشته و هنوز هم تا حد زيادي رواج دارد، اين فكر است كه جهان جديد از اساس با دكارت آغاز شد و پس از فلسفه دكارت، جهان دگرگون شد و تحولات علمي پديد آمد. ولي واقعيت اين است كه پيشرفت‌هاي علمي خاصي كه قبل از دكارت رخ داده بود، سهم بسيار زيادي داشتند و دانشمندان و انديشمندان (كه در آن زمان مرز دقيقي بين‌شان نبود) به فكر يافته‌هاي جديد و تحولات علمي بودند و همين يافته‌هاي علمي بودند كه امثال دكارت را به درافكندن فلسفه نو سوق مي‌دادند. درست‌تر اين است كه آنچه جهان جديد را شكل داد علم بود نه فلسفه و آنچه «فهم جديد از جهان» را شكل داد، فلسفه بود. فلسفه گزينه‌هاي زيادي براي نحوه فهم جهان پيش روي ما مي‌گذارد و هر عصري با تحولات علمي و تاريخي خود، نيازمند نحوه فهم جديدي است كه فلاسفه آن را شكل مي‌دهند يا اينكه اين نحوه‌هاي فهم جديد، به وجود مي‌آيند اما فلاسفه آنها را نظام‌مند مي‌كنند. در واقع فلاسفه دستگاه‌هاي فكري جديدي ارايه مي‌دهند كه بتوان از طريق آنها به نحوي ديگر جهان يا آن مرحله از پيشرفت بشر را فهميد. هر چند امروزه فلسفه بيشتر مشغول تعريف خود و ماهيت خود است تا جهان. اما همين هم اشاره‌اي به نحوه فهمي جديد دارد: هر چيزي در جاي خودش و به اندازه خودش و در حد خودش. بيان ديگري از واقع‌بيني و فروتني.
بعد از اين مي‌توانيم از نقش مجزاي اين دو سوال كنيم و ميزان ضرورت آنها را بسنجيم. چيزي كه ضرورت چنين بحثي را دوچندان مي‌كند، اين است كه عده‌اي معتقد شده‌اند مي‌توان مشكلات كنوني كشور ما را خلاصه در مشكلات فرهنگي دانست و مخصوصا فلسفه بازيگر اصلي اين صحنه است و اگر فرهنگ و انديشه مردم كشور ما ترقي پيدا كند، باقي مسائل هم حل خواهند شد. درست به ياد دارم كه پس از حوادث تلخ آبان 98 يكي از روشنفكران ديني در گفت‌وگو با يكي از رسانه‌هاي داخلي تمام مشكل را به فرهنگ حواله كرده بود و ذهن مخاطب را به خوش‌خيالي فرا خوانده بود. اما چيزي كه از زبان او بيرون مي‌آمد نه به مسائل امروز ما بلكه به ديدگاهي تاريخ‌گذشته و «كهن» اشاره مي‌كند كه طبق آن، دانش نظري از دانش عملي و حكمت برتر از هر فني حتي طبابت دانسته مي‌شد. شايد اينجا خلط مبحثي در كار است. درست است كه همه ما تصديق مي‌كنيم كه آگاهي نياز ضروري جامعه و دانستن بهتر از ندانستن است، اما «آگاه بودن» غير از «حكيم بودن» است. امروزه غالبا وقتي سخن از آگاهي مي‌رود به كساني آگاه گفته مي‌شود كه در حد نياز از مسائل اقتصادي، اجتماعي، سياسي و آنچه سر و كار عموم مردم با آنهاست، آگاهي دارد. اما چنين كساني شهرونداني عادي هستند كه مي‌خواهند از طريق كسب اين آگاهي‌هاي ضروري، در اموري كه مردم مشاركت دارند و بر زندگي روزانه آنها تاثير مي‌گذارد، شركت كنند نه اينكه لزوما فلسفه بدانند يا فيلسوف باشند. اما آبشخور اينكه فلسفه چگونه حلال تمام مشكلات دانسته شده به كجا برمي‌گردد.
ارسطو، فيلسوف شهير يوناني، اگرچه موسس فلسفه نبود (هرچند موسس و بنيانگذار علم به معناي امروزين بود)، اما سهم بسيار زيادي در برتري دادن فلسفه بر ساير علوم داشت. او در ابتداي كتاب مابعدالطبيعه، استدلالي براي اين برتري مي‌آورد كه گويا هنوز هم در عمق افكار برخي معاصران ما رسوب كرده است. استدلالي كه البته ناموفق است. ارسطو ابتدا بين تجربه (به معناي آزمون و خطا) و فن تمايز قائل مي‌شود. فن (مثلا طبابت) محصول به ياد ماندن آن تجربه‌ها و پي بردن به «علت‌ها» است. مثلا اينكه كسي به ناگاه چيزي را بخورد كه به بهبودش كمك كند، يك تجربه كسب كرده اما كسي كه طبيب است مي‌داند اين دارو به چه علت موجب بهبودي او شد و چون از علت‌ها با خبر است مي‌تواند آن فن را ابداع كند و چون علم به علل «نظري» است، دانش نظري برتر از عمل و فن است و در نتيجه هر چه دانشي نظري‌تر باشد بيشتر با علت‌ها در ارتباط است و چون به علت‌ها پي مي‌برد و دانشي «كلي» به دست مي‌آورد، از عمل كه جزيي‌تر است، برتر است و از آنجا كه فلسفه با علت‌هاي نخستين سر و كار دارد از تمام دانش‌ها برتر است.
ارسطو روشن نمي‌كند كه وقتي علم به علت‌ها به خاطر تشكيل دادن يك فن شرافت پيدا مي‌كنند، چطور مي‌توان ادعا كرد كه از طريق علم به علل مي‌توان چيزهاي ديگر را شناخت و از فن نيز شريف‌تر است؟ ما فقط از طريق آزمون و خطا توانستيم به علت‌ها پي ببريم و ريشه علم ما به علت‌ها تجربي بود، پس وقتي دانشي كاملا نظري شود چگونه مي‌تواند به علت‌ها پي ببرد، مخصوصا وقتي تبديل به مابعدالطبيعه شود و بخواهد علت جهان هستي را پيدا كند؟ در واقع معيار ارسطو براي برتري نظر بر عمل در اين ميان گم مي‌شود و رشته استدلال براي اثبات برتري مابعدالطبيعه بر ساير علوم، ناموفق مي‌ماند چون مقدمه‌ها كاملا اثبات نشدند. اما قصه الهيات ناميدن فلسفه هم از همين‌جا آغاز مي‌شود. ارسطو مي‌گويد عده‌اي معتقدند كه فقط خدا مي‌تواند چنين دانشي داشته باشد، اما ارسطو مي‌گويد علمي كه خدا براي آن شايسته‌ترين است پس شايسته‌ترين علم هم هست (مصادره به مطلوب)، پس الهي است و نيز چون به امور الهي (علل جهان هستي) مي‌پردازد، علمي الهي است. اين گفته ارسطو باعث شد در قرون بعدي در جهان مسيحيت و اسلام، الهيات در بيشتر موارد، مترادف مابعدالطبيعه دانسته شود.
معيار اوليه ارسطو براي برتري دادن دانش بر عمل، علم به علل بود كه علمي كلي است و بعد توسط خود او به برتري فلسفه بر ساير علوم منتهي شد. ولي از آنجا كه عيب كار از همين ابتدا پيداست، فيلسوف و فلسفه با امور كلي سر و كار دارد و چنانكه مي‌دانيد اين امور اغلب انتزاعي‌اند و در موارد ملموس و انضمامي چاره‌اي براي مشكلات ندارند. ولي در جهان امروز و موقعيت كنوني ما مساله بسيار حادتر مي‌شود: كشور و جامعه‌اي كه بايد به سرعت به سمت توسعه و علم و فناوري و خلاقيت و دانش پيش برود و مسائل اجتماعي و سياسي فراواني پيش روي خود دارد، چطور مي‌تواند با سر فرو كردن در انتزاعيات و غرق شدن در افكار فلسفي، راه خود را به سوي توسعه سياسي، اقتصادي، فني و… باز كند؟ اما فلسفه هم به شكل كهن و قديمي خود باقي نمانده و در جهان جديد شكل و هيات جديدي به خود گرفته و مسائل جديدي متناسب با دنياي امروزين پيش روي خود دارد. مخصوصا كه امروزه فلسفه در امور مابعدالطبيعي خلاصه نمي‌شود و هر رشته‌اي فلسفه مطابق با خود را دارد: فلسفه علم، فلسفه هنر، فلسفه سياسي، فلسفه حقوق، فلسفه زبان و… .
با اين حساب محال است كه منكر نقش فلسفه و فلاسفه در ايران امروز شد. درست است كه درباره نقش فلسفه در كشور ما بسيار اغراق شده است اما نه تنها نقش دارد بلكه ضرورت هم دارد. فلاسفه در طول زمان مدعيات بلندپروازانه فلاسفه قبلي را تعديل كردند و به درستي، به جاي حل مسائل مابعدالطبيعي اولويت را به تعيين محدوديت‌ها و محدوده‌هاي فهم بشر دادند. كاري كه هيوم كرد و كانت بناي فلسفه‌اش را بر آن قرار داد. در دوران جديد، مسائل از حوزه فهم به حوزه زبان كشيده شدند و اين‌بار به جاي محدوديت‌هاي فهم، كوشش‌ها معطوف به كشف محدوديت‌هاي زبان شد و بلندپروازي‌هاي فلسفه از آنچه كمتر شده بود، كمتر هم شد. اما چرا ما همچنان به فلسفه نياز داريم و چرا همچنان بايد از بلندپروازي‌ها و انتزاعيات فلسفي دوري كنيم؟
فلاسفه به مسائلي فكر مي‌كنند كه ديگران فرصتي براي فكر كردن به آنها ندارند. ملموس‌ترين مثال آن در سياست است. كسي كه سياستمدار است، هرچند كار سياسي مي‌كند اما به ندرت از خود مي‌پرسد كه ماهيت سياست چيست. اما اين پرسش هنوز بسيار كلي است. يك مقام سياسي در يك نظام فاشيستي، هر روزه مشغول انجام وظايفش است اما شايد هرگز از خودش نپرسد كه بنيان‌هاي انديشه فاشيسم از كجا آمده؟ كسي كه اين نظام سياسي را ابداع كرده از چه مقدماتي به چنين نتايجي رسيده؟ آن مقدمات و بنيان‌ها تا چه حد صادق‌ و قابل اتكا هستند و در اين صورت چه پيامدهايي براي بشريت يا لااقل مردم كشورش خواهند داشت؟ همان‌طور كه در اكثر نظام‌هاي خودكامه ديده مي‌شود، سخنان نظريه‌پردازان اين نظام‌ها سرشار از مغالطه، خلط مبحث، ابهام مفهومي، تعميم‌هاي نامناسب و اشتباه و نتيجه‌گيري‌هاي مغشوش است. فيلسوف سياسي در چنين شرايطي (چنانكه در آثار آرنت، پوپر، برلين و… مي‌بينيد) اين خطاها را آشكار مي‌كند، بنيان‌هاي نادرست آن نظام سياسي-فكري را هويدا مي‌كند و اذهان نخبگان (اگر نگوييم عموم) را براي مقابله با آن خودكامگي خطرناك آماده مي‌سازند و حقه‌هاي موجود در آن انديشه‌ها را برملا مي‌كنند و شيوه‌هاي بديل ارايه مي‌دهند.
«بهداشت فكري» جامعه مهم‌ترين وظيفه يك فيلسوف امروزين است. فيلسوف امروزين اگرچه به مسائل علل و مبادي و انتزاعيات غامض و دور از دسترس فهم بشر نمي‌پردازد، درباره مفاهيم، دست به روشن‌سازي، ايضاح و روشنگري مي‌زند. او دست مفاهيم مهمل و بي‌معنا را رو مي‌كند و آشفتگي‌هاي فكري جامعه را در بيشتر زمينه‌ها درمان مي‌كند. گاهي مفاهيمي هستند كه هرچند فلسفي اما مي‌توانند تاثير مخربي بر نخبگان علمي و افراد جامعه بگذارند. مثلا اگر كسي در گوش دانشمندان ما بخواند كه ما در شرايط «امتناع» هستيم و در اين مرحله از تاريخ كاري جز تماشا نمي‌توانيم انجام دهيم و هر چه مي‌بينيد دست ناپيداي تاريخ است و اگر كساني پيدا شوند كه ساده‌لوحانه چنين سخني را باور كنند، مايه عقب‌ماندگي آن جامعه نمي‌شوند؟ چه كسي جز فيلسوف داراي مهارت‌هايي است كه بتواند دست او را رو كند و با هويدا كردن ابهام‌هاي مفهومي و تناقض‌ها و نشان دادن سستي بنيان‌هاي انديشه او، از اين بيماري فكري جلوگيري كند؟ در واقع رواست اگر بگوييم فلاسفه، طبيبان فكري جامعه‌اند.
اما خلاصه كردن تمام مشكلات در فلسفه و سپردن تمام مسائل به آنها نه تنها چاره‌ساز نيست، خطرناك هم هست. درست است كه فلاسفه با نظريه‌ها و با عالم نظر سر و كار دارند و نيز در همان عالم، خطا و صواب نظام‌هاي فكري را مي‌سنجند و به بديل‌هاي سالم‌تر و درست‌تر فكر مي‌كنند اما خودِ دور بودن از عمل موجب مي‌شود كه آنها را تنها افراد واجد صلاحيت براي تجويز فكر و راه‌حل ندانيم. اين خطري است كه با سپردن رشته امور به «ادبا» وخيم‌تر هم مي‌شود. اگر فلاسفه داراي ابزارهايي براي نقد نظام‌هاي فكري‌اند، ادبا داراي ابزارهايي براي انتزاعي‌تر كردن و اغراق و مبالغه درباره چيزهايي هستند كه غالبا از ماهيت آنها به درستي خبر ندارند (كافي است به گذشته تاريخي خودمان نگاه كنيم تا ببينيم چه تعداد از شعرا و اديبان و داستان‌نويس‌هاي ما مجيزگوي شوروي و استالين بوده‌اند و در عوالم خيالي خود در بهشت كمونيستي زندگي مي‌كرده‌اند بي‌آنكه بدانند تمام ماجرا يك فريب ساده است).
الكسي دوتوكويل، فيلسوف و جامعه‌شناس فرانسوي در اين باره از اديباني مي‌گويد كه پيش از انقلاب فرانسه و به خاطر عدم تماس با واقعيت امر سياسي در عالم خيال به نظامي فكر مي‌كردند كه در آن انسان‌ها از «برابري طبيعي» برخوردار باشند و بي‌آنكه با امور ملموس سياسي تماس داشته باشند هر چيز دلخواهي را در آن نظام خيالي آينده مي‌ديدند. او مي‌نويسد: «در نتيجه عدم وجود هرگونه آزادي سياسي، نويسندگان ما با واقعيت‌هاي زندگي سياسي آشنايي بسيار اندكي داشتند و به راستي اين واقعيت‌ها براي آنها يك سرزمين ناشناخته بود… در آن زمان كه اين نويسندگان توده‌هاي مردم را مورد خطاب قرار داده و عواطف آنها را به سوي خود جلب مي‌كردند، همين بي‌خبري مردم از واقعيت‌هاي سياسي، زمينه بسيار مساعدي را براي پذيرش افكارشان فراهم ساخته بود… حتي ناچيزترين تجربه در امور عمومي كافي بود تا آنها در پذيرش عقايد نظريه‌پردازان محض، جانب احتياط را رعايت كرده باشند.» (انقلاب فرانسه و رژيم پيش از آن، ص229-228).
از اينجاست كه مي‌فهميم «فرهنگي» دانستن تمام مشكلات چه سخن بيهوده و فريبنده‌اي است، چون باز به تعبير دوتوكويل اين نويسندگان فكر مي‌كردند اگر آموزشي همگاني در كار باشد و عامه مردم آموزش ببينند، مشكلات به خودي خود ناپديد مي‌شوند و به قول او «مي‌پنداشتند كه چاره‌جويي‌هايي همچون اين ياوه‌سرايي‌هاي ادبي مي‌توانند جانشين تضمين‌هاي سياسي استوار براي ملت شوند. از همين روي وقتي لوترونعليه بي‌توجهي حكومت به رفاه مناطق روستايي، وضع رقت‌بار راه‌ها و نبود هرگونه صنعت و جهل روستاييان داد سخن مي‌دهد، هرگز به فكرش نمي‌رسد كه اگر ساكنان اين مناطق قدرت اداره امورشان را داشتند به احتمال قوي بهبودي در زندگي‌شان پديد مي‌آمد.» (همان، ص 255).
به همين دليل يكي از توصيه‌هاي مهم به نسل امروزين داشتن نگاه انتقادي به هر چيزي است و نيز واقع‌بيني و واقع‌نگري و متعادل كردن بلندپروازي‌هايي كه به هر عنواني به آنها عرضه شود و براي امروز و فرداي خود، جامعه‌اي تصور كنند كه با واقعيت جامعه بشري و سرشت انساني همخواني داشته باشد نه جامعه‌اي خيالي با وضعيتي خيالي كه محصول اشعار شاعران و كلي‌گويي‌هاي فلاسفه‌اي است كه از محدوده‌هاي تنگ فهم بشر آگاه نيستند.
امروز وظيفه فلسفه در ايران از وظيفه‌اي كه فلسفه در غرب دارد، سنگين‌تر است. اهل فلسفه امروز ايراني بايد به مخاطب خود تفكر انتقادي بياموزد، جزم‌هاي مابعدالطبيعي را برملا كند، به مخاطب خود بياموزد جايي نرود كه شواهد او را نمي‌برند و اينكه شواهد معتبر را چگونه بشناسد و با آنها همراه شود. اهل فلسفه ايراني بايد به مخاطب خود بياموزد كه چگونه «زبان» مي‌تواند بهترين ابزار براي خلط مبحث و فريب و ابهام و مغالطه باشد و چگونه يك مفهوم مبهم مي‌تواند محل تناقض و سوء برداشت و فجايع بعدي شود. اهل فلسفه امروز ايراني بايد به مخاطب خود بياموزد كه چگونه خطاهاي مهلكي را تشخيص دهد كه در دل يك استدلال نهفته است و چگونه آن استدلال اگر در عرصه‌اي خطير ارايه شده باشد كه نتيجه ملموس داشته باشد، زيان‌هاي غيرقابل بازگشتي به تمام جامعه وارد خواهد كرد و اينكه تفكري كه اساسا استدلالي نباشد چقدر مي‌تواند نقش خوب يا بد ايفا كند و درنهايت اهل فلسفه امروز ايراني بايد محدوده انتظارها و توقع‌هاي خود از فلسفه را تعيين كند و فلسفه را از حوز‌ه‌هايي كه به آن تعلق ندارد يا ورود فلسفه به آنها مضر است، بيرون بگذارد و از فلسفه به اندازه قابليت فلسفه انتظار داشته باشد و نيز به اهميت علم و فن و توسعه و امر سياسي و اجتماعي پي ببرد و همه‌ چيز را در آگاهي و آنگاه آگاهي فلسفي خلاصه نكند و نقش فرهنگ را به سياست و علم و اقتصاد و اجتماع تعميم ندهد و در نتيجه تمام اينها «فروتني» پيشه كند.پژوهشگر فلسفه

 


معيار اوليه ارسطو براي برتري دادن دانش بر عمل، علم به علل بود كه علمي كلي است و بعد توسط خود او به برتري فلسفه بر ساير علوم منتهي شد. ولي از آنجا كه عيب كار از همين ابتدا پيداست، فيلسوف و فلسفه با امور كلي سر و كار دارد و چنانكه مي‌دانيد اين امور اغلب انتزاعي‌اند و در موارد ملموس و انضمامي چاره‌اي براي مشكلات ندارند.
الكسي دوتوكويل، فيلسوف و جامعه‌شناس فرانسوي در اين باره از اديباني مي‌گويد كه پيش از انقلاب فرانسه و به خاطر عدم تماس با واقعيت امر سياسي در عالم خيال به نظامي فكر مي‌كردند كه در آن انسان‌ها از «برابري طبيعي» برخوردار باشند و بي‌آنكه با امور ملموس سياسي تماس داشته باشند هر چيز دلخواهي را در آن نظام خيالي آينده مي‌ديدند. 

منبع:روزنامه اعتماد 2 آذر 1400 خورشیدی