1

درس عشق

معلمان از تجربه آموختن و آموزش مي‌گويند

گروه  اجتماعي

روزهايي كه با تعطيلات عيد فطر مقارن شد، همزمان بود با هفته بزرگداشت مقام معلم. معلماني كه قلم به دست ما دادند و به ما آموختند چگونه در اين دنيايي كه پر از لحظه‌هاي خير و شر و نيك و بد است، با همه دشواري‌هاي زندگي، بايد تا آخرين نفس جنگيد و درنماند. از برخي معلمان خواستيم براي ما درباره فلسفه معلمي بنويسند؛ از خاطرات‌شان، از دشواري‌هاي اين شغل و از مواجهه‌شان با شاگرداني كه هر يك به فراخور تفاوت و گوناگوني فرهنگ و خاستگاه خانواده و معرفتي كه از والدين آموخته‌اند، در خانه دوم چگونه حاضر مي‌شوند. آنچه در ادامه مي‌خوانيد نوشته برخي معلمان است. خاطرات و مخاطرات شغلي كه ادامه راهش جز با مسلح شدن به سلاح عشق، ممكن نيست.

تجربه   معلمي

مژگان  شيخي‌نسب

 اپيدمي كرونا ما را به سرعت به سمت آموزش الكترونيكي سوق داد و آخرين سنگرهاي تعليم و تربيت را مطابق آنچه تا آن لحظه انجام مي‌داديم، از بين برد و حركت به سوي يادگيري فناورانه با سرعت رخ داد. معلمان را به تامل و تكاپو انداخت تا خود را براي معلمي كردن متفاوت آماده كنند. به جرات مي‌توان گفت سخت‌ترين دوران آموزش و فرآيند يادگيري را معلمان در دوران كرونا تجربه كردند. آموزش تركيبي يعني اينكه آموزش را شروع كنم و همزمان گروهي از دانش‌آموزاني كه در منزل و به دليل بيماري يا عدم رضايت خانواده نمي‌توانند حضور پيدا كنند و همچنين دانش‌آموزاني كه در سر ميز و نيمكت نشسته‌اند، در نظر داشته باشم . مدام با خودم فكر مي‌كردم هر دو گروه يك ميزان تحت تاثير كلاس و آموزش قرار گرفتند يا خير؟ به اين مساله فكر مي‌كردم چطور مي‌توانم حضور واقعي دانش‌آموز را در كلاس اثبات كنم، يا به عبارت بهتر بگويم او را ترغيب كنم و انگيزه بدهم كه سر كلاس من دقيقه به دقيقه و تا آخر ساعت كلاس همراه من باشد. چطور مي‌توانم چگونگي ترسيم خطوط منحني ميزان را از راه دور به آنها درس بدهم؟ به‌طوري كه همه دانش‌آموزان با هر سطح استعداد و هوش اين مهارت را ياد بگيرند. چطور مي‌توانم بفهمم كدام دانش‌آموزم امروز حالش خوب نيست؟ من كه چهره آنها را نمي‌بينم و شايد حوصله كلاسم را نداشته باشد.  در گيرو‌دار همين افكار معلمي بودم كه يك روز يكي از دانش‌آموزانم كه ابتداي كلاس حاضري زده بود، اسمش را براي بازخورد گرفتن صدا زدم. چند بار صدا زدم ولي از او خبري نشد. من هم نااميد رفتم سراغ نفر بعدي براي پرسش كلاسي. خلاصه كلاس آن روز تمام شد و بعد از يك روز كاري پرمشغله در بعدازظهر همان روز پيامي براي من آمد از طرف دانش‌آموزم. گفت نت براي من ضعيف بود و صدا براي من با تاخير مي‌آمد. ولي خانم بدانيد كه مادرم بالاي سر من ايستاده و هر زمان پاسخ معلم را كمي دير بدهم با كتك فراوان مواجه مي‌شوم. اگر امكان دارد قبل از كلاس مرا آگاه كنيد كه امروز از شما مي‌خواهم پرسش و پاسخ انجام دهم و من با قلبي شكسته از عملكرد اشتباه والدين به او اين قول را دادم.

تجربه  شيرين من 

سعيد  خجسته

 سال ۸۹ وقتي به عنوان آموزگار در مدارس منطقه هوراند آذربايجان شرقي در كلاس دوم مدرسه شهيد مطهري ارنان به عنوان اولين سال استخدام معلمي حضور داشتم، هنگام گرفتن املا از دانش‌آموزان متوجه دانش‌آموزي شدم كه تقريبا همه كلمات را اشتباه نوشته بود و فقط «نام و نام خانوادگي» را درست نوشته بود. امتياز قابل قبول را منظور كردم، دانش‌آموز با شادي به هوا پريد و گفت هميشه معلمان برايم عبارت نياز به تلاش بيشتر را مي‌نوشتند اما الان قابل قبول گرفته‌ام و خيلي خوشحال هستم. به او گفتم سعي كن حرف الفبا را يك به يك ياد بگيري و در ذهنت مجسم كني بعد بتواني حروف را در كنار هم قرار داده و كلمه بسازي و نمره بالاتري بگيري. كم‌كم اعتماد به نفس دانش‌آموز مذكور بيشتر شد و اشتياق بيشتري به نوشتن املا پيدا كرد و در بقيه دروس هم رتبه‌هاي بالاتري كسب كرد. حتي اين پيشرفت باعث شد كه بعضي اوقات در درس رياضي و قرآن از بقيه دانش‌آموزان كلاس سريع‌تر به سوالات پاسخ دهد. در امتحانات اوايل اگرچه در نوشتن جواب جملات اشتباهات املايي زيادي داشت اما منظور را مي‌رساند و رتبه خوب را مي‌گرفت. پس از گرفتن كارنامه به وجد آمده بود و با نشان دادن كارنامه به همكلاسي‌هايش مي‌گفت امسال خيلي خوشحالم چون نياز به تلاش بيشتر در كارنامه‌اش نبود. اين نوع اعتماد به نفس دادن به دانش‌آموز و پيشرفتش خود بنده را هم به شور و هيجان  وا مي‌داشت طوري كه ديگر منطقه دورافتاده محروم و دور از خانواده بودن به نظرم نمي‌آمد و اين روال را به عنوان الگوي تدريس تا چند سال كه در مدرسه‌ها حضور داشتم ادامه دادم.  واقعا چيزي شيرين‌تر از ياد دادن به دانش‌آموز ضعيف و نااميد از تحصيل تا به حال تجربه نكرده‌ام.

خاطره  معلم منطقه مرزي

زينب  حسيني

 معلمي شغل نيست، عشق است؛ آن هم اگر در منطقه‌اي محروم و مرزي خدمت كني؛ من معلم هستم در نقطه صفر مرزي، مرز مشترك ايران و تركمنستان؛شهرستان راز و جرگلان. خاطره شيرين من مربوط مي‌شود به دانش‌آموزم محمد در اول سال تدريسم، كلاس پنجم؛ يك روز قرار بود از بچه‌ها امتحان بگيرم و خيلي هم تاكيد كردم كه حتما خوب بخوانند كه امتحان سختي مي‌گيرم. اون روز خيلي با بچه‌ها سر كلاس تكرار و تمرين كرديم نكات مهم درس‌ها را مرور كرديم و بچه‌ها آماده براي امتحان؛ روز امتحان فرا رسيد برگه‌ها را بين بچه‌ها تقسيم كردم؛ همه بچه‌ها سخت مشغول پاسخگويي بودند، ديدم محمد هم در حال جواب دادن سوالات است. وقتي امتحان تمام شد مشغول تصحيح برگه‌ها شدم؛ نوبت برگه محمد شد ديدم هيچ‌كدام از سوالات را جواب نداده، رسيدم آخرين سوالات ديدم يك نامه نوشته: سلام خانم معلم جانم، من جواب سوالات رو بلد نبودم ولي جواب اين سوالاتي را كه خودم ياد داشتم را نوشتم. محمد خودش چند تا سوال نوشته بود و جواب داده بود اون هم به طور كامل. من اول ناراحت شدم بعد كه كمي فكر كردم و ديدم جواب همون سوالات را كامل نوشته نمره خيلي خوب رو بهش دادم. معلم در روستا بودن زيباترين و دوست‌داشتني‌ترين حس دنياست. من عاشق دانش‌آموزانم هستم.

گاهي نقش بازي  مي‌كنيم 

به آفريد

اكنون كه به سال‌هاي پاياني تدريس رسيده‌ام و به پشت سر خويش مي‌نگرم، درمي‌يابم كه چه فرصت‌هايي كه از دستم رفت و از چه نگاه‌هايي كه غافل ماندم و از چه انديشه‌هايي كه به سادگي گذر كردم، چه دست‌هايي كه به مهر نفشردم و چه زخم‌هايي كه به درمانش برنخواستم.
بچه‌ها كه گرانمايه‌ترين سرمايه مردمان من‌اند به ما آموزگاران سپرده مي‌شوند تا لوح ضميرشان از وجود ما نقش گيرد. اين بچه‌ها هر كدام دنيايي متفاوت را با خود به كلاس مي‌آورند. هر كدام‌شان دل‌نگراني‌ها، دل‌شوره‌ها و غصه‌هاي خود را دارند و هر يك قصه زندگي خود را دارند و آن را در سينه پنهان مي‌دارند. يادم هست در اواخر دهه هشتاد در يكي از دبيرستان‌هاي جنوب تهران تدريس مي‌كردم، دانش‌آموزي داشتم متين و باوقار و مظلوم و آرام در گوشه‌اي از كلاس مي‌نشست. بي‌سخن و در سكوت كامل. هر هنگامه‌اي كه از او درسي مي‌پرسيدم درسي ناخوانده بود و هيچ‌وقت علتش را نمي‌گفت، چون پاييز به سردي گراييد ديدم با يك تك پيراهن در كلاس مي‌نشيند در حالي كه ما از سرما مي‌لرزيديم تازه دانستم داستان چيست. هفته بعد كاپشني تهيه كردم و به عنوان هديه دور از چشم بچه‌ها به او دادم شايد باورتان نشود ولي تا آخر سال، ديگر اين پسربچه با وقار و غمگين هيچ‌گاه نمره‌اي كمتر از بيست نگرفت. چقدر افسوس خوردم كه فقر و نداشتن تا چه اندازه استعداد مي‌سوزاند و شاد را مي‌دزدد و چقدر خشنود شدم كه مهر و عشق آموزگار تا چه اندازه مي‌تواند جان آفرين باشد و پويايي بخشد. هر قدر جلوتر آمدم بيشتر دانستم كه تنها با عشق، محبت، صميميت و درك بچه‌هاست كه مي‌توانم كلاسم را به خوبي مديريت كنم. اين بود كه منشور اخلاقي و درسي با 10 اصل براي كلاسم نوشتم و هر سال در اولين جلسه كامل آن را براي دانش‌آموزانم تشريح كردم و به آنها آموختم كنار يكديگر نشستن مستلزم احترام متقابل است و درك يكديگر نيازمند احترام گذاشتن به انديشه‌هاي همديگر. يادم هست زنگ اول روزي وارد كلاسي شدم. دانش‌آموزي كه در ميز اول كلاس مي‌نشست چشمانش قرمز شده بود، گويي دچار مشكلي شده بود. به من گفت آقا ميشه تشريف بياريد بيرون، گفتم شما بفرماييد من بعد شما ميام. بيرون كلاس به من گفت آقا ميشه خواهش كنم بغلم كني؟ ابتدا منظورش رو درك نكردم، گفت آقا ميشه خواهش كنم بغلم كني؟ چون او را در آغوش گرفتم سخت شروع به گريستن كرد. گويي شانه‌هاي من تكيه‌گاه مطمئني شده بودند كه مي‌توانست بر آن تكيه زند و دردش را با من قسمت كند. دستي از سر مهر بر سرش كشيدم و او را به آرامش خواندم، چون آرام گرفت اندوهش را با من بازگفت و دانستم چقدر با دانش‌آموزانم بيگانه‌ايم. چقدر لازم است كه گاهي كتاب درسي را ببنديم و كتاب زندگي را بگشاييم. لازم است گاهي دست دانش‌آموزان‌مان را به مهر بفشاريم و به آنها بازگوييم كه چقدر دوست‌شان داريم و به آنها عشق مي‌ورزيم تا بدانند آموزگاران اگر عاشق آنها نبودند كه اصلا معلمي نمي‌كردند. بدانند مي‌توانند اندوه‌شان را با ما قسمت كنند. بدانند ما آموزگاران مي‌توانيم دغدغه‌هاي آنان را در يابيم و در شادي‌ها و غم‌هاي‌شان وارد شويم، مي‌توانيم در قلب‌هاي‌شان داخل شويم و در ضمير وجودشان مهر و محبت بكاريم. بچه‌هاي اين سرزمين تشنه احترام و محبت‌اند و اگر به آنها احترام ‌گذاريم حرمت كلاس‌مان را دارند. معلمي شيرين است اگر شيريني حضور بچه‌ها را در يابيم. نيك مي‌دانم كه آموزگاران سرزمين من با مصايب و مشكلات بسياري دست و پنجه نرم مي‌كنند. دغدغه معيشت شور و شوق آموختن را از آنها به غارت برده است و توان‌شان را فرو كاسته و قلب‌شان را به درد آورده است. ما معلمين نيك مي‌دانيم كه گاهي نقش بازي مي‌كنيم اندوه‌ها و مشكلات‌مان را بيرون كلاس جا مي‌نهيم و شادمانه وارد كلاس مي‌شويم تا نكند حجم نگاه سرد و پر از دردمان دانش‌آموزان‌مان را بيازارد و آنها را نااميد و دلخسته نمايد.

منبع: روزنامه 27 اردیبهشت 1401 خورشیدی