کلاس ما (4)
پوریا ترابی
تلفن را برداشتم و شماره مدیر مدرسه را گرفتم.
سلام غریبی کرد، خودم را که معرفی کردم گرمتر جواب داد و از فضای تدریس و مدرسه و دانشآموزان گفت. کمی آرامتر شدم و او نیز اذعان داشت که جای نگرانی نیست. مخصوصا چون خودش هم دهه هفتادی بود حرفم را بهتر میفهمید.
در نهایت هم گفت این هفته که شما میخواهید بیایید مدرسه، شیفت بعدازظهر هستیم و روز فلان.
انشاءالله میآیم دنبالتان و میرویم مدرسه.
در آن لحظه دو حس متفاوت داشتم.
اول اینکه نفس راحتی کشیدم، جایی که سازماندهی شدم حداقل به لحاظ مسافت از آن روستای قبلی خیلی بهتر بود و دوم حس عمیقِ سردرگمی؛ اینکه هیچ تصوری از کارم نداشتم.
چند روزی از آن زمان که مدیر گفته بود، آماده شوم برای کلاس مثل برق و باد گذشت.
حالا ساعت ۱۰ صبح ۷ مهرماه است و من ساعت ۱۳ باید سر کلاس باشم. دروغ چرا، هول و ولا برم داشته و استرس دارم. شروع کردم به چک کردن لباسهای مناسب روز اول مدرسه در کمدم. نهایتا شلوار قهوهای متوسط با پیراهن کرم رنگ راهراه و کت قهوهای تیرهام را برای شروع این امر خطیر برگزیدم.
همان موقعها، به سرم زد که یک استوری در صفحه شخصیام در اینستاگرام بگذارم و از مخاطبانم بپرسم:
«اگر معلم کلاس اول دبستان بودید روز اول مدرسه، درباره چه چیزی با دانشآموزانتان صحبت میکردید؟»
با خودم فکر کردم به هر حال از بین دهها آدم با تفکرات مختلف که ممکن است جواب بدهند، یکیشان هم یک نکته مهمی بگوید برای من غنیمت است.
راستش فکر میکردم افراد کمی پاسخ دهند، اما تا موبایل را گذاشتم روی میز و حاضر شوم ویبره نوتیفیکیشن اینستاگرام همچون آهنگ بندری گوشی را دایما میلرزاند. آماده که شدم نشستم پای گوشی و گوش جان سپردم به پیامهای دوستان.
حرفهای یک عده خیلی برایم جالب بود، مثلا میگفتند لطفا شغل پدرشان را از آنها نپرسید. گویی همین سوالات کلیشهای سالهای دور همه ما، سبب عقده و گره احساسی در کودکیمان شده. دیگر آنقدر جوابها زیاد شده بود که تا بخواهم جوابشان را بدهم… یا ابوالفضل!!! ساعت!!! به خودم آمدم و دیدم اساسی دیر کردهام! ناهار خورده و نخورده دوان دوان به سمت خیابان رفتم و منتظر مدیر مدرسهای شدم که هنوز او را ندیده بودم. نفسزنان رسیدم به خیابان و دقیقهای نگذشت که مدیر هم آمد و خوش و بشهای ما شروع شد. از زندگیام برایش گفتم، از اینکه عکاسم، در خبرگزاری باشگاه خبرنگاران جوان کار میکنم (البته آن موقع) و خیلی نامحسوس تاکید کردم که عکاسی جزو جدا نشدنی من است، پس دیگر خودت یک کاری بکن و چوب لای چرخ عکاسیام در کلاس و مدرسه نگذار. در این بین نیز هر ویبره گوشیام نشان از یک موضوع برای شروع کلاس از هر گوشهای از ایرانمان بود. سرم را که بالا آوردم، دیدم تابلوی رنگ و رو رفته دبستان شهید رجبعلی روبهرویم است و حالا دیگر فصل جدیدی از زندگی پوریا شروع شده بود… .
منبع: روزنامه اعتماد 31 خرداد 1401 خورشیدی