کلاس ما (5)
پوريا ترابي
بنده با تيپ شيك و مجلسي قهوهاي رنگم به همراه مدير رسيديم به مدرسه. از ماشين پياده شدم و به سمت صفها رفتم و ميديدم كه صفها توسط معاون مدرسه در حال نظمدهي است. ۷ تا صف بود، در حالي كه مدرسه ۶ پايه داشت، از قد و قوارهشان متوجه شدم كه گويا امسال ۲ تا پايه اول داريم. يكيشان كه معلم داشت و كلاس ديگر معلمي هنوز برايش مشخص نشده بود را قرار بود من سكاندارش شوم. معلم خانمي كه روبهروي يك صف بود و با صداي نسبتا تيزي كه داشت با دانشآموزان آن صف صحبت ميكرد كه درست و منظم بايستند را ديدم و شستم خبردار شد كه ايشان ديگر معلم پايه اول هستند. يك دور مثل فرماندهان نظامي كه چشم تيز ميكنند و ميخواهند بدانند چه كسي موقع رژه، صف را به هم ميريزد تا بدهند تمام دستشوييهاي گروهان را بشويد و تنبيه شود، من هم با دقت و چشمي كه به خاطر دقت زياد باريك شده بود همه دانشآموزان را رصد كردم و با طمانينه به داخل ساختمان مدرسه رفتم. كمي برايم آشنا بود، زيرا چندين سال پيش كه مادرم در همين مدرسه تدريس ميكرد به همراه او به اينجا آمدم و چند ساعتي با دانشآموزانش تمرين وضو كردم و خب كمي با فضا آشنا بودم. وقتي وارد دفتر شدم، با همكاران سلام و عليك و خودم را معرفي كردم. غالب همكارانم جوان بودند و در نتيجه كادر سرحالي به نظر ميرسيدند. هفت تا كلاس بوديم، دو تا اول و ديگر پايهها تا ششم، هر كدام يك كلاس و همكاران هم سه تا آقاي جوان و سه خانم همكار هم با سابقه بودند. دفتر بسيار كوچك بود و به زور توانستم روي يك صندلي ما بين همكاران بنشينم. صداي معاون و مدير از پنجره باز دفتر ميآمد كه داشتند نكات مهم و اصول و قواعد مدرسه را براي دانشآموزان بازگو ميكردند. من كه در ذهنم اين موضوع حك شده بود كه لحظات را ميبايست غنيمت شمرد و روي هوا زد، ديگر طاقت نياوردم و سريع رفتم تا از همين دقايق هم فيلم ثبت و ضبط كنم. معاون و مدير كمتر ولي دانشآموزان با تعجب به من نگاه ميكردند كه اين آقا معلم تازه به مدرسه آمده براي چي دارد فيلم ميگيرد و من دهها ابر كه تويش علامت سوال بود را بالاي سرشان ميديدم. از آنجا كه نسبت به سوالاتشان فعلا جوابي در نظر نگرفته بودم و فقط ميدانستم كه اين لحظات «بايد» ثبت شود، بيخود نورونهاي ذهنم را درگير نكردم و سعي كردم بهترين كادر را ضبط كنم.
با صداي مدير از افكارم بيرون جهيدم و ديدم كه صفهاي همه كلاسها جز يك كلاس اول را به سمت كلاسهايشان راهنمايي ميكند، صبر كرد، همه كه رفتند، يك تك صف مانده بود در حياط مدرسه و انتهاي آن صف ده، پانزده نفر از اوليا به چشم ميخورد. مدير كمي نزديكم شد، بدون مقدمه گفت: اولياي محترم اين شما و اين آقاي ترابي معلم كلاس بچههاتون. آقاي ترابي هم عكاس هستند و هم خبرنگار باشگاهِ… (و سرش را به سمت من كرد كه كمكش كنم)
خبرنگاران جوان!
آها بله… از عكاسان باشگاه خبرنگاران جوان هستند و خلاصه قرار هست امسال ان شاءاللّه آموزگار اين پايه ما باشند.
حالا من را ميگويي، خجالت كشيده و كمي سرخ شدم.
سريعتر دلم ميخواست به كلاس بروم و كمي از اين فضا خارج شوم و خب خداوند منان هم فورا خواستهام را عملي و مدير سخنش را كوتاه كرد و به بچهها رخصت داد كه به سمت كلاس بروند.
من دهها مدل و طرح براي اولين روز كلاسم در ذهنم برنامهريزي كرده بودم و خب چون عكاس مستند بودم و هر ماه سفر ميكردم به مناطق دور و محروم و ايضا علاقهام به كودكان، كمي آرامش داشتم كه خب ميتوانم از پسش بربيايم و اصلا كاري ندارد كه!
تا وارد راهرو شدم ديدم صداي جيغ و داد است كه از كلاسي ميآيد و با توجه به شانس خجستهام حدس زدم كه اين بايد كلاس من باشد و خب حدسم درست بود. زير لب بسمالله گفتم و وارد كلاس شدم. پنج، شش تا از مادرها در كلاس حضور داشتند كه با آمدنم سلام گرمي دادند و من هم با نگاهم به آنها فهماندم كه بايد كلاس را ترك كنند. هنوز به بچهها سلام نداده بودم كه همان جا فيالمجلس دو تا از دانشآموزانم از بابت دوري از مادرشان آن چنان اشك و گريه راه انداختند كه حد نداشت. دروغ چرا؟ انتظارش را نداشتم، يعني توي آن دانشگاه آزاد كوفتي ما درباره اين جور مسائل هيچ صحبتي نميشد و ما فقط معلمي را خوانده بوديم!
ديدم اينطور نميشود و بايد يك كاري كنم، هرچه از سالها تجربه و كار با كودكان چه در حين عكاسي و چه در خانواده و غيره داشتم را جمع كردم تا كلاس را مديريت كنم. اجازه دادم مادرها يك زنگ در كلاس بمانند تا كودكشان كمي آرام بگيرد. دو زانو نشستم روبهروي يكي از آن دو و اشكهايش را با انگشتم پاك كردم و سعي كردم اطمينان خاطر بدهم كه امروز حتما به همه ما خوش خواهد گذشت. دانشآموز مذكور هم با تمام غرغرها و نالههايش به ناشيگري من پي برد و خودش كم كم آرام شد. و حالا نوبت من بود كه كلاسم را شروع كنم؛
بسمالله الرحمن الرحيم
ربِّ اشْرحْ لِي صدْرِي ويسِّرْ لِي أمْرِي واحْلُلْ عُقْدةً مِّن لِّسانِي يفْقهُواْ قوْلِي
گل پسرها، سلااااااام…
منبع: روزنامه اعتماد 7 تیرماه 1401 خورشیدی