1

زیبایی وعده شادکامی است

جايگاه زيبايي در عالم هنر در گفت‌وگو با مسعود حسيني

زهره حسين‌زادگان

فلسفه از رهگذار تفكر به زيبايي، هنر و اخلاق مي‌كوشد معناي زندگي سعادتمند را دريابد و نوري بر حيات شادكام بتاباند. مسعود حسيني، دانش‌آموخته و پژوهشگر فلسفه از مترجمان پركاري است كه تاكنون آثار فراواني را از حوزه فلسفه قاره‌اي به ويژه سنت ايده‌آليسم آلماني به فارسي ترجمه كرده است، نوشته‌هاي فيلسوفاني چون كانت، شيلر، فيشته، شلينگ و هگل و آثاري درباره نيچه، شلايرماخر و هايدگر. از او به تازگي كتاب جايگاه «زيبايي در عالم هنر: وعده شادكامي و بس» نوشته الكساندر نهاماس به فارسي ترجمه شده كه نشر ققنوس آن را منتشر كرده است. نهاماس متولد 1946، فيلسوف امريكايي يوناني است كه در زمينه فلسفه زيبايي‌شناسي يوناني و انديشه‌هاي متفكران اروپايي مثل نيچه، فوكو و نظريه ادبيات پژوهش مي‌كند. حسيني پيش‌تر نيز از نهاماس كتاب نيچه: زندگي به منزله ادبيات را ترجمه كرده است. با او به مناسبت انتشار اين كتاب گفت‌وگويي صورت داديم كه از نظر مي‌گذرد.

   چطور شد كه نهاماس فيلسوف امريكايي يوناني‌تبار توجه شما را جلب كرد و كتاب‌هاي «نيچه زندگي به مثابه ادبيات» و «جايگاه زيبايي در عالم هنر » را از او ترجمه كرديد؟
چند مرحله داشت. اول اينكه به نيچه علاقه داشتم. كتاب‌هايش را آن زمان مي‌خواندم. بعد كتاب در هزارتوي نيچه را در گروه فلسفه دانشگاه تهران ديدم. عنوان اين كتاب مرا جذب كرد و حجمش هم كم بود بنابراين ترجمه‌اش كردم. در اين كتاب الن وايت، نويسنده‌در هزارتوي نيچه با نهاماس و مطالبي كه در كتاب نيچه: زندگي به مثابه ادبيات مطرح كرده وارد گفت‌وگو مي‌شود. موقعي كه داشتم كار مي‌كردم ديدم چقدر اين كتاب جالب است و متوجه شدم اصولا نهاماس به سطح بالاتري از تفسير دست يافته. گذشته از اينكه جذابيت‌هاي ديگري هم داشت. مثلا تز اصلي نهاماس اين است كه نيچه زندگي را به مثابه متن مي‌بيند. يعني انساني كه زندگي مي‌كند، عمل مي‌كند، سخن مي‌گويد و هر كاري مي‌كند، اين گويي خلق يك متن ادبي است. به همين دليل عنوان فرعي كتابش زندگي به منزله ادبيات است. 
   چرا نيچه اين ديدگاه را دارد؟ 
به اين دليل كه آموزه‌اي به نام چشم‌اندازگرايي يا پرسپكتيويسم دارد. قائل بودن به اين آموزه اجازه نمي‌دهد فيلسوف مستقيما گزاره‌هايي فلسفي را به مثابه گزاره‌هاي درست مطرح كند. چون نيچه معتقد است هيچ گزاره‌اي فارغ از چشم‌انداز بيان نمي‌شود. همين كه از چشم‌انداز خاصي بيان مي‌شود به اين معناست كه آن گزاره كليت و ضرورت مطلق ندارد. فيلسوفي كه خودش به اين ديدگاه قائل است چطور مي‌تواند حرف بزند. وقتي شما مي‌گويي كه نمي‌شود حرف مطلق زد و از طرف ديگر دلت مي‌خواهد حرف بزني، بايد چه كني. نهاماس مي‌گويد مي‌آيي يك كار غيرمستقيم مي‌كني. آن چيزي را كه فكر مي‌كني درست است زندگي مي‌كني. خود شخصيتت و نهادت، خود اعمالت مي‌شود مصداق چيزي كه فكر مي‌كني درست است. به جاي اينكه بيايي اين را با گزاره‌هاي فلسفي بيان كني كه اين نحوه زندگي درست است و نگاه درست به حيات اين است، مي‌آيي آن را زندگي مي‌كني. نهاماس مي‌گويد اين كار را هم نيچه كرده و هم سقراط. زندگي و آموزه سقراط يك چيز است. خودش نمونه و مصداقي از آموزه خودش است. اما پيشنهاد اوليه ترجمه كتاب جايگاه زيبايي در عالم هنر از يكي ديگر از كساني بود كه علاقه‌مند به اين كتاب بود و قرار بود جاي ديگري منتشر بشود كه نشد. او چون مي‌دانست من درباره نهاماس كار كرده‌ام اين كتاب را به من پيشنهاد داد. خيلي خوشحالم چون واقعا چيزهاي جالبي به آدم ياد مي‌دهد. چند ايده دارد كه من را خيلي جلب كرد. 
   زيبايي يكي از مفاهيمي‌ است كه تلاش شده تعريفي برايش ارايه بشود. در فصل اول هم نهاماس به انديشه متفكراني چون افلوطين و شوپنهاور و كانت ارجاع مي‌دهد از باب اينكه بتواند زيبايي و مفهومش را توضيح دهد. در نهايت نهاماس به مفهومي از زيبايي مي‌رسد. او چه ديدگاهي به زيبايي داشته؟
نگرش نهاماس اين نيست كه زيبايي را در نهايت تعريف كند. كارش در اين كتاب لااقل تعريف مفهوم ‌زيبايي نيست و مستقيما خودش سراغ پژوهش در حوزه زيبايي نمي‌رود مثل كاري كه كانت مي‌كند. منظور و هدفش از رفتن سراغ مفهوم زيبايي چه زيبايي طبيعت و چه زيبايي هنر اين است كه اتفاقا اين مفهوم را از دايره تنگ آكادميك و نظري‌اش بيرون بكشد و بياورد در زندگي روزمره. تاثيراتي كه در زندگي روزمره‌مان دارد. البته اين كار را با رجوع به بحث‌هاي نظري انجام مي‌دهد. سراغ آن‌ مفاهيم مي‌رود ولي مي‌خواهد آنها را به زندگي روزمره بياورد. تعريف ارايه نمي‌دهد. از يك فيلسوف شروع مي‌كند، حرف‌هايش را مي‌گويد و با او همراهي مي‌كند. شروع به نقد مي‌كند و بعد مي‌پردازد به يكي ديگر و تا جايي با او همراهي مي‌كند. هركدام از اين فيلسوف‌ها يك حرف درست و يك حرف نادرست زده‌اند. هيچ‌كدام حرف كاملي نزده‌اند تا بگويي بحث تمام شد. كلا فلسفه اين‌طور است. هيچكس بحث را تمام نمي‌كند. تا حدي جلو مي‌رود. اتفاقا خود زندگي نشان مي‌دهد كه بحث‌هاي نظري كافي نيستند. بنابراين نهاماس مي‌گويد اين بحث‌هاي نظري چگونه در زندگي روزمره بيايد و چطور فلسفه غرب و زيبايي در زندگي ما تاثير دارد.
   از كدام فيلسوف شروع مي‌كند؟
از افلوطين شروع مي‌كند. ولي به افلاطون هم رجوع مي‌كند. فصل اولش فكر مي‌كنم افلوطين است كه فيلسوف قرن دوم يا سوم ميلادي است كه البته نوافلاطوني محسوب مي‌شود. يك نگرش نسبتا متفاوتي نسبت به افلاطون دارد. بعد شوپنهاور و كانت. كانت را بيشتر باز مي‌كند. نهاماس مي‌خواهد بگويد زيبايي به مباحثي كه در فلسفه بيان شده منحصر نيست. خيلي وقت‌ها مصاديقي از زيبايي در زندگي عادي ما خودنمايي مي‌كند كه شايد براي آنها نشود نظريه‌اي ارايه كرد. در نهايت آنها زيبايي‌اند. زيبايي‌هايي كه شايد كوچك باشند اما اين چيزي از زيبا بودن‌شان كم نمي‌كند. ما براي زيبايي‌شناسي نظريه‌اي نداريم. از يك چيزي خوش‌مان ‌مي‌آيد اما صريح نمي‌دانيم چيست. نهاماس اين را در مثال دوستي باز ‌مي‌كند و ‌مي‌پروراند. كتاب ديگري دارد به نام فلسفه دوستي. مي‌گويد دوستان‌مان را در نظر بگيريم و بگوييم چرا خوش‌مان مي‌آيد. البته اين بحث درباره زيبايي نيست اما به آن مربوط است. ويژگي‌هاي مختلف را بر‌مي‌شمارد و ‌مي‌گويد همه اينها درست. اما ممكن است فلاني همه اين ويژگي‌ها را داشته باشد اما تو از او خوشت نيايد. در نهايت حرف خيلي جالبي ‌مي‌زند كه مربوط ‌مي‌شود به عنوان كتاب: وعده شادكامي. ‌مي‌گويد زيبايي فقط وعده شادكا‌مي‌است نه خود شادكامي. ما هميشه فكر ‌مي‌كنيم زيبايي چيزي است كه در همان لحظه كه مشاهده‌اش ‌مي‌كنيم ما را شادكام و خوشحال ‌مي‌كند، ولي نهاماس ‌مي‌گويد نه. مثال دوستي ‌مي‌گويد چيزي كه ما را جذب دوستان‌مان ‌مي‌كند چيزي است كه هنوز پديدار نشده. چيزي است كه ما اميدواريم در آينده پيش بيايد. ‌مي‌گويد ما دوستان‌مان را به خاطر چيزهايي كه هنوز از آنها نديده‌ايم اما وعده ديدن آنها را در آينده ‌مي‌بينيم دوست داريم. حضور دوستان ما و بودن‌شان وعده چيزهاي جذابي به ما ‌مي‌دهد، چشم‌اندازي از آينده و ما صريح نمي‌دانيم اين چشم‌انداز فردا چه شگفتي‌هايي براي ما دارد. اينها كاملا ناخودآگاه است. دوستاني هستند كه به ما نويد اين را ‌مي‌دهند كه اگر او در زندگي‌ام حضور داشته باشد زندگي من بهتر خواهد شد. همين مفهوم را بياييد در مورد زيبايي هنر ببينيد. شايد زيبايي نظريه‌بردار نيست يا زيبايي را نمي‌شود در قالب نظريه بيان كرد. چون اتفاقا زيبايي آن چيزي است كه به ما وعده چيزهاي بي‌پايان مي‌دهد. مثلا وعده مي‌دهد ما در آينده مي‌توانيم چيزهاي بيشتري در تابلوي نقاشي ببينيم. اثر هنري آن چيزي نيست كه ما را در لحظه شادكام مي‌كند، بلكه آن چيزي است كه به ما وعده شادكامي در آينده مي‌دهد و ما همچنين مي‌رويم به سراغش و ازش انتظار داريم. اين ايده بي‌سابقه نيست. ايده نهاماس است، اما به اين معني نيست كه نهاماس اولين‌بار اين ايده را بيان كرده. شايد برمي‌گردد به افلاطون، ولي بيان روشن‌تر و سيستماتيك‌تر و صريح‌ترش در شلينگ است. شلينگ در نظام ايدئاليسم استعلايي توضيح مي‌دهد كه اثر هنري قابليت تفسير نامتناهي دارد. شما هرقدر هم تفسير كنيد كه كدام وجه از اثر هنري است كه مرا جذب مي‌كند، كفايت نمي‌كند. اثر هنري از منظر شلينگ مظهر امر مطلق است. امر مطلق يعني امر نامتناهي و امر نامتناهي اتفاقا آن چيزي است كه ما دنبالش هستيم. امر متناهي خسته‌مان مي‌كند. يك جا تمام مي‌شود. وقتي ما در حال مشاهده اثر هنري هستيم، هم در لحظه ارضا مي‌شويم و هم به ما وعده نامتناهي مي‌دهد. زندگي‌مان را مي‌توانيم بر حول آن سامان دهيم. نهاماس اين را به زبان ساده‌تري براي ما بيان مي‌كند. اين وعده چيز كمي نيست. زيبايي چيزي است كه چشم‌انداز ايجاد مي‌كند و فقط در لحظه ما را خوشحال نمي‌كند.
   در رابطه با زيبايي و هنر صحبت كرديد. نسبت اين دو تا باهم چيست. آيا هنر ابزاري است براي ايجاد زيبايي. يا هدف هنر ايجاد زيبايي است. كلا چه نسبتي با هم دارند؟
زيبايي و هنر گاهي بر هم منطبق مي‌شوند، يعني زيبايي هنري و زيبايي طبيعت. گاهي يك تعريف ازشان داده مي‌شود. گاهي در تاريخ فلسفه از هم متمايز مي‌شوند. گاهي يكي تابع آن ديگري مي‌شود. در عصر مدرن اعتقاد بر اين بوده كه هر چيز هنري زيبا نيست. كانت مي‌گويد زيبايي اصولا در طبيعت است، زيبايي هنر تابع زيبايي طبيعت است. چرا؟ چون اصولا زيبايي هنر را هنرمند ايجاد مي‌كند، ولي چه چيزي اجازه مي‌دهد هنرمند زيبايي را ايجاد كند؟ طبيعت. از طريق نبوغي كه طبيعت در هنرمند به وديعه مي‌گذارد. يعني هنرمند ابزار دست طبيعت است. از نظر كانت ايده‌آل زيبايي پيكره انسان است. برعكس، هگل مي‌گويد طبيعت چه كاره است كه معيار باشد. چون هگل كليدواژه انديشه‌اش آزادي است، همه‌چيز را تحت اين مقوله تفسير مي‌كند. براي او زيبايي‌اي كه هنرمند توليد مي‌كند بسيار فراتر از هر آن‌چيزي است كه مي‌تواند در طبيعت باشد. از نظر هگل طبيعت هم مرحله‌اي است از وجود آزادي. يعني آزادي در يك مرحله طبيعت است اما اين مرحله از وجود آزادي مرحله پرورش‌نيافته‌اي است. مرحله وجود آگاهانه انسان و سوبژكتيويته، مرحله برتري است. حالا سوبژكتيويته هنرمند كه اثر هنري خلق مي‌كند طبعا ارزش هنري‌اش بالاتر است كه اين هم برمي‌گردد به تلقي غايت‌مندانه هگل مبني بر اينكه اصولا هرجا سوبژكتيويته آگاهانه دست به عمل مي‌زند آنچه حاصل مي‌شود زيباتر است و بيشتر مظهر امر مطلق است. بنابراين نسبت اين دو را نمي‌شود كاملا مشخص كرد و به مساله فيصله داد. اين رفت و برگشت هميشه وجود دارد، بين زيبايي طبيعت و زيبايي هنر. 
   در فلسفه باستاني هدف هنر ايجاد امر زيبا بوده، حال آنكه كانت امر زيبا را از امر زيبايي‌شناسانه جدا مي‌كند. به نظر مي‌رسد به چيزي فراتر از زيبايي مي‌رود. يعني هنر چيزي فراتر از زيبايي را مي‌خواهد ايجاد كند. چيزي فراتر از زيبايي مي‌تواند فضيلت يا ارزش‌هاي اخلاقي باشد؟ 
بحث بسيار پردامنه است و من فقط مي‌توانم به چند مورد اشاره كنم. افلاطون مي‌گويد زيبايي در جهان محسوس بالاترين كشش و جذابيت را براي انسان دارد. هيچ‌چيز به اندازه چيزها و انسان‌هاي زيبا آدم‌ها را جذب نمي‌كند. افلاطون معتقد به مُثُل يا ايده‌هاست. آنچه در جهان محسوس هست روگرفت يا نسخه جسماني آنهاست. هيچ مثال و ايده‌اي به اندازه زيبايي در جهان محسوس درخشندگي ندارد. افلاطون از اين استفاده مي‌كند و مي‌گويد حالا كه مردم انقدر به اين كشش دارند بياييم تفسيري از زيبايي ارايه بدهيم كه انسان‌ها را در آن سطح جسماني نگه ندارد و مسيري بشود براي مراحل ديگر. ديالكتيك افلاطوني و نردباني كه انسان را هدايت مي‌كند به سمت شناخت، مرتبه دانش و عمل، مرتبه اول جهان همين جهان حس است. زيبايي‌هاي حسي. ماجراي معروفي كه در كتاب ضيافت بيان مي‌كند كه ابتدا عاشق چيزهاي جسماني مي‌شويم. مي‌خواهد مراتب زيبايي را بيان كند. زيبايي جسماني خوب است اما زيبايي روحاني، از آن برتر است. زيبايي قوانين يعني يك امر كلي‌تر و جمعي‌تر، از آن‌هم برتر است. زيبايي يك جامعه خيلي فراتر از زيبايي يك شخص است، خيلي فراتر از زيبايي يك شخص است. اگر يك جامعه خوب كار كند و هر چيزي سر جاي خودش باشد، اين خيلي زيباتر است تا اينكه مثلا ما چند آدم زيبا ببينيم و دلمشغول آنها باشيم. جهان خيلي زيباتر است. اگر شما عاشق اين زيبايي هستيد، بدانيد كه اين نمونه‌اي است از آن زيبايي عظيم‌تر و بنابراين اين را مسيري قرار مي‌دهد براي هدايت جوان‌ها به سمت زيبايي‌هاي معنوي‌تر مثل قوانين.
   پس افلاطون زيبايي را يك امر فضيلت‌مدار مي‌داند؟
خود زيبايي فضيلت‌مدار نيست. خود زيبايي در ابتدا جلوه كاملا جسماني دارد. ولي مي‌تواند وسيله‌اي بشود براي رسيدن به فضيلت. مي‌تواند انسان را از مراتب پايين وجود انساني ببرد به مراتب بالاتر. اين پتانسيل را زيبايي دارد.
   اين كشش را آن ميلي كه زيبايي در فرد ايجاد كرده، ايجاد مي‌كند؟ 
از يك طرف زيبايي‌هاي جسماني و از يك طرف اِروس. اروس الهه عشق و فرزند دو الهه است. روزي به خاطر الهه زيبايي، آفروديته، جشني بر پا بوده. در اين روز نطفه اروس بسته مي‌شود. اروس خودش جزو خدايان است. پدر و مادرش را افلاطون توصيف مي‌كند. پدرش يا مادرش مظهر فقر و نداري بوده و آن يكي مظهر خواستن. اروس از هر سه اين عناصر ويژگي‌هايي را به ارث برده. هم روزي كه در آن زيبايي را جشن مي‌گرفتند و هم پدر و مادرش سه ويژگي بهش دادند. اينكه هميشه ندار و فقير است و اين نداشتن، نداشتنِ زيبايي بوده. اما زيبايي را مي‌خواهد. بنابراين اروس طالب زيبايي است اما زيبايي ندارد. منطقش هم همين است. يعني اگر اروس خودش زيبا بود طبعا نمي‌توانست خواهان زيبايي باشد. يعني همان چيزي كه بهش مي‌گويند تحصيل حاصل محال است بنابراين اروس يك موجود فقير است از نظر زيبايي اما به‌شدت طالب زيبايي است. بعد مي‌گويد اين وضعيت فيلسوف است. فيلسوف هم به خاطر همين اسمش فيلسوف است. يعني مشتاق دانش. چون او خواستِ دانش را دارد اما فاقد آن است. البته اين را مي‌شود به وضعيت متناهي انسان مربوط دانست. انسان موجودي است مدام در حال خواستن. حالا خواستن زيبايي يا خواستن عشق. اينها را ندارد و فقير است. به همين دليل چون موجودي متناهي است اينطوري است. يعني موجودي است كه همه‌چيز را در خودش ندارد. اين ميلي را كه فرموديد، افلاطون اينطور با بيان اسطوره‌اي تبيين مي‌كند. بنابراين از نظر افلاطون اينكه ما عاشق زيبايي هستيم به خاطر اين است كه نداريمش. به‌شدت خواهان آنيم. در وجود ما سرشته شده. هيچ موجودي نيست كه زيبايي را نخواهد و زشتي را بخواهد. 
   از ديدگاه نهاماس نسبت بين اين زيبايي، هنر و ارزش‌هاي اخلاقي چيست؟
كانت مي‌گويد آدم وقتي متولد مي‌شود خام است. موجودي ميل‌ورز است كه لايه فرهنگ روي او نيست. اروسِ محض است و فقط دنبال ارضاي ميلش است. حالا اگر به اين موجود زيبايي را عرضه كنيد او يك مرحله پيشرفت مي‌كند و علاقه‌مند مي‌شود به يك چيزي كه درش كشش ايجاد مي‌كند، اما اين در عين حال چيزي خوردني نيست. جنبه نازل و پايين ميل نيست. زيبايي چيزي تماشاكردني است. يك مرحله بالاتر از اين است كه به اين آدم ياد بدهي زيبايي اين چيزي كه داري نظاره مي‌كني فارغ از آنكه تو مالك آن چيز باشي يا نباشي. مثلا شما يك نقاشي مي‌بيني. ممكن است يك كلكسيونر عاشق نقاشي باشد و بيايد بخرد و جمع كند. و از داشتن آنها لذت ببرد. البته اين نافي اين نيست كه از زيبايي هنري لذت مي‌برد. لذت مي‌برد ولي از داشتن‌شان هم لذت مي‌برد. كانت مي‌گويد كه اين يعني توانستيم بر اروس فارغ بياييم. بر آن حس تملكي كه اروس دارد. ديگر نمي‌خواهد مالك باشد و فقط از نظاره آن لذت مي‌برد. و دست نمي‌اندازد كه اين و آن را مال خود كند. آدمي‌كه توانسته به اين مرحله برسد، بتواند با آرامش عقب بايستد، اثر هنري را نگاه كند و از آن لذت ببرد بدون اينكه حس تملك آن چيز را داشته باشد، آماده است كه به او بگوييم اخلاق چيز مهمي است. اين زمينه را فراهم مي‌كند براي آدم تا اخلاقي عمل كند. وقتي شما از ميل‌تان رها شويد. البته اينها حرف‌هاي دقيقي نيست، اين حرف‌هاي كانت است و به آن ايراداتي هم وارد است. اما او مي‌گويد وقتي شما يك اثر هنري را نگاه مي‌كنيد و از خودتان و ميل‌تان فارغ مي‌شويد ديگر دنبال اين نيستيد كه آن چيز مال شما باشد. اينكه اثر هنري مال شما باشد ديگر براي‌تان مهم نيست. حداقل لحظه‌اي كه تماشا مي‌كنيد از خودتان فارغ مي‌شويد. طبعا محو چيز ديگري مي‌شويد. اين ديگري مي‌تواند يك انسان باشد يا يك اثر هنري. وقتي شما مي‌توانيد از خودتان فراتر برويد و محو ديگري بشويد اين يعني اخلاق. اخلاق اساسش يعني پذيرفتن ديگري يا مجال بروز و ظهور دادن به ديگري از آن جهت كه ديگري است، يعني متفاوت با ماست و او را در همان مقام شناختن، بازشناختن يا به رسميت شناختن. بگذاريم همان‌گونه كه هست باشد. اين اساس اخلاق است. لويناس همان را مي‌گويد. براي لويناس اين است كه ديگري چيزي از آن من نيست، فقط نبايد خودم را درش پيدا كنم. ديگري با من متفاوت است. او را به رسميت بشناسيم. بنابراين نگاه فارغ از علقه كه در نظاره امر زيبا اتفاق مي‌افتد چيزي شبيه به پرورش است، شبيه به همان چيزي كه افلاطون مي‌گويد انسان از غار تنهايي و انزواي خودش خارج مي‌شود و زيبايي را مي‌بيند. زمينه را فراهم مي‌كند براي اينكه فضيلت‌مند شود و بتواند به ديگري توجه كند، بتواند پرورش پيدا كند و آماده شود براي فلسفه.
   جالب است كه همان نگاهي كه افلاطون به زيبايي دارد و مي‌گويد زيبايي مي‌تواند زمينه‌ساز پرورش فلسفه باشد، در كانت هم هست.
 منتها در كانت دچار يكسري اعوجاج است. كانت به‌رغم اينكه مي‌خواهد زيبايي را با اخلاق پيوند بزند، بحث زيبايي را از اخلاق جدا مي‌كند. نهايت كار مي‌رسد به اينجا كه يك هنرمند مي‌تواند خيلي چيزها را بشناسد اما دركي از اخلاق نداشته باشد. فيلسوف‌هاي بعدي، شيلر و فيشته، دقيقا اين را تشخيص مي‌دهند. فيشته مي‌گويد اصلا امكان ندارد كسي زيبايي‌شناس نباشد، يعني از آن حس هنرمندانه هنرمند بي‌بهره باشد، ولي با اين حال بتواند فلسفه‌ورزي كند. حس زيبايي‌شناسانه شرط فلسفه‌ورزي است. نه اينكه فيلسوف بايد هنرمند باشد. لازم نيست اثر هنري خلق كند. اما فيلسوف هم بايد از حس زيبايي‌شناسانه‌اي كه هنرمند دارد بهره‌مند باشد. اين را باز برمي‌گردانم به افلاطون. افلاطون مي‌گويد سه ايده از هم جدايي‌ناپذيرند و در هم تنيده شده‌اند. خير، زيبا و حقيقي‌. كانت هم اينها را در سه كتاب بررسي مي‌كند. نقد اول حقيقي، نقد دوم خير و نقد سوم زيبا را بررسي مي‌كند. اينها را از هم منفك مي‌كند. هگل بزرگ‌ترين تلاش را براي يگانه كردن اينها انجام مي‌دهد. زيبا، حقيقي و خير در هگل يگانه مي‌شوند. نهاماي هم دنبال اين يگانه كردن است. مي‌گويد بحث نظري‌تان در مورد زيبايي از بطن زندگي جدا شده. اينها را خطاب به نظريه‌پردازان مي‌گويد. اصلا شرط حيات اين است كه اين سه تا با هم باشند و با هم پرورش پيدا كنند.
   تمام بحث به نوعي به قضاوت مي‌رسد، قضاوت كردن درباره امري كه زيبا هست يا نيست. 
بحث نهاماس اين است كه اصولا نقدنويسي يا ريويونويسي در مورد آثار هنري چقدر قابل اعتنا است. چقدر حرف‌هاي نقدنويس‌ها قابل اعتناست. چقدر داراي كليت و ضرورتند. چقدر مي‌شود بهشان اعتنا كرد يا بهشان اهميت داد. اصلا مي‌شود از نقد حرف زد يا نمي‌شود. لازم است كه پيش از مشاهده آثار هنري به نقدها توجه كنيم؟ اينكه نقد ما را نزديك مي‌كند به آثار هنري يا دور مي‌كند. بحثش حول اين موضوعات است. 
   در نهايت اين نگاه به نقد و تفسير آثار هنري به چه چيزي منجر مي‌شود؟
نهاماس در عنوان كتابش اشاره مي‌كند كه نقد يا بحث نظري درباره زيبايي نمي‌تواند در يك نقط به پايان برسد و ما را راضي كند. چون جنبه‌هايي از زيبايي كه ما را به سمت خودش مي‌كشد جنبه‌هايي است كه نمي‌دانيم چيست. نقدها خوبند. ممكن است شما را متوجه جنبه‌هايي از آثار كنند كه شما نديده‌ايد. ولي در عين حال ممكن است جنبه‌هاي خوبي را هم كور كنند. هنر موضوعي نيست كه بشود درباره‌اش دقيق صحبت كرد و دقيق حكم صادر كرد. هميشه جدا كردن سليقه و ميل و رسيدن به آن فارغ از علقه سخت است و شايد امكان‌پذير نباشد براي انسان. نقد شمشيري دو لبه است. ممكن است جنبه‌هايي را براي شما روشن كند و جنبه‌هايي را هم كور كند. اسير فرم شدن يا اسير نظريه شدن مانع مواجهه غني‌تر ما با آثار هنري است. اين حرف بيراه هم نيست. در حوزه حقيقت گادامر همين حرف را مي‌زند. مي‌گويد حقيقت اين نيست كه هميشه با يك‌سري روش‌ها به آن بشود رسيد. اينها هم درست است اما نبايد رسيدن به حقيقت را به روش‌مندي منحصر كنيم، ايده‌آلي كه از دكارت شروع شد. دكارت گفت اشكال كار ما اين بود كه ما روش نداشتيم، اگر روش‌مند باشيم به هدف مي‌رسيم. گادامر مي‌گويد درست است، خيلي جاها ممكن است با روش به حقيقت برسيم اما اين نبايد منجر شود به ذبح حقايق ديگري كه ما بدون به كار بردن روش بهشان مي‌رسيم و اتفاقا روش‌بردار هم نيستند.


نگرش نهاماس اين نيست كه زيبايي را در نهايت تعريف كند. كارش در اين كتاب لااقل تعريف مفهوم ‌زيبايي نيست و مستقيما خودش سراغ پژوهش در حوزه زيبايي نمي‌رود مثل كاري كه كانت مي‌كند. منظور و هدفش از رفتن سراغ مفهوم زيبايي چه زيبايي طبيعت و چه زيبايي هنر اين است كه اتفاقا اين مفهوم را از دايره تنگ آكادميك و نظري‌اش بيرون بكشد و بياورد در زندگي روزمره. 


شلينگ در نظام ايده‌آليسم استعلايي توضيح مي‌دهد كه اثر هنري قابليت تفسير نامتناهي دارد. شما هرقدر هم تفسير كنيد كه كدام وجه از اثر هنري است كه مرا جذب مي‌كند، كفايت نمي‌كند. اثر هنري از منظر شلينگ مظهر امر مطلق است. امر مطلق يعني امر نامتناهي و امر نامتناهي اتفاقا آن چيزي است كه ما دنبالش هستيم.


هگل مي‌گويد طبيعت چه كاره است كه معيار باشد. چون هگل كليدواژه انديشه‌اش آزادي است، همه‌چيز را تحت اين مقوله تفسير مي‌كند. براي او زيبايي‌اي كه هنرمند توليد مي‌كند بسيار فراتر از هر آن‌چيزي است كه مي‌تواند در طبيعت باشد. از نظر هگل طبيعت هم مرحله‌اي است از وجود آزادي. 

منبع: روزنامه اعتماد 23 فروردین 1401 خورشیدی