1

افول امر اجتماعی در ایران

در حاشيه صحبت‌هاي استاد محسن رناني

جبار رحماني

محسن رناني، اقتصاددان برجسته كشور، اخيرا در برنامه‌اي در شبكه‌هاي اجتماعي دغدغه بسيار جدي خودش را مطرح كرده است. از نظر او، «گوهر ايران» در خطر است. او باتوجه به سيل گسترده مهاجرت از كشور و عملكرد حكومت، اين بحث را مطرح كرده كه جامعه ايراني به ‌واسطه از دست دادن سرمايه‌هاي نمادين خودش، قابليت‌هاي ايجاد تعادل و تفاهم و گفت‌وگو بين بخش‌هاي خودش را از دست داده و طبقه متوسط فرهنگي نيز به واسطه همين مهاجرت‌ها، از دست رفته است. او از «بي‌لنگر شدن» و فاقد تعادل بودن جامعه در شرايط پيش رو صحبت مي‌كند، شرايطي كه آن را «استهلاك تمدني» ناميده است. در شرايطي كه نخبگان خانوادگي، محلي، منطقه‌اي و ملي مهاجرت مي‌كنند و هركس به دنبال نجات خودش است، مستعد فروپاشي شده‌ايم، موقعيتي كه آن را «فرسودگي تمدن» ناميده است. او درنهايت يك فراخوان اخلاقي را مطرح مي‌كند، اينكه امروز وظيفه ما نه فرار، بلكه ماندن و انجام وظيفه براي نجات گوهر تمدني ايران است (كه آن را با استعاره مادري كه سرطان گرفته بيان مي‌كند). رناني در سال‌هاي اخير تمام تلاش خود را براي متوجه كردن قدرت سياسي نسبت به تبعات عملكردش در اقتصاد، سياست، فرهنگ و مهم‌تر از همه انرژي هسته‌اي كرده است.
نگراني او جدي‌تر از آن است كه بتوان به سادگي از آن گذشت، اما مي‌توان حاشيه‌اي بر بحث اخير او زد تا بتوان ابعاد ديگري از اين وضعيت بغرنج را آشكار كرد. او از مساله مهاجرت نخبگان كه نوعي فرار براي نجات خويشتن است، ياد كرده است، هرچند مهاجرت را به‌طور ضمني به جز براي موارد استثنا، براي اكثريت، مفيد فايده ندانسته و بلكه معتقد است هزينه‌هايش بيشتر از منافعش است. به نظرم شايد فرصت محدود اين بحث منجر شده است كه استاد رناني صرفا به يك بعد مساله توجه كند؛ بعدي كه براي او به‌شدت نگران‌كننده است، يعني سيل مهاجرت كه بيش از آنكه به مهاجرت شبيه باشد، به فرار شبيه است؛ گويي همه تلاش دارند از يك ويراني بزرگ فرار كنند.
به نظر مي‌رسد كه مساله در خطر قرار گرفتن گوهر ايران را مي‌توان در لايه‌اي عميق‌تر از بحث فوق هم دنبال كرد. مساله در ايران چهار دهه اخير و ايراني كه ماحصل برنامه‌هاي توسعه‌اي نوسازي در نيم قرن اخير بوده، نه تنها وضعيت مهاجرت انبوه نخبگان، بلكه موقعيت و خصلتي عميق‌تر از آن است، يعني موقعيت «افول جامعه»، موقعيتي كه نفس جامعه در حال ويران شدن است، وضعيتي كه در آنها شبكه روابط متقابل ميان آدم‌ها و تعلق و تعهدي كه به اين روابط متقابل در سطوح خرد و كلان وجود دارد، تضيعف شده و گاه رو به افول رفته است. هر جامعه‌اي براي بقاي خودش، مستلزم دو پيش‌نياز اساسي است: زيرساخت‌هاي مادي براي تامين نيازهاي اوليه ساكنان و الگوهايي از سازماندهي اجتماعي و فرهنگي براي تشكيل و استقرار جامعه. آنچه در دهه‌هاي اخير به واسطه سياست‌هاي اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي حاكمان رسمي و غيررسمي (در معناي وسيع آن، شبكه حكمراني) در ايران شكل گرفته، دو پيش‌شرط اساسي استقرار جامعه را مستهلك كرده است، پيش‌نيازهاي مادي بقاي جامعه و پيش نيازهاي ذهني و معنوي تشكيل و تداوم جامعه را عميقا فرسوده كرده و به افول برده است. روند حكمراني منجر به شرايطي شده كه مي‌توان آن را افول امر جمعي و همراه با آن، افول باور به خير جمعي و تعهد به ايفاي نقش براي آن دانست. به عبارت ديگر با نوعي دلزدگي از جامعه و امر اجتماعي مواجه هستيم، گاه آدم‌ها از كليت جامعه دلزده و گريزان هستند و گاه حتي از جهان اجتماعي نزديك و در قلمرو خويشاوندان هم اين حس منفي تسري پيدا كرده است. به عبارتي، آدم‌ها جز به جمع‌هاي بسيار محدود و كوچك نزديكان خودشان، از هرگونه جمع بزرگ‌تري در قالب جامعه شهري و كشور و… گريزان هستند و آن را نه تنها نمي‌پذيرند، بلكه از آن گريزان هستند، زيرا اين افراد باورشان آن است كه جامعه فعلي، بودنش منجر به تبعات منفي و بد براي آنها شده است، به همين دليل مساله غيبت جامعه نيست، بلكه نفي اخلاقي و ارزشي آن به جهت باور به تبعات منفي و زيان‌هاي آن براي افراد است. گويي جامعه (اعم از حكومت و كليت جامعه) علت اصلي رنج‌ها و بدبختي‌هاي افراد است، به همين دليل بايد از اين جامعه هرچه زودتر فرار كرد و رفت. نگاهي به جمع‌بندي ديدگاه پاسخگوها در پيمايش ملي سرمايه اجتماعي (1394) درباره اخلاقيات در مردم و حاكمان تشابه معناداري را در ميزان رواج اخلاقيت مثبت و منفي ميان اين دو گروه نشان مي‌دهد. در همين پيمايش مجموعه‌اي از ارزش‌ها و ويژگي‌هاي اخلاقي و هنجاري براي پاسخگويان مطرح و از آنها درخواست شده كه در مورد وجود و رايج بودن آنها بين مسوولان و مردم اظهارنظر نمايند. با تجميع ويژگي‏هاي اخلاقي و هنجاري بين مسوولان و مردم كه در پيمايش حاصل شده، شاخص تركيبي ويژگي‏هاي اخلاقي و هنجاري مثبت و منفي محاسبه شده كه پس از تبديل آن به مقياس صفر تا صد (0 تا 20 خيلي كم، 21 تا 40 كم، 41 تا 60 متوسط، 61 تا 80 زياد و 81 تا 100 خيلي زياد) جداول فراواني حاضر حاصل شده است. ويژگي‏هاي اخلاقي و هنجاري مثبت كه جمع‌بندي توزيع درصدي آنها در مسوولان طبق جدول زير است:
ويژگي‏هاي اخلاقي و هنجاري منفي كه ميزان آنها در مسوولان به شرح ذيل است:
درخصوص اخلاقيات در بين مردم، نتايج بيانگر آن است كه ويژگي‏هاي اخلاقي و هنجاري مثبت عبارتند از: گذشت، احترام به ديگران، خيرخواهي و كمك به يكديگر، رعايت حقوق ديگران، تعاون‌گرايي، وجدان‌ كاري، وفاي به عهد، انصاف و وقت‌شناسي. ويژگي‏هاي اخلاقي و هنجاري منفي شامل: دروغگويي، تظاهر و دورويي، فريب و تقلب، حرص، نا‌اميدي، قانون‌گريزي، خودخواهي و حسادت.
هم در ارزيابي از رواج اخلاقيات در ميان مردم و هم در ارزيابي از اخلاقيات در ميان مسوولان، ‌بيشترين ميزان پاسخگويان در سر طيف منفي است؛ براساس جداول  حاضر مي‌توان گفت كه ويژگي‌هاي اخلاقي مثبت در مردم در پاسخ‌هاي زياد و خيلي زياد، 11.3%‌ بوده و در ميان مسوولان در ميزان پاسخ‌هاي زياد و خيلي زياد 8.3% بوده است و همچنين در بخش رواج ويژگي‌هاي اخلاقي منفي در مردم ميزان پاسخ‌هاي زياد و خيلي زياد 60.6% بوده و در ميان مسوولان 54.4% بوده است.
مساله اصلي نوعي فقدان اعتماد به امر جمعي غيرشخصي يا امور و نهادهاي عمومي يا شايد استهلاك بيش از حد امر جمعي يا همان وجدان جمعي است. ازسوي ديگر در همين پيمايش‌هاي ملي مي‌توان شاهد نوعي اعتماد خيلي زياد به نزديكان و اطرافيان بود. جايي كه نه تنها ميزان بالايي از اعتماد و ويژگي‌هاي اخلاقي مثبت را شاهديم، بلكه بالاترين ميزان فداكاري و كنش‌هاي دگرخواهانه را نيز شاهد هستيم. اين بدان معناست كه سيماي واقعي زندگي ما ايرانيان (حداقل در سطح شهرهاي بزرگ و شهرنشيني به عنوان الگوي غالب زندگي ما)، به گونه‌اي است كه بي‌اعتمادي و عدم امنيت خاطر نسبت به امر عمومي (در قالب مفهوم مردم يا حكومت/دولت) و ميلي گسترده به اعتماد و حتي پناه بردن به امر خصوصي اندروني در حيطه خودي‌ها (در قالب مفهوم نزديكان و خويشان و خانواده) را شاهد هستيم. اين وضعيت را مي‌توان نوعي قبيله‌گرايي محدود ناميد (يعني قلمرو خودي، در قلمرو خويشاوندان نزديك است، نه بيشتر). منطق بنيادي قبيله‌گرايي كه حول مفهوم كليدي خويشاوندي، شبكه آدم‌ها را در مقوله خودي و ديگري طبقه‌بندي كرده و نظام اجتماعي را بنا مي‌كند، در حد جامعه ايلي و روستايي، يك سازوكار بسيار مفيد و موثر است. اما در جهان اجتماعي وسيع شهري، اين منطق، به عنوان الگوي غالب، نه تنها مفيد نيست، بلكه مي‌تواند مضر هم باشد.اگر روستا و ايل برمبناي روابط شخصي و خويشاوندي سازماندهي مي‌شدند، شهر مدرن بيش از همه مبتني است بر روابط غيرشخصي و تقسيم اجتماعي كار كه حول نهادهاي غيرشخصي و مبتني بر كارآمدي و كارايي افراد عمل مي‌كند.جامعه در اين منطق ساخته مي‌شود، وظيفه حكومت و دولت نيز تنظيم و استقرار اين نظم است.
در جامعه‌شناسي به خوبي اين مساله نشان داده شده است كه آدم‌ها در روال عادي زندگي، به سمت نوعي خودخواهي و نفع فردي كشيده مي‌شوند و اين جامعه است كه از طريق آيين‌ها و سنت‌ها و اخلاقيات خاصي، آدم‌ها را متقاعد و اقناع مي‌كند كه بايد تعهد جمعي و تعلق جمعي نيز داشته باشند و كنش‌هاي دگرخواهانه را انجام بدهند، حاصل اين فرآيند چيزي است كه آن را وجدان ناميده‌اند. اگر قرار باشد هر كس صرفا به دنبال منافع خودش باشد، قطعا با فروپاشي جامعه مواجه خواهيم شد. احساس وظيفه و وجدان كاري، دقيقا آن چيزي است كه ما را متقاعد مي‌كند در خدمت جامعه باشيم تا بقاي خودمان از طريق بقاي خير عمومي، امكان‌پذير باشد. وجدان فردي نيز حاصل سهم دروني‌شده هر فرد از وجدان جمعي و تعلق بدان است، زيرا حيات امر جمعي و جامعه مستلزم اين نوع كنش‌هاي فراگير است. اين خصلت جامعه، در حالت عمومي، كنش‌ها و اقدامات ما نفع فردي را بدون ضر به نفع جامعه تعريف مي‌كنند و در حالت‌هاي خاص‌تر، ما را ترغيب به كنش‌هاي دگرخواهانه خواهند كرد و گاه در عده‌اي اين مساله به هدف غايي و غالب زندگي‌شان بدل مي‌شود.
دقيقا در اين وضعيت است كه مي‌توان سطحي عميق از آسيب‌شناسي نقادانه‌اي كه استاد رناني مطرح كرده را شاهد بود. مساله آن نيست كه چرا هركس به فكر مهاجرت است، بلكه مساله فراتر از آن است. حتي اگر بتوان با منطق غريزه بقا، مهاجرت را توجيه كرد، اما مساله اصلي نوعي ميل به فراموشي و كنارگذاشتن هميشگي جامعه و مردم وطن است كه شخص حتي بعد مهاجرت، حس تعلق يا دغدغه‌اي نسبت به آن در عمل ندارد. به عبارت ديگر پرسش اساسي آن نيست كه آدم‌ها چرا مهاجرت مي‌كنند، بلكه مساله اصلي آن است كه چرا آنهايي كه هستند و آنهايي كه رفته‌اند، تعلقي به جامعه و احساس وظيفه براي نجات آن ندارند (يا اگر هم هست، بسيار اندك است)، زيرا مهاجران و بازماندگان (همان جاماندگان از مهاجرت)، در يك چيز مشترك هستند؛ هردوي آنها غايت‌شان نجات خودشان و منافع‌شان است. البته در اين ميان تلاش عده‌اي كه ذيل كنش‌هاي فردي يا سازمان‌هاي مدني به دنبال ترميم زخم‌هاي جامعه و ارتقاي آن هستند را نبايد ناديده گرفت، چه بسا همين سويه‌هاي روشن ماجراست كه تنها جاي اميدواري است.
آنچه در چند دهه اخير حكمراني و برنامه‌هاي فرهنگي، اقتصادي و سياسي آن رخ داده‌اند، نه صرفا مهاجرت، بلكه گسستن رابطه افراد و جامعه است، تمام مناسبات بين فردي و گروهي، ذيل آرمان‌هاي سياسي و در خدمت آن تعريف شده‌اند. اصولا جامعه به نفع سياست مصادره شده است، امر اجتماعي مدت‌هاست به بهانه امر سياسي، قرباني مي‌شود. روزي در همين جامعه در دهه شصت، مرد و زن، نوجوان تا پير، تحصيلكرده تا دانشگاهي، فقير و غني و… همه و همه (حداقل در حد بخشي موثر از جمعيت ايراني)، حاضر شدند براي نجات وطن (ناموس وطن كه تركيبي از مليت، مذهب و… بود)، جان‌شان را به دست بگيرند و با دشمن تا بن دندان مسلح بجنگند. حال چه شده است بخش زيادي از همان آدم‌ها و فرزندان‌شان، دنبال فرصتي حتي با خفت و خواري براي مهاجرت هستند.
مساله دقيقا نه در فقر و بي‌سوادي و… بلكه در منش فرهنگي و اجتماعي مردم است كه به سادگي امكان ابراز و اجراي كنش‌هاي دگرخواهانه (مبتني بر خير عمومي) را داشته‌اند، منشي كه روزگاري سرمايه اصلي نجات جامعه ايراني بود. به عبارت ديگر وقتي جامعه به نفع سياست مصادره شد، آنگاه منش افراد و الگوي پايه شخصيت عمومي مردم، به سمت الگويي از شخصيت منفعت‌طلب خودخواه حول غريزه بقاي فردي ميل خواهند كرد. به عبارت ديگر شخصيت‌هايي كه رفتن را بر ماندن و ساختن ترجيح مي‌دهند، خودشان پيش‌تر توسط اين سيستم اجتماعي و حكمراني تخريب شده‌اند و لذا صرفا به بقاي شخصي مي‌انديشند كه در اين موقعيت يك كنش طبيعي محسوب مي‌شود. به همين دليل در شرايطي كه با انحطاط امر جمعي و وجدان جمعي مواجه باشيم، مي‌توانيم اين حجم از رفتارهاي خودخواهانه و منفعت‌طلبانه فردي را توجيه و تبيين كنيم، موقعيتي كه با يك نوع آنومي عمومي مواجه هستيم. به عنوان نتيجه‌گيري مي‌توان گفت كه مساله اصلي حجم مهاجرت‌ها نيست، بلكه مساله اصلي افول جامعه يا استهلاك امر جمعي و پيوند آدم‌ها به آن است. تمدن ايراني، حاصل عملكرد جامعه ايراني است. اين جامعه، سازماندهي‌اش به‌هم ريخته است، نيروهاي فرساينده و افولگر در آن غالب شده‌اند، به همين دليل آنها كه رفته‌اند، خودشان را با رفتن نجات مي‌دهند و آنها كه مانده‌اند مجبورند به فكر گليم خودشان باشند و صرفا خودشان را نجات بدهند. در اين وضعيت كنش‌ها، بين منفعت جمعي و نفع‌طلبي شخصي، بيشتر به سمت منافع شخصي تمايل دارند، زيرا جامعه نيز يكي از مقصران اصلي وضع بد زندگي آدم ها محسوب شده است. از سوي ديگر نيروي حيات‌بخش گروه‌هاي مدني براي احياي جامعه و خير عمومي، در برابر اين سيل ويرانگر منفعت‌طلبي‌ توان كافي ندارد. وقتي كنش‌هاي دگرخواهانه و ايثارگرانه افول پيدا كند، وجدان جمعي و وجدان فردي، صرفا در محدوده نزديكان و هم‌گروهي‌ها عمل كند، اين به معناي موقعيتي است كه مي‌توان آن را از يك‌سو در سطح كلان فرسودگي يا استهلاك يا افول جامعه ناميد و از سوي ديگر در سطحي خردتر و محلي‌تر، آن را بايد بازگشت به دوران قبيله‌گرايي اخلاقي و منطق سازماندهي مبتني بر خويشاوندي نزديك به مثابه خودي‌هاي قابل اعتماد تعريف كرد. اعضاي جامعه در اين موقعيت راه نجات را عموما در قبيله‌گرايي اخلاقي و اجتماعي جست‌وجو مي‌كنند. همه آنچه خويشاندسالاري در جامعه ايراني ناميده مي‌شود، نشانه‌اي از همين خصيصه است. خويشاوندسالاري، بيانگر موقعيتي است كه نزديكان نسبي و سببي تنها گروه اصلي متعمد هستند، در وهله اول، خويشاوندان نسبي كه پيوند خوني دارند و در وهله دوم، خويشاوندان سببي. خويشاوندان هستند كه حق دسترسي به منابع، حمايت‌ها و فرصت‌ها را دارند و گويي آنها حق تبعيض مثبت را پيشاپيش دارند. به همين دليل است كه بحران آقازاده‌ها و اخيرا هم بحران دامادسالاري را شاهديم. در همه آنها ربط اصلي آدم‌ها نه در تخصص، يا پيوند حزبي، يا حتي يك سازماندهي جمعي فراگير، بلكه در پيوندهاي خويشاوندي خوني يا نمادين است. الگوي سازماندهي سياسي و اقتصادي، حول مفهوم خويشاوندي و قبيله‌گرايي نوين در جامعه ايراني سازماندهي شده است. اين مساله هم در بخش خصوصي ديده مي‌شود و هم در بخش دولتي. منطق بقاي منافع، در اين قبيله‌گرايي است. به همين دليل است كه نسبت هركس با منابع (مادي و غيرمادي جامعه) را نسبت‌هاي خويشاوندي‌اش تعيين مي‌كند.  از اين رو در شرايط فعلي، بحران بزرگ را مي‌توان «زوال جامعه» دانست. سياست فرهنگي حاكم، به واسطه فرآيندي مستمر و بسيار سرسختانه از خودي/ديگري‌سازي‌هاي تنگ‌نظرانه، نه تنها جا براي ماندن بسياري را تنگ كرده است، بلكه منطق تعلق به جامعه و قواعد بنيادي استقرار جامعه را بر هم زده است. به وضعيت طبيعت، آب، گونه‌هاي حيواني دقت كنيد؛ در همه اينها منطق اصلي مواجهه نفع‌طلبي خودخواهانه و استثمار آنها براي منافع فردي است. اصولا منطق رفتار پايدار و تعهد به جامعه و آيندگان در آنها وجود ندارد و همه‌چيز قرباني لذت آني صاحبان قدرت است. در جهان انساني هم اين فاجعه‌ها قابل مشاهده است.  هيچ‌كس پاسخگويي شكستن ركورد چهاردهه تورم دو رقمي در كشور نيست. آنچه رناني از عدم عقلانيت ياد كرده، بيانگر فقدان هيچ‌گونه عقلانيتي نيست. اما نبايد دايما به سويه‌هاي تيره و تار اين وضعيت نگاه كرد. توسعه روز افزون نهادهاي مدني در جامعه ما (در شرايطي كه اصولا نهادهاي مدني اگر مطيع سياسي نباشند، حذف مي‌شوند)، بيانگر تكاپوهاي جامعه براي نجات خودش است، تكاپوهايي كه دال بر خودآگاهي جامعه به وضعيت فعلي است. وضعيتي كه نه تنها حكمراني در عمل ميل به حل بحران ندارد، بلكه اولويت منافع گروهي مانع از تدبيري فراگير براي حل بحران نيز شده است (تجربه كرونا به خوبي نشان داد كه شبكه‌هاي پنهان قدرت و مافيا، نه تنها مصلحت كشور كه جان مردم را نيز طعمه خودش كرده است، فقط به ماجراي تاخير واردات واكسن و مافياي داروهاي مربوط به درمان كرونا دقت كنيم، مي‌توان شواهد بزرگي براي اين مساله يافت). در اين شرايط كه نهادهاي مدني در حال رشد هستند، شايد نتوان جلوي مهاجرت را گرفت، زيرا هركس اين حق را دارد كه در موقع احساس خطر دست به مهاجرت بزند، بلكه بايد اين ايده را در جامعه تسري داد كه هركجا هستيم، مديون جامعه ايراني هستيم، بايد حداقل كاري كه از دست‌مان بر مي‌آيد را برايش انجام بدهيم. مساله توسعه و رواج اخلاق اجتماعي و حس وظيفه‌شناسي نسبت به جامعه است. بر اين مبنا هر كس موظف است رسالت شخصي‌اش را براي اعتلاي جامعه انجام دهد، حداقل‌ترين حالت، ايفاي درست و صادقانه نقش خودش در جامعه است. مساله اصلي ميزان كمك نيست، بلكه نفس تعهد و تعلق خاطر به كمك كردن و ايفاي نقش براي بهبود جامعه است. اينكه هركس در هركجاي دنيا باشد چه در داخل وطن و چه در مهاجرت، بايد به فكر اين سرزمين باشد و كاري براي بهبود سرزمين مادري‌اش انجام بدهد. اين قاعده اخلاقي تعهد و التزام به خير عمومي، گوهر از دست رفته اخلاق اجتماعي ما در چند دهه اخير است. قبيله‌گرايي اخلاقي نهفته در بطن نظام حكمراني ما، خواسته و ناخواسته توانسته است اين گوهر بنيادي را در راستاي خودش تصرف كند و سپس سست كرده و حتي رو به افول ببرد. مساله اصلي جلوگيري از مهاجرت نيست، بلكه احياي اين قاعده اخلاقي تعهد به جامعه و صرف كردن بخشي از توان و انرژي خودمان براي انجام وظيفه در قبال جامعه است. بايد اين خير جمعي و تعهد به وجدان جمعي را نه به عنوان يك امر محدود در الگوي قبيله‌گرايي بلكه بايد به شيوه‌اي فراگير، تعريف كرد. بايد پذيرفت كه همه جاي ايران سراي من است، در هر نقطه‌اي كه خشتي براي آباداني بتوانيم بنا نهيم، آنجا هم بخشي از سراي من است. مهم نيست كجاي جهان هستيم، مهم آنست كه به فكر جامعه ايران باشيم. يادمان باشد هيچ تمدني جاودانه نيست، خود مردم آن را اعتلا مي‌دهند و خود مردم و حاكمان‌شان آن را نابود مي‌كنند.

منبع:روزنامه اعتماد 9 آذر 1400 خورشیدی