1

کلاس ما (9)

پوريا ترابي

منظره عبور از مسير كمال‌آباد اصفهان كم از فيلم‌هاي وسترن نداشت؛ با آن خارهاي رقصنده ميان كوير و آفتابي به‌شدت گرم و سوزان. هيچ بعيد نبود كه حتي كركس نگون‌بختي هم در آن زل گرما در پي شكار بگردد‌. حالا ما در اين دشت تف‌ديده اصفهان چه مي‌كرديم ؟برايتان مي‌گويم. من، محمدحسين (آلن دلون) و سوژه عكاسي‌اش حاج آقاي محمدي سوار بر خودروي آردي مشكي‌رنگ شيخ مذكور با شيشه‌هاي پايين و هجوم باد‌گرم در حال عبور از اين كوير بوديم و داشتيم سر ايران و اينكه آيا قدرت اول منطقه است يا خير بحث مي‌كرديم. از راه فرعي كه به سمت مسير اصلي پيچيديم در كنار جاده از دور مردي با ظاهري كه مشخص بود از جامعه مستضعفين است و حتي يك جورهايي به خودمان شباهت دارد را ديديم. جلوتر كه رفتيم آقاي محمدي سرعت خودرو را كم و كمتر كرد و نهايتا ايستاد. آن شخص دوان دوان به سمت ما آمد. سر را خم كرد و سلامش را هنوز به آخر نرسانده بود كه متوجه شديم از برادران عزيز افغانستاني است. مي‌خواست به اصفهان برود و حاج آقا گفت كه اگر بخواهي صبر كني تا ماشين براي اصفهان بيايد بايد تا شب منتظر بماني و خلاصه بيا بالا تا يك‌جايي مي‌رسانيمت. سرش را به سمت چپ و انتهاي بي‌انتهاي جاده چرخاند و ديد كه حرف حاج آقا پر بيراه هم نيست و در آن وضعيت چاره‌اي جز اكتفا به همين امكان را ندارد.  سوار شد و كنار دستم نشست. يك‌بار زيرپوستي ما سه نفر را برانداز كرد و من اين را حس كردم. حالا اين وسط عادت هميشگي من هم گل كرد و شروع كردم به طرح سوالات مختلف در ذهنم. در كمتر از پنج دقيقه ديدم چقدر سوال دارم از مردي از تبار سرزمين زخم خورده همسايه‌مان. كمي به سمتش برگشتم و دقيق‌تر نگاهش كردم، نگاهم را حس كرد و كمي مشكوك اما با لبخندي زوري خاطر‌نشان كرد كه همه‌چيز خوب است. ديگر سكوت روا نبود و گفت‌وگوي ما شروع شد. اسمش نوراحمد بود. از زلزله اخير پرسيدم و اوضاع دردناك اين روزهاي افغانستان كه گفت آسيب زلزله خيلي زياد بوده اما چون خانواده‌اش ساكن كابل هستند از زلزله در امان مانده‌اند.  اگر خوب به صورتش نگاه مي‌كردي رد سال‌ها آفتاب‌سوختگي را بر آن مي‌ديدي و در اين ميان روزگار هم چند چين ناقابل روي چهره‌اش انداخته بود. با اين توصيفات حتما تصوير يك مرد چهل‌ساله را در ذهن‌تان ترسيم كرده‌ايد. من هم همين فكر را مي‌كردم تا اينكه سنش را پرسيدم. 
« من سال ۲۳ استم.» 
  جان؟
«۲۳ ديگر، هزارو سيصد و هفتاد و نمي‌دانم چند ولي ۲۳ سال دارم.»
حالا در آن گرماي ۵۰ درجه بهت‌زده نگاهش مي‌كردم و داستان جالب‌تر هم شد وقتي كه فهميدم دوتا بچه هم دارد! پسري به نام سميراحمد و دختري به نام هديه. حالا حاج آقا هم وارد بحث شده بود و مدام از مزاياي ازدواج زودهنگام و تشكيل خانواده صحبت مي‌كرد. من كه مدارهاي مغزم در آن گرما طاقت تحمل همزمان نصيحت، بادگرم و اين‌همه بهت را با هم نداشت صفحه گوشي را روشن كردم تا نگاهي به ساعت بيندازم. حواسم به عدد ۱۶روي صفحه بود كه ناخودآگاه چشم‌هايم روي عكس پس‌زمينه فوكوس كرد. بچه‌هايم‌، سرمايه‌هايي كه حاصل يك سال معلمي‌ام بودند را ديدم. لبخند علي كوچولو، جان تازه‌اي شد براي حرف زدن. جاني شد براي اينكه سينه سپر كنم و عكس‌شان را نشان بدهم و بگويم بچه‌هاي من را ديده‌ايد؟ و حالا نوبت نگاه متعجب نوراحمد با ته‌مايه‌اي كه لابد با خودش مي‌گفت (اين چي داره ميگه؟) بود. بلافاصله گفتم «شاگردام هستن، آخه من معلّم اول دبستانم.» و خدا مي‌داند چه كيفي كردم با معلم بودنم و اين سرمايه‌هاي كوچكي كه در پس‌زمينه تلفنم جا خوش كرده بودند. آن لحظه هيچ فرقي بين افتخار كردن من به شاگردهايم و افتخار كردن نوراحمد به دو جوجه‌اش نبود. براي من كه روزهاي اول، معلم بودنم را باور نكرده بودم و نزديك به يك‌سال پر‌چالش را با آنها گذراندم. حالا لبخندهاي قشنگ‌شان نجات‌بخش و باعث افتخار بود. حتي اگر ديگران از ديدن علاقه و تلاشم براي‌شان تعجب كنند و حتي اگر هيچ‌وقت اين جامعه قدر معلم و ارزش اين قشر صبور را نفهمد؛ من معلم بودم و حالا افتخار مي‌كردم به دوست داشتن سرمايه‌هاي كوچكم.

منبع: روزنامه اعتماد 11 مرداد 1401 خورشیدی