1

دست‌بوسی با افتخار!

فريدون مجلسي

از پياده‌روي در هرمزان برگشته بودم كه در پيامي صوتي-تصويري در شبكه ‌هاي اجتماعي! جواني تكيه زده بر جاي بزرگان به گزاف را ديدم كه با چاپلوسي پرهيجان به اميد نان، بهاي تحقيرآميزي مي‌پرداخت. با خودم فكر كردم آيا چنين بهايي به چنان متاعي مي‌ارزد. به ياد مطلبي افتادم كه 10 سال پيش در جايي در اين زمينه نوشته بودم كه در ادامه مي‌آورم. يعني در جايي كه فكر مي‌كنم دست‌بوسي ارزنده باشد.
كلاس هشتم در دبيرستان فيروزبهرام آقاي خسروي دبير هندسه ما شد. با قدي متوسط نزديك به كوتاه و هيكلي ريزه، رنگ و روي سبزه، با راستي و سادگي زرتشتي و لهجه كرماني. از آن معلم‌هايي نبود كه هيبتش لرزه بر دل‌ها بيندازد و موجب شود كه نفس از قفسي برنيايد! اما خُب، رياضي خودش به اندازه كافي هيبت داشت كه آن ملايمت را جبران كند. از آن گذشته، دبير بسيار خوبي بود. به ياد دارم روزي بحثي پيش آمد. 
آقاي خسروي هنوز نسبتا جوان بود؛ يعني ظاهرا هنوز زمان درازي از خروجش از دانشگاه نمي‌گذشت، از اين‌رو با بچه‌ها احساس نزديكي بيشتري مي‌كرد. روزي صحبت از كنكور و دانشگاه پيش آمد و آقاي خسروي بر خلاف معمول قدري حالت درددل به خود گرفت و خاطره‌اي را كه شايد برايش تلخ بود، تعريف كرد. گفت در كنكور دانشكده فني و رشته رياضي دانشكده علوم شركت كرده و در هر دو رشته قبول شده و تعيين رشته برايش مشكل بود. با ارسال تلگرامي به كرمان از بزرگ‌ترها نظر خواست. پاسخ آمده بود: رياضي، رياضي، رياضي! و آقاي خسروي هم رشته رياضي را انتخاب كرده بود. از درددلش چنين بر مي‌آمد كه حالا كه بزرگ‌تر شده بود و وضع خودش را به عنوان دبير رياضي با هم‌كلاسي‌هاي مهندسش مقايسه مي‌كرد، در انتخابش مردد شده و از بزرگ‌ترها گله‌مند بود. سه سال در درس‌هاي رياضي شاگرد او بودم. بعدها به دنبال زندگي خودم رفتم و ديگر خبري از او نداشتم تا اينكه چندين سال پيش، يعني بيش از ۴۰ سال از آخرين ديدار، با ماشين از خيابان مي‌گذشتم كه آقاي خسروي را كه نان سنگكي خريده و عازم خانه بود، در پياده‌رو مقابل خودم ديدم. انگار قيافه نجيبش چندان فرقي نكرده بود. با احساس قدرداني غيرقابل وصف فورا ايستادم، پياده شدم و دوان‌دوان خودم را به او رساندم. مانند همان زمان نوجواني با خوشحالي فرياد زدم آقاي خسروي! آقاي خسروي! ايستاد و با قدري حيرت مرا برانداز كرد. گفتم من از شاگردان شما در فيروزبهرام بودم. لبخند خفيفي در چهره پيرش ظاهر شد. دستش را به سويم دراز كرد. آن را گرفتم و بي‌اختيار بوسيدم! دستش را پس كشيد. اسمم را پرسيد. وقتي نام خانوادگي‌ خودم را گفتم، پرسيد فيروز يا فرهاد؟ اسامي برادران كوچك‌تر و بزرگ‌ترم كه آنها نيز شاگردانش بودند. معلوم بود از سه برادري كه زماني شاگردش بودند خاطره گنگي داشت و اكنون چند سالي بود كه بازنشسته شده بود. 
برايش از خاطره‌اش گفتم؛ از تلگرامي كه پس از قبولي در كنكور فرستاده و پاسخي كه دريافت كرده بود: رياضي، رياضي، رياضي! تعجب كرد كه چگونه به ياد دارم. به او گفتم آقاي خسروي اگر مهندس شده بوديد شايد اكنون از امكانات بهتري برخوردار بوديد، اما آن وقت شاگردي نداشتيد كه پس از 40 سال دست شما را ببوسد و از اين كارش احساس افتخار كند! دستم را فشرد و با خشنودي يا شايد دلخوشي خنديد و خداحافظي كرديم.
در فرهنگ و تربيت اجتماعي ما ايراني‌ها دست‌بوسي نماد چاپلوسي و عملي تحقيرآميز است، پس چگونه با خشنودي و بدون كوچك‌ترين احساس شرم و شماتت و ملامتي اين كار را كردم و هرگز هم پشيمان نشدم؟ مي‌دانيد چاپلوسي نيز مانند بيشتر رفتارهاي انساني ارتكاب يا انجام عملي است نسبي و سكه‌اي است با دورو! در واقع چاپلوسي اقدامي يك‌طرفه نيست؛ دو طرفه است؛ جرمي ايقاعي نيست، عقدي است! با ايجاب و قبول انعقاد مي‌يابد! نوعي خودفروشي است كه تحقق آن نياز به خريداري دارد كه به همان اندازه مشتاق است!
…. اما طرف ديگر سكه، احترام و قدرداني است! يعني هر ستايشي چاپلوسي نيست. اين نيز نوعي بيماري است كه برخي از سر غرور و تكبر، يا از سر بخل و به بهانه اينكه زيربار چاپلوسي نمي‌روند از قدرشناسي و احترام كساني كه هنري، صنعتي، خدمتي يا كاري برجسته ارايه كرده‌اند، خودداري مي‌كنند! انسان سالم بايد هر كار نيكويي را قدر بداند، به زيبايي و خالق آن احترام بگذارد و بدون عقده و تكلف اين احترام و قدرشناسي را بيان و ابراز كند. 
…. چه تلخ است بوسيدن دست سلطاني و چه شريف است بوسيدن دست استادي پير!