فلسفه به زندگی تعلق دارد
گفتوگو با سیاوش جمادی مترجم و پژوهشگر آثار فلسفی
زهره حسینزادگان
سیاوش جمادی، زاده بهمن 1330 تهران، مترجم و مولف آثار مهم فلسفی چون «هستی و زمان» شاهکار مارتین هایدگر از زبان آلمانی است. او در رشتههای حقوق، فلسفه غرب و ادبیات انگلیسی تحصیل کرده و زبان آلمانی را خودآموخته فراگرفته است. جمادی تاکنون برای دو کتاب «زمینه و زمانه پدیدارشناسی» (1385) و «سیری در جهان کافکا» (1382) جایزه کتاب سال را برده است. عمده آثار او را نشر ققنوس منتشر کرده که از آن میان، غیر از موارد مذکور، میتوان به این عناوین اشاره کرد: ترجمه «هایدگر و سیاست» (نوشته میگل دبیستگی)، «نیچه: درآمدی به فهم فلسفهورزی او» (نوشته کارل یاسپرس)، «زبان اصالت در ایدئولوژی آلمانی» (نوشته تئودور آدورنو) و «چه باشد آنچه خوانندش تفکر؟» (نوشته مارتین هایدگر). با او به مناسبت تجدید چاپ «متافیزیک چیست؟» و «چه باشد…» گفتوگو کردیم.
ما کتابهای زیادی با تالیف و ترجمه شما داریم اما وقتی سابقه تحصیلی شما را میبینیم، جز در مقطع کارشناسی ارشد شما فلسفه نخواندید و زبان آلمانی را هم در دانشگاه نخواندید. موضع شما نسبت به دانشگاه چیست؟
وضعیت دانشگاه در کشور ما به هر حال ممکن است که بعضیها بپسندند اما به نظر من نومیدکننده هست به ویژه در رشته فلسفه. احساس کردم جز اتلافِ وقت کاری نمیکنم. کاری که خودم به طور خودآموز و خودسالارانه انجام میدهم با تفکر فلسفی همسانتر است تا نشستن در سر کلاس و آموزشهایی که خیلی کند، بطیء و غالبا تشریفاتی است و اثری از انگیزش تفکر درش وجود ندارد. اینکه دانشگاه محل امنی باشد برای جستوجوی حقیقت. البته تعریفی است که شما به نقل از کتاب یاسپرس فرمودید اما در این تنگنای فقط من میتوانم بپرسم و بگویم هر چیزی که ما جستوجو میکنیم و به اصطلاح آلمانی یه گزوخت (Gesucht) دارد. یعنی یک موضوع جستوجو دارد. هیچ چیزی بدون موضوع قبلی و بدون پیشدریافت قبلی نمیتوانیم جستوجو کنیم. فرمودید حقیقت. حقیقت چیست؟ چه پیشدریافتی از حقیقت داریم. وقتی که کسی میگوید من دنبال حقیقتم. به دنبال چیست. آیا به دنبال خلأیی است که معلوم نیست چیست. چنین جستوجویی اصلا برانگیخته نمیشود. فلسفه اصلا از مسالهای به نام حقیقت به معنایی که ورد زبان ماست آغاز نشده در یونانی αιήθελá (آلِیثِیا) میشود که بحثش جداست. شاید برسم توضیح بدهم. آلِیثِیا اصل معنیاش ناپوشیدگی است. اگر از ارسطو شروع کنیم اگر مصلحتا چنانکه در دانشگاهها غالبا از افلاطون و ارسطو یعنی از پدرسالاران اندیشههای غرب به عنوان آغازکنندگان فلسفه مطرح میشوند در کتاب پروته فلوسوفیا که بعدها اسمش شد متافیزیک، شارحین ارسطو این عنوان را انتخاب کردند، خود ارسطو از این اصطلاح استفاده نمیکرد، او میگوید هر انسانی برحسب فوسیس یا سرشت و طبیعت خودش عشق به دانستن دارد اما یک گزارشی است درباره سرشت متعلق هر انسانی اعم از یونانی، آلمانی، سیاه و سفید. در کتاب پروته فلوسوفیا ارسطو به این حد متوقف نمیشود و میگوید اما دانشی هست خاص. دانستن مهم است که ما چه میخواهیم بدانیم. یک موقع هست که شما میخواهید بدانید که چگونه لباس بپوشید که بیشتر مورد توجه قرار بگیرید. چه دانشی هست که سود بیشتری به شما میرساند اما یک دانشی هست که ارسطو بهش پروته فیلوسوفیا میگوید و آن کسی که اهل این دانش است اسمش سوفوس است که من به فرزانه ترجمه میکنم.
دو عنوان کتاب با ترجمه شما به تازگی تجدید چاپ شده است. یکی کتاب متافیزیک چیست دیگری چه باشد آنچه خوانندش تفکر که هر دو اثر مارتین هایدگر هستند. شما از تفکر یاد کردید. جالب است که موضوع این کتاب هم این است؛ چه باشد آنچه خوانندش تفکر. به نظر شما تفکر چیست؟
عنوان اصلی این کتاب در آلمانی هست:
was heist Denken. چرا ترجمه شده چه باشد آنچه خوانندش تفکر. برای اینکه خود هایدگر در کتاب برای فعل heissen چهار معنای مختلف آورده. اصلیترین معنا که فراگیرنده همه چهار معنی است فراخوانش است. تفکر به چه فرا میخواند؟ مترجم انگلیسی ترجمه کرده
what is called thinking، ترجمه نکرده
what is thinking. یا در آلمانی به محض اینکه خود شما میگویید خود هایدگر was ist Denken گوییDenken قبلا برای شما وجودی داشته اما این کتاب عنوانش همساز با مضمونش است. یعنی آن چیزی که تفکر میخوانند و بهش تفکر میگویند چیست. پرسش را از روش پدیدارشناسانه آغاز کرده. من برای کارهایم برنامهریزی میکنم مثل این از چه راهی سود بیشتری دربیاورم. دایما ذهنمان در حال فکر است. حتی در خواب. هر چند فکر ما حین خواب گسسته و ناخودآگاهانه است. اما آن چیزی که تعریف تفکر فلسفی است، ما ناچاریم به روایت خود فیلسوفان مراجعه کنیم. گفتم که ارسطو در کتاب مهمش که به نام متافیزیک شناخته میشود ولی در اصل خود ارسطو عنوانش را پروته فیلوسوفیا یعنی فلسفه نخستین گذاشته. ارسطو یکجوری شروع میکند یعنی همه انسانها دانستن را دوست دارند، فیلسوف همان فیلوسوفوس و فلسفه همان فیلوسوفیا یعنی دوستداری دانش. دانش نوعی دوستی است و فیلسوف در اصل دانشدوست بوده. آنکه دانش دوست است چه فرقی میکند با آنی که دایما فکر میکند چه کنم و چه نکنم. فرقش این است که دانش را فقط برای دانش میخواهد. به خود دانش عشق میورزد. دوست دارد بداند، بشناسد، چیزهای پیرامونش را بشناسد. از نظر ارسطو جز این نیست. در این مرحله دانش به اصطلاح قدمای خودمان مطلوب لغیره نیست یعنی مطلوب برای چیز دیگر. یک موقع است شما این فنجان را میخواهید تا ازش استفاده کنید و درش قهوه یا چایی بریزید. اما یک موقع است شما میخواهید این فنجان را بماهو فنجان یعنی آنچنان که خودش هست بشناسید بدون هیچ هدف و مقصود و فایدهای. اینها را ارسطو میگوید. بنابراین تفکر از نظر ارسطو از فکر کردن راجع به چیزهای پیرامون شروع میشود برای اینکه بدانیم این چیزها چه هستند، وقتی به پیرامونمان نگاه کنیم سراپا اشیا و هستندگان را میبینیم. ما پیرامون خود خدا را نمیبینیم که بگوییم تفکر یعنی فکر کردن درباره خدا. چیزی به اسم حقیقت هم نمیبینیم. اصلا نمیدانیم حقیقت چیست. این کاغذ را میبینیم، این فنجان را میبینیم. آن کتاب را میبینیم. هستندگان را میبینیم. حالا من چرا میگویم هستنده برای اینکه خود nōe) νώ)اسم فاعل است، یعنی وجه وصفی حالیه است. اسم فاعل را ناچارا جوری باید ترجمه کنیم که اسم فاعل خودش را برساند هرچند بگوییم هستنده. از نظر گرامری شاید درست نباشد. جا هم افتاده. من ابداع نکردم. زندهیاد شرفالدین خراسانی ابداع کرده. ما وقتی شروع میکنیم به فکر کردن در پیرامون خودمان چیزی جز هستندگان نمیبینیم. یا هستندگان طبیعی هستند، یعنی تعلق به فوسیس و طبیعت دارند. یا هستندگان مصنوع هستند یعنی هستندگانی هستند که انسان ساخته. همین ما را به این مساله میکشاند که تفاوت اساسی بین هستندگان مصنوع و هستندگان طبیعی چه هست. به همین دلیل فیلسوفان بزرگ یونان که بزرگتر از ارسطو و افلاطون و متفکرتر از آنها بودند یعنی هراکلیتوس، پارمنیدس، انکسیماندر، طالس، انکسیمنس -که به آنها پیشسقراطی میگویند-مهمترین موضوعشان فوسیس یا طبیعت بوده. طبیعت هم فقط به معنای باغ و کوه و گل نبوده. تمام کیهان برایشان طبیعت بوده. از طبیعت میپرسیدند. پیش فرض نداشتند. از پیش سنتی که هلشان بدهد و حقیقت خاصی را با امر و نهی بهشان القا کند نداشتند. اگر هم داشتند با این چیزهایی که نااندیشیده بهشان داده شده کشمکش میکردند. یک کشمکش سخت، برای اینکه ایستار تفکر از هر پیش فرض و پیش دریافتی آزاد است. از طرف دیگر شما هر چیزی را که جستوجو میکنید قبلا چیزی از آن داشتهاید. الان میگویید من دنبال حقیقتم. من میگویم حقیقت اصلا چیست. شما هستندگان را در اطراف خودتان میبینید بنابراین میپرسید هستنده چیست. این برای ارسطو تفکر بود. این را گرفت گفت ما با کثرت عظیمی از هستندگان پیرامون خودمان روبهرو هستیم. بنابراین گفت که پرسش پروته فیلوسوفیا از کلیات هست. با کلیات هست که ما هستندگان پیرامون را میتوانیم بشناسیم. این شروع کار ارسطو بود. ارسطو بانی تفکر نبود. اما تفکر برای ارسطو این بود. یعنی تئورین و تئوریا در یونانی به معنی تماشا و دیدن است. گفت همهچیز از چشم شروع میشود. از این جهت چشم برای ما ارجمندترین حس است. همهچیز از حواس شروع میشود به طور کلیتر. اما مهمترین حس چشم است. با چشم خودمان در پیرامون خود چیزهایی میبینیم. یک موقع هست این چیزها را بهشان تعرض میکنیم. فراچنگشان میگیریم. میخواهیم ازشان استفاده کنیم. میخواهیم تمام جهان را به صورت یک منبع قائم و دایم بهرهکشی قرار بدهیم. چنانکه الان این شده. تکنولوژی و علم و صنعت که خیلی هم خوب است اما واقعیت این است که هدف اصلی حاکم بر جهان امروز بهرهکشی هرچه بیشتر، تولید هرچه افزونتر در زمان هر چه کوتاهتر است. پیش از ارسطو فیلسوفان دیگری بودند از جمله پارمنیدس که به جای کلمه on بیشتر میگفتند اینه (eῖnai εἰναι) این مصدری است که به معنای هستی نزدیکتر است. ازپارمنیدس در حدود 12 صفحه از یک قصیده بر جای مانده است: خدایان فیلسوف را دارند میبرند به سمت کسی که میخواهد به فیلسوف بگوید چه چیز حقیقت است و چه چیز حقیقت نیست. حقیقت در اینجا هیچ معنایی نمیتواند داشته باشد، مگر آنکه آن را رفع پوشش یا رفع حجاب از هستندگانی بدانیم که خودشان را به ما نمیشناسانند. این رفع حجاب از جانب خودشان است؟ از جانب ماست؟ از جانب حس ما؟ آن بحث دیگری است. اما پارمنیدس در قصیدهاش کسی است که فرشتگان میبرندش سراغ ایزدبانوی داد و راستی. ایزدبانو میگوید: راه فکر دو تا بیشتر نیست. یک راه هست که دوکساست یعنی راه غلط و پندار است و آن هست که بپرسی چه نیست. میگوید تو به نیستی هرگز نمیتوانی فکر کنی، بنابراین لاجرم مجبوری بپرسی چه هست و آنچه هست چیست. این بنای تفکر در یونان باستان بوده تا رسیده به لایب نیتس. هایدگر داستانش طولانی است. هایدگر در نوجوانی یک طلبهای بوده که مقالاتش در نشریات آکادمیکر یک مقالات بسیار متعصبانه و خشک و فوقالعاده بیفکرانه است. یعنی در این دوران آدمی است که مشخصه همه نوشتههایش مدرن ستیزی است و از طریق داد و قال و ناسزاگویی و اینها. بعدها این آدم متحول میشود. با هوسرل آشنا میشود. با استادی که یک کتاب بسیار خوبی از فرانتس برنتانو در اختیارش قرار میدهد به نام معانی چندگانه هستنده نزد ارسطو. بعضیها ترجمه کردند به معانی چندگانه هستی. این غلط است. در آلمانی هستی میشود زاین. خیلی ساده. ارسطو در شروع یکی از کتابهای متافیزیک نشان میدهد که هستنده معانی چندگانه دارد. مثل اینکه شما بگویید قند در فنجان است. اینجا ظرف و مظروفیت را میرساند. یک زمانی میگویید گربه هست. این هست موجودیت را میرساند. یک موقع میگویید گربه سفید است. اینجا است ربطی است. یعنی یک عرضی و صفتی را حمل میکند به یک جوهری از دید ارسطو. اما در هایدگر چیزی از همان دوران طلبگی و دوران تعلقش به حوزههای دینی باقی میماند. چنانکه در درسگفتارهای اولیهاش که در ماربورگ و فرایبورگ بوده. شما میبینید دو ترم اختصاص میدهد به پدیدارشناسی حیات دینی. فکر میکنم در Gesamtausgabe یا مجموعه آثار، شماره 60 باشد که درباره حیات دینی و متن یونانی انجیل هست. یا یک درسگفتارش هست که به اصطلاح درباره هرمنوتیک فکتیسیته یا واقعشدگی است. در آنجا مینویسد: فلسفه اگر چیزی متعلق به زندگی نباشد باید آن را کنار گذاشت تعلق فلسفه به زندگی. این را در درسگفتاری مطرح میکند از همان درسگفتارهای فرایبورگ شماره 56-57 هست تحت عنوان به سوی تعریف فلسفه. در این درسگفتار هایدگر یک نکته بسیار عالی بیان میکند. ولی به نظرم نتیجه به نفع خودش مصادره میکند. میگوید بله ارسطو دنبال چیز ثابتی میگشت چون میخواست جواب بدهد به سوفیستهایی که میگویند: انسان معیار همهچیز و متراژ همهچیز است. پس شناختی خارج از ادراک حسی انسانی نداریم، بنابراین شناخت همواره از دیدگاه شخصی و نسبی است. ارسطو دنبال این بود که یک عنصر ثابتی پیدا کند. همین جا نکته دینی و مذهبی و الهیاتی رخنه میکند در درسگفتار 56-57. هایدگر بیآنکه خود بخواهد میرساند که اینجا نزاع متن و حاشیه در کار بوده، متن یا گفتار غالب امر ثابت را میجوید، برای حاشیه اما پرسش این است که نکند هستنده شونده باشد. چنانکه الان کیهانشناسان تعریف میکنند که تصادف همه هستندگان را به وجود آورده است. یا نه قوانینی از پیش وجود داشته یا نه. میلیاردها تصادف باعث شده که قوانینی خود به خود شکل بگیرد. چنانکه این ادعا را استیون هاوکینگ در کتاب طرح بزرگ خودش دارد. متفکر هرگز از پیش نمیداند که آن چیزی که دنبالش هست به چه نتیجهای میرسد و زندگی اصلا چیزی شر یا خیر است. این پرسشهایی است که نیچه مطرح میکند در قرن نوزدهم. اصلا نمیداند که آن الهی و مقدس است یا اهریمنی و شر است. میبینید چه بسا شر باشد. اما همین که میگوییم دنبال یک نقطه و عنصر ثابت میگردد. برای لجاج و دشمنی با سوفیستها. آنجا هایدگر جوان متوجه یک نکته بسیار مهم شده در شکلگیری تفکر غرب. یعنی این تفکر از نزاع یک گفتار مرکزی و قلدر به نمایندگی ارسطو و افلاطون با یک حاشیهای به نمایندگی هراکلیتوس و پارمنیدس و انکسیمانس و پیش سقراطیان و این پدرسالاران میخواهند آن حاشیه را طرد و نفی کنند به هر طریق ممکن. چنانکه افلاطون در تئهتتوس به تمسخر متوسل میشود. در تیمائوس به اسطوره متوسل میشود. چنین نیست که فقط با منطق و استدلال موضعشان را طرح کنند. هایدگر اما این چیزها را نمیگوید. هایدگر فهمیده است که ارسطو دشمن سوفیستها بود. چون سوفیستها جایی برای چیز ثابتی نمیگذاشتند. چیز ثابت را ما لازم داریم برای ایجاد نظم در زندگی. خب از همینجا تفکر ناپدید میشود. من هم با هایدگر وداع میکنم. چون خود هایدگر هم در یک زمان دنبال این بود که هستی را به چیزی مفارق و ثابت و فرماندهنده تبدیل کند.
قبلا درباره انگیزه شما پرسیدم. فرمودید خودتان هم نمیدانید چه انگیزهای داشتید. واقعا چه شد که هستی و زمان را ترجمه کردید. شما خودتان هم میدانید که این کتاب، کتاب سختی است. میتوانستید کتابهای سادهتری را ترجمه کنید. آلمانی زبان سختی است. چرا هستی و زمان را ترجمه کردید؟
در جوانی واقعا دنبال فهم مطالب بودم، رمان میخواندم، تئاتر و سینما میرفتم. در کلاسهای مختلف فلسفه شرکت میکردم. گرچه رشتهام حقوق بود، اما هیچ علاقهای به حقوق نداشتم. از کلاسهای حقوق در میرفتم و میرفتم سر کلاسهای فلسفه. منازعاتی وجود داشت در محیط خود دانشگاه بین گروههای چپ و گروههای اسلام و همچنین گروههایی که دنبال فلسفههای اگزیستانسیالیست بودند. من این کتاب هستی و زمان را یادم هست در یک کتابفروشی در خیابان مخبرالدوله به نام دانش خریداری کردم. در اراک سرباز بودم و هفتهای یکبار میآمدم تهران. سفارش کتاب میدادم که از خارج برای من کتاب بیاورند. همه حقوقم را میدادم کتاب. اتاقم مانند یک دانشکده شخصی بود. تمام آثار نیچه را در دوران سربازی خواندم. با این کتاب آشنا شدم. با فلسفههای قارهای آشنا شدم. با گروههای چپ آشنا شدم و به هر دو جریان علاقهمند شدم. ولی اینکه چرا هستی و زمان را ترجمه کردم، برای اینکه این کتاب را میشناختم از جوانی و حاشیهنویسی کرده بودم. دنبال معادلگزینی بودم. همیشه آرزویم بود که بتوانم این کتاب را ترجمه کنم. این کتاب مضمونش یکی از درخشانترین مضامین فلسفی است و روش پرداختن به آن بیسابقه است. بیان این کتاب کلمات جدید میطلبد. «با» بودن، «در» بودن، همجوار بودن، همجوار هستن، «با» هستن. یعنی هستی انسان اساسا یک هستی «با» است، یک هستی «در» است. یک هستی «به سوی» است. هستی و زمان کتابی است که در آن اندیشهنگاری تحقق یافته. یعنی یک شخصی تفکر میکرده، کاملا خودسالارانه و مستقل و در حد امکان بدون اتکا و هرگونه پشتوانه قبلی و با انقطاع از سنن قبلی. البته آن سنن را در هستی و زمان میآورد. درباره ثنویت دکارت حرف میزند. درباره اپیستمولوژی کانت حرف میزند. اما برای دیستروکتسیون
de-struktion و تخریب و ویرانگری آنها. ویرانگری به معنی نفی صرف نیست. به معنای این است که ساختارشان را شرحه شرحه کند ببیند شالودهاش چه بوده. اما حرفی که در هستی و زمان دارد بسیار ساده است و در عین حال بسیار مشکل. یعنی سهل ممتنع. ساده برای کسی که جدا بخواهد فکر کند: فکر کردن یعنی دگرگون شدن. یعنی شما یک آدم دیگری بشوید. یعنی از این لحظه هیچ چیزی را برای سود، برای زیان، برای استفاده، برای معروفیت، برای محبوبیت، برای اندوختنِ دانش نخواهید. خود موضوع شما را شکار کرده باشد، نه اینکه شما دنبال موضوع باشید. موضوع چیست. اصلا هستی چیست، هستنده چیست. اگر این پرسش کسی را بگیرد، هستی و زمان را خیلی راحت میفهمد. برای اینکه پرسش اصلی هستی و زمان خود هستی است. هستی به ماهو هستی. هستی بهطور کلی. نه هستی این هستنده. نه هستی این فنجان. نه هستی این یا آن شیء. بلکه هستی محض و مطلق چیست. این پرسشی بوده که قبلا هم در فلسفه مطرح شده، در عرفان خودمان مطرح شده، مثلا ملاصدرا و ابن سینا، ادعاهای طرح مساله وجود را دارند. هر کدام هم پاسخهایی دارند اما هایدگر هیچ کدام از پاسخها را قبول ندارد. میگوید اینها از هستی و وجود پرسیدند اما یک هستنده را نشان دادند. هستی غیر از هستنده است، هستی مفارق از هستنده است. جدای از هستنده است. هستی هستنده نیست. یک چیزی است که تا آخر عمر خودش هم شاید نفهمید چیست. گفت نام مجموعه آثار من را نگذارید وِرکه (werke) به معنی کارها بلکه بگذارید wegenichtwerke یعنی راهها و نه کارها. یعنی من راهی را باز کردم، دیگری باید دنباله این راه را بگیرد. پرسش این کتاب این است. هستی چیست و از کجا باید شروع کرد. هستی که خودش را نشان نمیدهد. هایدگر میگوید ما از هستی یک هستنده شروع میکنیم. هستندگان بسیارند. هستندگان کثرت عظیم و بیشمار هستندگان در اطراف ما هستند. که اصلا نام ناپذیرند. البته قبل از همه این پرسشها این مطرح میشود که اصلا چه لزومی دارد. لزومش این است که ما را آزاد میکند. هیچ چیز جز آزادی نمیتواند برای انسان ارزش داشته باشد. ما آزادانه فکر میکنیم. تفکرِ آزاد دایره مربع است. یعنی آزادی چنان با تفکر سرشته همبسته است که وقتی میگوییم تفکر آزاد، انگار داریم میگوییم دایره مربع. تکرار مکرر میکنیم. همینطور میگوییم تفکر انتقادی. تفکر با انتقاد و آزادی شروع میشود. آزادی از هر آنچه ناخواسته به شما داده شده، هایدگر از این موضع قابل ستایش است. از ستایشگران این موضع الکساندر کوژو هست که در آن کتاب معروفش درباره هگل. از آزادی از هرگونه وابستگی آغاز شود. ما از هستی همین انسان روزمره هر روزه دور و بر پیرامونمان شروع میکنیم. اما هایدگر میگوید من فقط و فقط باید به آن چه هستی انسان مربوط است، بپردازم. آنچه که مابعد این هستی است در پرانتز میگذارم. این در پرانتز گذاشتن میراث هوسرل است. یکی از روشهای پدیدارشناسی هوسرل است. منظور هر چیزی است که به هستی من و تو به عنوان سوژه مربوط است و وقتی به درستی صرفا از نظر انتولوژی یا انتولوژیکال یا هستی شناختی بررسی شود. ناگفته نماند که در هستی و زمان هایدگر فقط یکجا سوژه را وارد تفکر خود میکند و بدون نهادن آن در گیومه و آن هم بند 24 است با عنوان «مکانمندی دازاین و مکان»، اما همین یک مورد آنقدر به نظر من اهمیت دارد که آن را در نمایه موضوعی آوردهام. برای من دشوار است که در تنگجا و تنگنای روزنامه چیزی را تشریح کنم که نیازمند ارجاعات به متون آلمانی و یونانی است. در هستی و زمان هایدگر واژه انسان را به جای دازاین (dasein) نمیآورد اما در بند 24 میرساند که دازاین همان سوژه است وقتی از حیث هستیشناختی به درستی فهمیده شده باشد.
اهمیت یا اشکال مفهوم سوژه و سوبژکتیویته در چیست؟
اهمیت آن از آن روست که به تمامی تفکر هایدگر، به اساس فکر هایدگر و به قول گادامر به «راههای هایدگر» برمیگردد. از لحظهای که اگزیستانس یا «برون ایستی» در هستی و زمان بنیادیتر و آغازینتر از تمامی مفاهیم متافیزیکی از جمله دوگانههای سوژه/ ابژه، جان/ تن، روح/ طبیعیت، درون/ برون میگردد تا آثار پس از گشت (Kehre) غالبا درباره فراموشی هستی و در نتیجه مستور شدن ذات انسان است که نسبت گشوده با هستی باشد. شما «آموزه افلاطون در باب حقیقت»
(platonsLehre von der Wahrheit) یا «نامه در باب اومانیسم» یا درسگفتارهایی راجع به «ذات آزادی انسانی» شلینگ را بخوانید. اولی تفسیری است خط به خط از «تمثیل غار» در کتاب هفتم پولیتیا یا جمهوری افلاطون. همینجا عرض کنم که ناپوشیدگی معادل هایدگر برای الثیا است که آلفای آن را آلفای سالبه میگیرد. ورنه فریدلندر و دیگران انتقاد کردهاند که واژه الثیا حتی پیش از افلاتون فقط معنای ناپوشیدگی نداشته است. در تفسیر دقیق تمثیل غار هایدگر نتیجه میگیرد که افلاطون معنای الثیا را از ناپوشیدگی به مطابقت تبدیل کرد و از همینجا حقیقت شد: adaequatio intellectus et rei (مطابقت فکر و شیء). شاید عجیب بنماید که هایدگر از آزادی بگوید، اما مهم معنایی است که برای آزادی قایل است و در درسگفتار شلینگ آن را بنیاد پرسش هستی میخواند.
آزادی برای هایدگر به چه معناست؟
اخیرا پیتر تراونی که انتشار یادداشتهای شخصی هایدگر را با عنوان schwarzeHefte (دفترهای سیاه) از مجلد 94 تا 98 مدیریت کرده، کتابی نوشته با عنوان Irrnisfuge: Heideggers An-archie. عجالتا میتوانم عنوانش را ترجمه کنم به: «پیوند گمراهه: نا- آغازی هایدگر». پاسخ پرسش شما در این عنوان چکیده شده، تراونی میرساند که یهودستیزی هایدگر به فهم او از آنارخی و تاریخ هستی بسته است. آنارخی یا همان آنارشی که ترجمه به بی- دولتی و در سطح نازلتر هرج و مرج طلبی میشود در اصل یونانی یعنی بیآرخه. آرخه یعنی آغازه، بنیاد، اساس. مثلا برای تالس آرخه کیهان آب است و برای دموکریتوس اتم. آزادی انسان در گشودگی امکان تفکر است از نظر هایدگر. تفکر اگر تفکر هستی نباشد تفکر نیست گرچه یک فعالیت ذهنی است. ذات انسان در آزادی اوست و آزادی او در گشایش او بر هستی است. در نامه اومانیسم به نظر من هایدگر به ژان بوفره میگوید اومانیسم حقیقی این است که من میگویم چون اگر این نامه را بخوانید از آغاز تا پایانش هر دم از نو درباره انسان میگوید. هستی بدون انسان اصلا ظهوری ندارد. انسان نورگاه هستی است. آزادی او در گشودگی اوست بر هستی که موطن اوست. (GA9,s.155). این آزادی لازم میآورد که انسان بر لب بحر فنا به قول حافظ یا در برابر بنیاد بیآرخه و بیبنیاد هستی بایستد. افلاطون و تا حدی ارسطو با جابهجایی معنای الثیا فقط معنای یک لفظ را عوض و جابهجا نکردند بلکه آغازگر جابهجایی نسبت انسان با هستی بودند. اینها دریافت من از اندیشه هایدگر است. در هستی و زمان میپرسد وقتی ما صرفا هستیم چه چیزهایی است که ما به آنها هستیم؟ کمکم گره باز میشود. اولین مقوّمات هستی ما که هایدگر پی میبرد: ما همه پرتاب شدهایم. از کجا اصلا مورد پرسش ما نیست. به کجا. به هستیشناسی مربوط است. این آن چیزی است که الکساندر کوژو با الهام از هایدگر میگوید و قابل تحسین است. برای چی و چه فایدهای دارد. برای هیچ ضرورتی.
ارسطو بانی تفکر نبود. اما تفکر برای ارسطو این بود. یعنی تئورین و تئوریا در یونانی به معنی تماشا و دیدن است. گفت همهچیز از چشم شروع میشود. از این جهت چشم برای ما ارجمندترین حس است. همهچیز از حواس شروع میشود به طور کلیتر. اما مهمترین حس چشم است.
هایدگر فهمیده است که ارسطو دشمن سوفیستها بود. چون سوفیستها جایی برای چیز ثابتی نمیگذاشتند. چیز ثابت را ما لازم داریم برای ایجاد نظم در زندگی. خب از همینجا تفکر ناپدید میشود. من هم با هایدگر وداع میکنم. چون خود هایدگر هم در یک زمان دنبال این بود که هستی را به چیزی مفارق و ثابت و فرماندهنده تبدیل کند.
درباره سیاوش جمادی که زندگی جانفشار را رها از بیداد برون و درون میزید
فراغتی و کتابی و…
محسن آزموده|سیاوش جمادی یک مترجم حرفهای نیست که متناسب با حال و هوای فضای عمومی و متاثر از نیازهای بازار و صرفا برای امرار به ترجمه آثار فلسفی و ادبی بپردازد. نگاهی کوتاه به فهرست آثاری که ترجمه کرده گواه این مدعاست. البته مترجمان حرفهای، در هر حوزهای، به خصوص آنها که نسبت به کارشان متعهدند، در این وانفسای اقتصادی و دشواری زندگی روزمره، انسانهایی به راستی زحمتکش و بزرگوارند و اهالی فرهنگ همواره مرهون و مدیون تلاشهای جانفرسا، اما متاسفانه به لحاظ مادی کم ارج آنها هستند. از قضا زندگی بسیار بیپیرایه آقای جمادی هم از این طریق میگذرد. اما مراد از اشاره به اینکه جمادی تنها مترجم نیست، تاکید بر این نکته است که او بیشتر یک متفکر دغدغهمند است. راهیابی او به کار ترجمه هم از طریق همین دلمشغولی و تعهد صورت گرفته. جمادی زبانهای انگلیسی و آلمانی و عربی را خود آموخته و در هفتاد سالگی همچنان ساعتهای متمادی از شب و روز را در کنج دنج اتاق کوچک و پر از کتابش، به نوشتن و خواندن و یادداشتبرداری از متونی به زبانهای مذکور میگذراند. او شیفته فلسفه و ادبیات است و در سالهای اخیر، به ویژه به صورت نظاممند و گسترده به مطالعه تاریخ روی آورده است. روزگار سیاوش جمادی وقف اندیشیدن و خواندن و نوشتن شده تا جایی که میتوان گفت کار فکری، نه وجهی از زندگی او که تمام آن را به خود اختصاص داده است. جمادی شبانهروز، با هایدگر و نیچه و یاسپرس و کافکا و شیخ محمود شبستری و لوتر زندگی میکند و همزمان آنچه پیرامونش در جامعه میگذرد، دنبال میکند و نسبت به آن بیتفاوت نیست. در رویدادهای سیاسی و اجتماعی مثل بقیه مردم حضور دارد و پیگیر وقایع و اتفاقات است و نسبت به آنها واکنش نشان میدهد. او همواره از ارباب قدرت و ثروت فاصله گرفته و میگیرد و به سختی در مراسم رسمی و نشستها و جلسات پر زرق و برق شرکت میکند، برعکس همواره دعوت دانشجویان را میپذیرد و با جوانان از آخرین اندیشهها و کارهایی که کرده سخن میگوید. زندگی شرافتمندانه همچون آقای جمادی، کار سادهای نیست، اما به راستی رشکبرانگیز است. ساکت و آرام و بیادعا، مشغول به خدمت به فرهنگ و اندیشه و گفتوگویی مدام با متفکران و فلاسفه از قرون و اعصار پیشین تا زمانه حاضر. فراغتی و کتابی و گوشه چمنی.
به تعبیر شیرین حافظ شیرازی: من این مقام به دنیا و آخرت ندهم/ اگرچه در پیام افتند هر دم انجمنی// هر آنکه کنج قناعت به گنج دنیا داد/ فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی.
منبع:روزنامه اعتماد 8 آذر 1400 خورشیدی