چشمها چه را میبینند؟
عمادالدین باقی
«چشمها چه را میبینند؟» درباره داستان یک نویسنده و کارگردان تئاتر است که خیال میکند یکی از بازیگران سلبریتی خود را کشته است و بحث و گفتوگوهایی میان او و دیگران در میگیرد که بیننده را به تعجب و سردرگمی میاندازد تا اینکه در پایان نمایش متوجه میشویم این نویسنده و کارگردان در آسایشگاه روانی بستری شده است. سلمان سامنی نویسنده و کارگردان این نمایش و مهدی مهری، ماهمنیر صادقیان، حمید باهوش و رکسانا نوربخش بازیگران آن هستند. سامنی حرفهای خودش را از زبان بازیگران به ویژه کاراکتر احمد بیان کرده است. در کشوری که جوانان تربیت شده و تحصیلکرده بسیاری به بازار بیرونق کار و بیکاری وارد میشوند، به ویژه در مشاغلی مانند نویسندگی کتاب، نشر، فیلم و تئاتر که افراد از طریق دیده شدن و تبلیغ با آن ارتباط برقرار میکنند و صنعتشان رونق پیدا میکند جوانان فراوانی هستند که با همه محرومیتها و محدودیتها تسلیم نمیشوند، مظلومانه بدون حمایت دستگاهها و نهادهایی که موظف به حمایتاند اما فقط به نورچشمیها التفات دارند، رسانههای برون مرزی هم گزینشهای خاص خودشان را دارند، اینها میمانند و نیاز به حمایت اجتماعی. در فضایی که ترازویش در یک کفه فرهنگ ابتذال و یک کفه دیگرش، فرزانگی است باید کوشید وزن فرزانگی سنگینتر شود به ویژه که عامه به فرزانگیها کمتر توجه میکنند. در همه جای دنیا تیراژ کتابها و بازیها و نمایشهای نازل خیلی بالاتر است و کسانی که دغدغه اندیشیدن دارند وظیفه دارند که هنر فاخر را تقویت کنند. در قسمتی از دیالوگ نمایشنامه «چشمها چه را میبینند؟» آمده که «بیفرهنگی، امروز درد بزرگیه، زمونهای که مردم مجبورند برای با فرهنگ بودن هزینه کنند.» در زمانهای که همه آدمها همه فن حریفند، همه در همهچیز متخصصاند و نظر میدهند، تا اینجا اشکالی ندارد اما وقتی نظرشان را عین حقیقت میدانند و احتمال خطا نمیدهند و بر آن اصرار میورزند و عالم و آدم را قضاوت میکنند، وقتی رجالهها جای اهل علم را گرفتهاند، با رانت قدرت دکتر و با زور تبلیغ آیتالله ساخته میشود و با جایزه و رانت میخواهند هنرمند درست کنند واقعا فرزانگی، نوعی دردمندی است. در این تئاتر احمد، فیلسوفی که دچار پریشانی شده به همسرش میگوید: «یه موقع پیش خودت خیال نکنی جایزه میتونه هنرمند درست کنه؟»، «حالم از همتون بهم میخوره از تو و اون دوستای لمپن بیسوادت، از این بازیگرهای لعنتی که عشق جایزه و جشنواره داره دیوونشون میکنه، خون دل این مردم بدبخت شده اسباب جشنواره بازی شماها.»
حکومت و مخالفین حکومت با رانت و جایزه دنبال هنرمند ساختن هستند اما هنرمند، با هنر خودش ساخته میشود، باید خودش جوهر داشته باشد تا آن جایزهها او را بنمایاند و بیمایه، فطیر است.
با همین دیدگاه با همسرم به تماشای تئاتر رفتیم که در شرایط کرونایی به تعداد انگشتان دست میتوانند به تماشا بنشینند. عنوان تئاتر، ایهامی داشت که نشان میداد باید نمایشی تأملبرانگیز باشد. البته این پیشفرض را هم داشتم که درخشش و موفقیت صنعت سینما و تئاتر در درجه اول به جوهر و درونمایه نمایشنامه است و بعد امکانات و فضای مادی و تکنولوژی که میتواند جنبههای نمایشی و جذابیت را به اوج برساند و جوانان هنرمند و مستقل بدون پشتوانه باید بدون این ابزار و امکاناتی که میتواند قدرت هنری آنها را اوج دهد با دست خالی نمایش اجرا کنند. این موضوع در تئاتر بیشتر خودنمایی میکند چنانکه در همین تئاتر که موضوعش خود تئاتر است گفته میشود: «این مساله همیشگی تئاتره، تماشاگر همیشه عین غریبه نگات میکنه تو برای تماشاگر عین روز عین ابوالهول.» «احمد: تماشاگر حرفهای تئاتر درست زمانی که دیالوگ نداری داره نگات میکنه.»
تئاتر «چشمها چه را میبینند؟» شطحیاتش بیشتر از بازی توجه مرا جلب میکرد. تئاتر بر محور این است که آدمها چقدر دچار اختلافنظر هستند. احمد با تمسخر خطاب به زنش لیلا میگوید: «دوباره روانشناس گفته باید انرژی مثبت بهم بدی؟ جهان در تکاپو و غوغاست، گلها میشکفند، درختان بار میدهند، باران میبارد و برف زمین را سفید میکند، عشق هست، محبت هست، خدا هست، همینجا، همونجا، در این نزدیکی، لای این شب بوها، پای آن کاج بلند، پشت… پشت…» و ناگهان چشمش به خودکاری میافتد که روی زمین است. میپرسد چرا این خودکار اینجا افتاده؟ خودکار را برمیدارد به زنش میگوید این چیست؟
لیلا میگوید: خودکار
احمد: خودکار یعنی چه؟
لیلا: «یعنی چه چیزی که میتونه کاغذ رو سیاه کنه، روی کاغذ مینویسم، شعر میگم قصه مینویسم.»
احمد در مخالفت میگوید: «این تاریخ هستی رو ثبت میکنه، این تاریخ هستی رو ثبت میکنه» و نتیجه میگیرد که ما دوتا یک چیز ثابت را یک جور نمیبینیم، ما اطرافمون را هم یک جور نمیبینیم.»
یک جای دیگر اختلاف بین احمد با مردی دیگر پیش میآید. احمد میپرسد: میدونی تئاتر یعنی چه؟
مرد: تئاتر جاییه که آدما میرن وقتشون رو بگذرونن.
احمد: تئاتر هنر نگاه کردنه، نویسنده و کارگردان تئاتر استاد نگاه کردنه، استاد خوندن نگاههاست، نگاهها تئوریها. پشت نگاهها پر از درامه.
در این نمایش، یک زن و شوهر هنری درباره جایزه هم دو دیدگاه متضاد دارند. وقتی احمد میگوید: «حالم از همتون بهم میخوره از تو و اون دوستای لمپن بیسوادت، از این بازیگرهای لعنتی که عشق جایزه و جشنواره داره دیوونشون میکنه، خون دل این مردم بدبخت شده اسباب جشنواره بازی شماها.» همسرش لیلا جواب میدهد: «فرش جشنوارهها سرخ شده چون خون دل مردم رو نمایش میده ولی تو عادت داری همهچیزو وارونه کنی چون نفرت کورت کرده.»
یکجا هم نکتهای را میگوید که معضل ارتباطی خیلی از خانواده و زن و شوهرهاست.
«احمد: آخه من دارم باهات حرف میزنم.
لیلا: همش حرف، حرف، حرف. دریغ از یه جمله عاشقانه، دریغ از یک کلمه محبت آمیز، روحت سنگه.
احمد: نیست. خوب شاید من عشق و محبتو یه جور دیگه میفهمم.»
اینکه همسران از دوست داشتن سخن نمیگویند از شایعترین مشکلات است در حالی که اگر بر زبان میآوردند بسیاری از مسائل بلاموضوع میشد. بیجهت نیست که از قول حضرت محمد(ص) روایت شده است: اینکه مردی به زنش بگوید دوستت دارم تا ابد از قلب او بیرون نمیرود.قوْلُ الرّجُلِ لِلْمرْأهِ إِنِّی أُحِبُّکِ لا یذْهبُ مِنْ قلْبِها أبداً.
حتی در روابط اجتماعی نیز چنین است، از اینرو پیامبر میگوید هرگاه یکی از شما برادرش را دوست داشت، او را از این دوستی باخبر کند و بگوید: من تو را در راه خدا دوست دارم. إنّی اُحِبُّک فِیالله ِ، إنّی أودُّک فِیالله ِ. به همین دلیل مالک بن انس میگوید: من هرگاه بر امام صادق(ع) وارد می شدم حضرت به من زیاد احترام می گذاشت و می فرمود: ای مالک! من تو را دوست دارم.
در این تئاتر به جز چند کلمه رکیک که بین ۲ نفر در اوج مشاجره رد و بدل میشود و طبعا برای بیننده کودک و نوجوان میتواند بدآموزی داشته باشد و صرفنظر از اینکه برای یک بیننده غیرحرفهای ممکن است پیوند اجزای داستان به خوبی فهمیده نشود به ویژه که جملات، گاهی بار فلسفی پیدا کرده و وارد مفاهیم پیچیدهای در خلال دیالوگ میشود و از فلسفه به روانکاوی و روانپزشکی و هنر و تئاتر در رفت و آمد است اما دیالوگهای تئاتر دارای تکمضرابهای تأملبرانگیزی است مانند:
احمد: مورخ هستی یعنی هنرمند. بودن رو ثبت میکنه چون آدمها از نبودن میترسند و گاهی از این ترس سوءاستفاده میکنه. انسان موجودیه که تاریخ هستی رو ثبت میکنه، پس انسان همه هستیه و هستی از نیستی وحشت داره و این یعنی ریشه همهچیز در هیچ چیزه.
دکتر: میخوای از چی فرار کنی؟
احمد: کاش یه راه فراری بود، از این سراب وحشت. از این بیابان. از این راه بینهایت.
دکتر: هست.
احمد: نیست
دکتر: آسایشگاه جای آدمهاییه که مرز واقعیت و خیال رو گم میکنند.
احمد: همه میمیرند، مرگ بزرگترین پاداش طبیعت به انسانه، امکانِ نیستی، رازِ بودنِ جاودانه است.
بعضی تکمضرابها برای نگارنده که در حوزه اعدام و مجازاتها کار میکند اهمیت دارد. یکی از مهمترین نقدهای ما در مورد سلب حیات این است که پزشکی قانونی در حالی سلامت روانی افراد را تایید میکند و در نتیجه مستحق کیفر میشوند که بیماریهای روانی پیچیده و ناشناختهای وجود دارند که مبتلایان به آن نه تنها در ظاهر، سلامت روانی دارند که حتی ممکن است نابغه جلوه کنند. از این منظر آنجا که احمد میگوید «مرز سلامت و بیماری روح خیلی باریکه، آنقدر که گاهی اوقات گم میشه» نکته مهمی است.
اما در کشمکش دکتر و احمد بالاخره معلوم نمیشود حقیقت کدام است. حقیقت همچنان رازآلود میماند و بشر در جستوجوی آن است. احمد میگوید: در شهر بودن یعنی در کنار دیگری بودن، در کنار دیگری بودن یعنی به چیزی فکر کردن، به چیزی فکر کردن به علاوه حضور دیگری میدهد بازی کردن. همه موجوداتی که در شهر هستند بازی میکنند تا زنده بمانند این دقیقا همان کاریه که بازیگر نمیکنه، بازی نکردن. بازی نکردن یعنی توانایی تفکر به هیچ. این هنر تئاتره، هنر من.
دکتر: قربان، هنر جنابعالی اینه که مدام پشت این میز بشینید این چرت و پرتها را به هم ببافید و اسمش رو بذارید نمایشنامه و مقالههای فلسفی بعد هم یه جوری حرف بزنید که هیشکی نفهمه شما چی میگید، پیچوندن آدما، این هنر شماست.
منبع:روزنامه اعتماد 4 آذر 1400 خورشیدی