1

تبدیل دانش به ثروت مطلقا شکست خورد

گزارش «اعتماد» از همايش دانشگاه و مسائل اكنون ايران

نسرين مختاري

قلمرو پژوهشي آسيب‌شناسي دانشگاه در بستر وسيع زيستجهان ملي و بين‌المللي قابل بررسي است. آنچه در اين زيست‌جهان جريان دارد به نحوي بر فضاي دانشگاه و دانشگاهيان اثرگذار است. از سوي ديگر، سياست‌گذاري‌هاي حاكم بر دانشگاه، رويه‌ها، نيازها و نتايجي را رقم ميزند كه نه تنها فضاي آكادميك بلكه فضاي فرهنگي جامعه را نيز دستخوش تحولاتي مي‌كند. موسسه همكاري‌هاي ميان‌رشت‌هاي اكنون در نشستي تحت عنوان «دانشگاه و مسائل اكنون ايران: در گراميداشت روز دانشجو» تجربه نهاد دانشگاه در ايران را دستمايه گفت‌وگويي انتقادي قرار داده است. اين نشست با حضور مقصود فراستخواه، عضو هيات علمي موسسه پژوهش و برنامه‌ريزي آموزش عالي، حسن چاوشيان، عضو هيات‌علمي گروه علوم اجتماعي دانشگاه گيلان و آرمان ذاكري، عضو هيات‌علمي گروه جامعه‌شناسي دانشگاه تربيت مدرس در تاريخ چهارشنبه 24 آذرماه 1400 برگزار شد. آنچه در ادامه مي‌خوانيد گزارش كوتاهي از اين نشست است.

در جست‌وجوي چراغ روشني‌بخش دانشگاه
مقصود فراستخواه
دانشگاه در ايران در قلمرو مستعمراتي دولت قرار گرفته و تعادل قدرت بين دولت و دانشگاه از ابتدا نامتوازن بوده است. دانشگاه‌ها در ايران نمي‌توانستند واجد استقلال آكادميك به معناي نهادي آن شوند تا بتوانند با جامعه محلي، شهري، ملي و بين‌المللي زندگي كنند و در زيست‌جهان جامعه تعامل و مراوده خلاق داشته باشند. طي يك قرن اخير مدل‌هايي از دانشگاه در ايران به وجود آمدند كه عبارتند از: مدل برج عاجي، مدل بروكراتيك و تكنوكراتيك، مدل ايدئولوژيك، مدل مهاجرت، مدل قهر و فرسايش، مدل منشيانه، مدل پيمانكاري و بنگاهداري و مدل همدردي اجتماعي.
مدل برج عاجي به اين صورت بوده است كه غالب دانشگاهيان در اتاق يا آزمايشگاه‌هاي‌شان به تحقيقات تخصصي فارغ‌البال علمي متمركز شوند. آنها يك زبان تخصصي دارند كه با همديگر رمزگرداني مي‌كنند، بدون اينكه آن را براي جامعه رمزگشايي كنند. در اين مدل اين‌طور به دانشجويان القا مي‌شود كه بايد اين رموز را بياموزند و مدركي كسب كنند.
براساس مدل دوم، منتهاي وظيفه اغلب متخصصين دانشگاهي اين است كه به نحوي به دستگاه‌هاي دولتي وارد و در جريان غالب برنامه‌ريزي رسمي دولتي ادغام شوند چنانكه به دولت و بازار، خدمات دانشي ارايه دهند.
مدل ايدئولوژيك با انقلاب رقم خورد. پس از انقلاب، دانشگاه با اين وضعيت مواجه شد كه ايدئولوژي دولتي بر دانش علمي، معرفت‌شناسي علمي، روش‌شناسي علمي و كار آكادميك و نهاد دانشگاهي سايه انداخت و اختيارات معرفت‌شناختي به ويژه در علوم انساني و اجتماعي هم در ادغام اين ايدئولوژي دولتي فرو رفت.
مدل‌هاي چهارم و پنجم تا حدي نتيجه اين مدل سوم است. اين فضاي موجود، دانشجوياني را به مدرك‌گرايي و استاداني را به سوژه‌هاي سر به زير و انجام كار روتين وظيفه‌گرايانه سازماني دانشگاهي‌شان سوق داد ولي بخشي ديگر از اين دانشگاهيان نمي‌توانستند اين وضعيت را تحمل كنند، بنابراين يا مهاجرت به بيرون را اختيار مي‌كردند يا مهاجرت به درون. شكل نخست كه مهاجرت به بيرون است از دهه 60 با يك موج بسيار آشكار شروع شد. در دهه 80 هم يك موج محسوس ديگر شكل گرفت. اين روزها هم موج ديگري از مهاجرت دانشگاهيان را شاهديم. در گروه ديگري از اين دانشگاهيان كه نمي‌توانستند به بيرون مهاجرت كنند، در خود فرورفتگي، فرسايش ذهني، زوال خلاقيت و مشاركت را مشاهده مي‌كنيم.
مدل ششم مدل منشيانه است. شرايط درون دانشگاه يعني فرآيندها، رويه‌ها، ساختارها و قوانين، دانشگاهيان را به سمتي سوق داده است كه بخش‌هايي از آنها تبديل به آدمهاي سازماني مي‌شوند چنانكه چند پروژه انجام دهند، چند واحد درس ارايه دهند، رزومه خود را ترتيب دهند، ارتقا پيدا كنند و…
مدل هفتم، مدل پيمانكاري و بنگاهداري علمي است. در اين مدل، دولت مي‌گويد اختيارات با من، پول از شما. در واقع رياست دانشگاه كارآفرين، سياسي است و مديريت‌ها بخشي از بروكراسي دولت است.
در مدل هشتم، به دليل زخمه‌ها و نارضايتي‌هاي اجتماعي كه در جامعه سر باز مي‌كند، دانشگاهيان با جامعه همدردي مي‌كنند زيرا با افق زندگي در دنيا آشنايي‌هايي دارند.
كار و كنش دانشگاهي مدنظر من اين است كه دانشگاهيان علم را به مثابه امكاني ببينند براي مواجهه با مسائل جامعه مانند سركوب، فساد، سلطه و… به اين معنا كه رهايي مردم را از لحاظ علمي صورتبندي كنيم تا در روشني چراغ آن را تبيين نماييم كه چرا مردم از نيكبختي محروم مي‌شوند و اين بدبختي‌ها از كجا بر ما عارض مي‌شود. سپس براساس اين تبيين، بتوان گفت كه ما بايد چه مداخله‌هايي براي شادماني و نيكبختي بشر صورت دهيم. اينجاست كه من مدل مطلوبي را در چشمانداز خود دارم و آن‌هم دانشگاه اجتماعي است؛ دانشگاهي كه توانمندساز و فرصت‌ساز است، فقط همدردي نمي‌كند بلكه در پي نوعي توانمندسازي تفكر و زبان جامعه است كه در واقع به مثابه يك پراكسيس اجتماعي، ذهن علمي توليد مي‌كند. اين مدل دانشگاهي، سفارش‌هاي خاموش اجتماعي را فهم و آنها را به صورت مساله‌هاي علمي در رساله‌ها و تحقيقات دانشگاهي تبديل مي‌كند. بنابراين علم به بخشي از يك طرح نيكبختي اجتماعي تبديل مي‌شود و دانش علمي از آن طريق به شكل يك ساختار اجتماعي ساخته مي‌شود و به جامعه زبان‌بخشي مي‌كند. در اينجا دانشگاه يك برج و بارو نيست كه در بهترين حالت براي جامعه كار كند بلكه در اين شرايط، دانشگاه با جامعه كار مي‌كند. دانشگاه‌هاي اكنون ما به دليل روال، قوانين، فرهنگ رسمي، ميدان نيروها و قدرتي كه در دانشگاه وجود دارد، ممكن نيست كه بتوانند چنين دانشگاهي شوند. اين هدف فقط از عامليت دانشگاهيان انتظار مي‌رود. بحث من در اينجا به دوگانه عامليت و ساختار احاله پيدا مي‌كند و به اين نتيجه ميرسم كه ساختار اكنون دانشگاه ايران، نمي‌تواند چنين ساختاري شود و چنين انتظاري از آن بيهوده است. تنها انتظاري كه ما مي‌توانيم از آن داشته باشيم، توجه به ذخاير عامليتي جامعه ايران است. در ذخاير عامليتي ما و معرفتي ما اين امكان وجود دارد. در ارزش‌هاي فرهنگي و زيست‌جهان ما چنين رويا و ذكر فراموش ‌شدهاي وجود دارد كه مي‌تواند از طريق كنش دانشگاهيان تحقق يابد.
جامعه‌شناس و عضو هيات‌علمي موسسه پژوهش و برنامه‌ريزي آموزش عالي

نواي  ناهماهنگ  گنجشك‌ها
حسن  چاوشيان
ما با وجود اهالي علوم اجتماعي عاليقدر، فراوان، خوش‌فكر و خلاقي كه در ايران داريم، هنوز جامعه‌شناسي به مثابه يك علم در ايران شكل نگرفته است. علم مدل واحدي ندارد اما يك انسجام و ساختار كلي دارد كه آن‌هم بر محور نظريه است يا همان فضاي توجه كه رندال كالينز مي‌گويد. نظريهاي بايد وجود باشد كه بر محور آن فعاليت‌هاي محققان و نظريه‌پردازان انسجام پيدا كند. بر مبناي اين انسجام، امكاني پديدار مي‌شود كه كنش تك‌تك اهل يك اجتماع علمي به همديگر ارتباط پيدا كند و كارها همديگر را هم تعريف و هم تكميل نمايند. كار علم از رهگذر هزاران هزار تحقيقي كه مانند دانه‌هاي تسبيح به هم مربوط هستند و همديگر را تكميل مي‌كنند، به صورت تدريجي معرفت انباشت هاي حاصل مي‌كند كه اين شكل از معرفت فقط در علم، امكان‌پذير است. اين شيوه از انباشتگي به پيشرفت  علمي منجر  مي‌شود.
رندال كالينز كار علم را به كار زنبورهايي تشبيه كرده است كه با داشتن هدفي مشترك به فعاليت خود انسجام مي‌دهند كه ماحصل آن شكل‌گيري كندو و توليد عسل است. منتها من مي‌خواهم بگويم آنچه ما در ايران با آن مواجهيم، بيشتر شبيه دسته بزرگي از گنجشك‌هايي است كه روي يك درخت نشسته‌اند و صداي آنها در واقع هياهويي است كه ناشي از اين است كه هر گنجشكي ساز خود را مي‌زند و هيچ نواي هماهنگي در اين هياهو نواخته  نمي‌شود.
نكته راهگشاي ديگر در بحث كالينز، بحث گفت‌وگوهاي نيابتي است. ما وقتي مي‌گوييم علوم اجتماعي به همان معناي فني است كه در جامعه‌شناسي به كار مي‌بريم؛ يعني اعضاي اين اجتماع مانند اعضاي يك اجتماع همدل هستند و بين آنها ارتباط شخصي وجود دارد. به‌طور مثال كسي كه درباره موضوع جهاني‌شدن پژوهش مي‌كند، همه كساني را كه در اين حوزه مشغول به كار هستند، مي‌شناسد، با آنها در ارتباط است، آثارشان را مي‌خواند، نقد مي‌كند و… همه اينها با همديگر يك كانون توجه مي‌سازند. اين كانون توجه باعث مي‌شود كه اين پژوهش‌ها به تدريج با تحقيقات پرشمار، سوال‌هاي كوچك را بررسي كنند و قدم به قدم پيش بروند. ما در ايران چنين گفت‌وگويي نداريم. تحقيقات ما هم با همديگر گفت‌وگوي واقعي ندارد. بحث مرور ادبيات يك تشريفات است زيرا ارجاعي واقعي به هيچ تحقيقي نمي دهيم تا يك تحقيق از آنجايي كه تحقيق قبلي تمام شده، شروع شود. تحقيقات ما همگي شروع دوباره از نقطه صفر هستند يعني دنباله يكديگر قرار نمي‌گيرند. تحقيقات ما مانند ميليون‌ها جزيره تك‌افتاده‌اي هستند كه هركدام ساز خود را مي‌زند. در حال حاضر در ايران ما بايد به اين مسائل بپردازيم كه آن مساله اجتماعي يا آن موضوع اساسي‌اي كه مي‌تواند كانون انديشه‌ورزي‌ها، تحقيقات و مفهوم‌پردازي‌ها باشد، چيست. ما در چه حوزه‌اي مي‌توانيم يك تفكر جمعي داشته باشيم و باهم وارد گفت‌وگو شويم اما حتي بر سر اين موضوع هم وفاقي وجود ندارد.
نكته ديگر اين است كه معمولا اكثر جامعه‌شناساني كه ما مي‌شناسيم، هويت روشنفكري مشخصي دارند؛ يعني پايبندي‌هاي نظري معلوم و عياني دارند كه همه با آنها آشنا هستند. چطور مي‌شود كه اكثريت جامعه‌شناسان ما يك تحقيق انجام مي‌دهند و مي‌گويند چارچوب نظري ما كاركردگرايي است اما در تحقيق بعدي مي‌گويند چارچوب نظري ما مكتب فرانكفورت است و… اين همان پراكنده‌كاري است كه هم در سطح فردي و هم در سطح عمومي جلوه‌گر است. معمولا جامعه‌شناسي اين‌گونه بود كه از دغدغه‌هايي روشنفكرانه نشأت مي‌گرفت، منتها جامعه‌شناسان ما اكنون بيشتر بروكرات هستند و اگر ترس‌ها و احتياط‌ها را هم كنار بگذاريم، مي‌توان گفت جامعه‌شناساني كه هويت روشني دارند، بسيار كم‌تعداد هستند. به اين معنا كه بدانيم تعهدات فكري يا موضع‌گيري‌هاي نظري آنها مشخصا چيست، از كدام نظريه دفاع مي‌كنند، در چارچوب كدام نظريه فعاليت مي‌كنند و… اين امور همان محورهاي انسجام‌بخش به كار علمي هستند. در ايران چيزي به نام علم جامعه‌شناسي به معناي يك روند مستمر از تفكر نظري و پژوهش تجربي هنوز شكل نگرفته است ولي من معتقدم كه با توجه به پتانسيل‌هاي موجود دست‌كم اين امكان را داريم كه سعي كنيم با همديگر ارتباط برقرار كنيم و به تدريج همانند آنچه در حلقه وين رخ داد را شكل دهيم. من فكر مي‌كنم هر كجا فرصتي براي ارايه بحث و گفت‌وگو پيش بيايد، بايد آن را مغتنم بشماريم چرا كه به نظر من اين رسالت تاريخي ماست زيرا ممكن است در آينده براي از دست رفتن اين فرصت‌ها غبطه بخوريم. به عنوان نكته پاياني جمله‌اي از يك نويسنده شيليايي را نقل مي‌كنم: در ميدان جنگ راه‌هاي زيادي براي پيروز شدن وجود دارد اما فقط يك راه است كه قطعا به پيروزي نمي‌رسد و آن نجنگيدن است.
جامعه‌شناس و عضو هيات‌علمي دانشگاه گيلان

ريل‌گذاري  نابسامان  مسير آموزش عالي
آرمان ذاكري
با ارايه طرح تحول ساختاري دو نزاع مهم در زمان تشكيل دولت اصلاحات در دانشگاه‌ها به وجود آمد كه هر دو منشأ سياسي دارد: يك محور مهم نزاع بر سر خودگرداني دانشگاه است، محور مهم ديگر، نزاع بر سر فعاليت‌هاي تشكل‌هاي دانشجويي و اساسا فعاليت‌هاي سياسي و فرهنگي در دانشگاه است. در برابر اين ايده، مقاومت بسيار سنگيني از جانب قواي غيرانتخابي صورت گرفت. در اينجا يك مفهوم بسيار مهم وجود دارد يعني مفهوم دولت دو سر كه دكتر فيرحي آن را به كار بردند. دولت دو سر، دولتي است كه يك سر انتخابي دارد و يك سر انتصابي. در دوره اصلاحات اين دو سر در دانشگاه باهم درگير مي‌شوند. وزارت علوم و سياست‌گذارانش در مواجهه با اين نزاع و تحت‌تاثير آن فضاي هژمون جهاني كه در پي كوچك كردن دولت بود، براي اينكه سطح تنش را كاهش دهند و در عين حال به باور خودشان كشور را هم در مسير توسعه علمي قرار دهند، راهي را مي‌گشايند كه علم را در خدمت فناوري قرار دهد. منظور از فناوري به صورت مشخص، فناوري‌اي است كه به ثروت‌آفريني كمك مي‌كند. حركت به اين سمت، از يك طرف به سياست‌گذاران وزارت علوم مجال مي‌دهد كه در برابر حملات كساني كه مي‌گويند شما در دانشگاه، ضدانقلاب پرورش مي‌دهيد، پشت علمي سنگر بگيرند كه آن علم ثروت‌آفرين است زيرا هيچكس در جامعه با ثروت‌آفريني مخالف نيست. بنابراين يكي از كاركردهاي آن، كاهش تنش بين دو سر دولت است اما فقط اين هم نيست.  به واقع سياست‌گذاران آن دوره تحت‌تاثير آن فضاي بين‌المللي، باور داشتند كه اين مسير به توسعه كشور كمك مي‌كند. حال ببينيم اين سياست‌گذاري، دانشگاه را به چه سمت‌هايي پيش راند: 1- استقلال مالي دانشگاه را با استقلال سياسي آن گره زد؛ يعني اين باور پيش آمد كه اگر دانشگاه قرار است از حيث سياسي مستقل باشد، نخست بايد از حيث اقتصادي مستقل شود. دانشگاه براي استقلال اقتصادي چه راه‌هايي پيمود؟ الف: تعريف پژوهش‌هايي با صنعت ب: گرفتن شهريه از دانشجو 2- كاربردي‌سازي و تجاري‌سازي: دانشگاه بايد به سمت فناوري حركت كند. 3- موقتي‌سازي اعضاي هيات‌علمي؛ يعني ديگر از ناحيه اعضاي دايم هيات‌علمي، بار مالي بر آموزش عالي تحميل نكنيم. بنابراين در فرهنگي‌ترين دولت و به رغم وجود تمايل براي خودگرداني دانشگاه، تقويت دانشگاه و… سياست‌هايي اتخاذ مي‌شود كه آن سياست‌ها به آموزش در نظام آموزش عالي بي‌توجهي مي‌كند، به‌طوري‌كه مدام بر اهميت پژوهش افزوده شده و مدام از اهميت آموزش كاسته شده است. در بخشي از صحبت‌هاي سياست‌گذاران و مجريان طرح تحول ساختاري آمده است كه آنها تحت‌تاثير آخرين مدل‌هاي روز بودند، بدون اينكه نگاهي انتقادي به آن مدل‌ها داشته باشند. آنها شيفته آخرين تحولات غرب بودند و فكر مي‌كردند ضرورتا آنچه آخرين تحولات است، بهترين است. آنها دقيقا از نگاه خطي به علم تبعيت مي‌كردند. تا امروز هم اين روند ادامه پيدا كرده است چنانكه به اهالي علوم انساني مي‌گويند تجاري‌سازي و كارآفريني كنيد. آن سياست‌گذاران با پولي‌سازي و كالايي‌سازي آموزش به خوبي به اين نياز پاسخ دادند و اتفاقا به اين معنا دانشگاه بسيار تقاضامحور شد. طرح تحول ساختاري مي‌خواست در پيوند با فناوري، ثروت بيافريند اما بايد توجه داشت كه فناوري‌اي وجود نداشت. گواهش اين است كه تا همين امروز سهم درآمدهاي پژوهشي از درآمد دانشگاه‌هاي دولتي به چيزي بيش از 9 درصد نرسيد؛ يعني طرح تحول ساختاري از حيث تبديل دانش به ثروت مطلقا شكست خورد. اين شكست به اين علت نبود كه دانش نمي‌توانست به علم تبديل شود. تناقض در داخل خود اين ايده است. اين ايده از يك طرف مي‌خواهد تقاضامحور باشد اما از يك طرف هم تقاضايي وجود ندارد. نتيجه تقاضامحوري بي‌تقاضا، بالا بردن امتياز براي پژوهش‌هايي است كه تقاضايي هم براي آنها وجود ندارد؛ يعني قرار نيست علمي را كاربردي كند و ثروتي بيافريند. ما امروز با مناسك مقاله نويسي علمي – پژوهشي و طرح انجام دادن به نام پژوهش مواجهيم كه سكوي پرش فرصت‌طلبان و منفعت‌طلبان است. بنابراين سياست تقاضامحوري بي‌تقاضا تبديل مي‌شود به محل توليد انبوه پژوهش‌هاي بي‌حاصل و مناسك پژوهشي كه همه از عهده آن برميآيند. انبوه نشريات علمي – پژوهشي و انواع مكانيزم‌هاي طرح دادن هم مافيا هستند، بدون اينكه مساله‌اي را حل كنند. خاستگاه اين مسائل در طرح تحول ساختاري است كه بدون توجه به زيست بوم ما طراحي شده است؛ لذا ما بايد به آموزش بازگرديم و از آموزش و اساتيدي كه آموزش داده‌اند، اعاده حيثيت كنيم و در برابر اين آپاراتوس پژوهش بي‌تقاضا بايستيم و از پژوهش‌هايي دفاع كنيم كه در چارچوب دانشگاه هومبولتي، جست‌وجوگر حقيقت هستند يا در چارچوب دانشگاه اجتماعي‌اي كه دكتر فراستخواه گفتند، مي‌خواهند دردي از درد جامعه كم كنند.
جامعه‌شناس
و عضو هيات‌علمي دانشگاه تربيت مدرس


رندال كالينز مي‌گويد. نظريه‌اي بايد وجود داشته باشد كه بر محور آن فعاليت‌هاي محققان و نظريه‌پردازان انسجام پيدا كند. بر مبناي اين انسجام، امكاني پديدار مي‌شود كه كنش تك‌تك اهل يك اجتماع علمي به همديگر ارتباط پيدا كند و كارها همديگر را هم تعريف و هم تكميل نمايند

بايد به آموزش بازگرديم و از آموزش و اساتيدي كه آموزش داده‌اند، اعاده حيثيت كنيم و در برابر اين آپاراتوس پژوهش بي‌تقاضا بايستيم و از پژوهش‌هايي دفاع كنيم كه در چارچوب دانشگاه هومبولتي، جست‌وجوگر حقيقت هستند يا در چارچوب دانشگاه اجتماعي‌اي كه دكتر فراستخواه گفتند، مي‌خواهند دردي از درد جامعه كم كنند

منبع: روزنامه اعتماد 8 دی 1400 خورشیدی