1

روایت دیداری گروهی با احمد شاملو به بهانه بیست‌ویکمین سالمرگش

قمار آخر

محمد تقوي

اولين شماره مجله كارنامه را در دي‌ماه ۷۷ تازه منتشر كرده بوديم و برنامه‌هاي زيادي همراه با هزار اميد و آرزو براي آينده داشتيم. در شماره اول كارنامه نوار صوتي كنفرانس ابوالحسن نجفي را در مورد نظريه اطلاع پياده و چاپ كرديم. اين كلاس يا كنفرانس سال ۶۹ در گالري كسري و در جلسات خودمان برگزار شده بود و حالا بعد از هشت سال امكاني براي انتشار آن پيدا كرده بوديم. اين متن تا آنجا كه مي‌دانم يگانه متن موجود در مورد اركان نظريه اطلاع در زبان فارسي است. عكس ابوالحسن نجفي را هم روي جلد زده بوديم. قرار بود روي جلد شماره ۲ عكس شاملو را چاپ كنيم. قرار بود همه باهم به خانه شاملو برويم و يك جلد كارنامه شماره ۱ را تقديم كنيم و براي دومين شماره از شاملو كار بگيريم و از او ياري بخواهيم. همه در خانه هوشنگ گلشيري جمع شديم تا از آنجا راهي شهرك دهكده بشويم كه يك جور شهرك ويلايي در فرديس كرج بود. غير از پيكان آبي رنگ خانم فرزانه طاهري بليزر جلال بايرام را داشتيم. گلشيري و خانم طاهري با تعدادي از دوستان با پيكان آبي رفتند و من و تعدادي ديگر سوار بليزر جلال بايرام شديم.
گلشيري در پيشاني سرمقاله شماره اول نوشته بود: «حالا ديگر من انگار رسيده‌ام به شصت سالگي و دارم بر مي‌گذرم، به قول معروف آردها را بيخته‌ام و همين دم و آن است كه الك را هم بياويزم.» آن‌موقع فكر نمي‌كردم موعد آويختن الك اينقدر نزديك باشد. اين عكس بايد در يكي از روزهاي نيمه دوم دي‌ماه ۷۷ يا نيمه اول بهمن همين سال گرفته شده باشد.
«خنك آن قماربازي كه بباخت آنچه بودش
بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر»
اين شعر را هوشنگ گلشيري با يك تغيير بر پيشاني سرمقاله اولين شماره كارنامه گذاشته است. اگر سال‌ها پس از مرگ هوشنگ گلشيري خانم نگار اسكندرفر در متني ننوشته بود تا امروز متوجه نمي‌شدم هوشنگ گلشيري شعر مولانا را قلب كرده است. شعر مولانا را در غزل بالا از ديوان شمس خوانديد.
هوشنگ گلشيري واژه «ديگر» را از آخر مصرع دوم برداشته بود و به جايش گذاشته بود «آخر»: 
«خنك آن قماربازي كه بباخت آنچه بودش
بنمانْد هيچش الا هوس قمار آخر»

من آنقدر غريق آرزوهاي رنگين مجله كارنامه بودم كه نفهميدم. دوران اميدواري بود و دلبستگي به اصلاح و تغيير. گلشيري سال‌ها بود آرزوي داشتن يك مجله را در قلب و ذهنش مي‌پروراند و حتي از قبل عنوان «كارنامه» را برايش انتخاب كرده بود. ۲۴ سال پيش بود. جوان بودم و نگاهم به فردا بود و فكر كنم كمي طلبكار هم بودم. قرار بود سرمقاله شماره ۲ را من بنويسم كه البته نوشتم. عنوانش بود «اگر فردا بيايد».
ديدار شاملو برايم به خواب و خيال مي‌ماند و از دقيقه‌اي كه حركت كرديم با هر تكاني نفسم را حبس مي‌كردم. يعني واقعي بود‌ و واقعا داشتيم به ديدار او مي‌رفتيم. ماشين بايرام خيلي قرص و محكم به نظر مي‌رسيد. شايد روغن‌سوزي ماشين او گناه من بود و حاصل آن همه هيجاني بود كه داشتم. وقتي به عوارضي رسيدم بليزر مثل لكوموتيو‌هاي زغال‌سنگي چنان دود مي‌كرد كه پليس جلوي ما را گرفت و ماشين را در پاركينگ راهنمايي و رانندگي خواباند. يادم نيست در جيب‌هاي ما آنقدري پول پيدا مي‌شد كه بتوانيم كرايه ماشين تا فرديس را بدهيم يا نه. فكر مي‌كردم ديدار شاملو را از دست داده‌ام. آنقدر ناراحت و نااميد شده بودم كه شايد با دوست بزرگوارم آقاي بايرام كمي تندي كرده باشم. بايرام مرد باتجربه‌اي است. او بود كه به آرامي ترتيب انتقال ماشين به پاركينگ را داد و همان‌جا يك تاكسي كرايه كرد و عازم خانه شاملو شديم. تا وقتي كه در شهرك از ماشين پياده شديم هنوز هر لحظه مي‌ترسيدم مشكل ديگري پيش بيايد؛ راه را گم كرده باشيم، راه‌مان ندهند يا يك بلاي آسماني ديگر سرمان بيايد. وقتي در خانه را زديم و آيدا در را باز كرد و وارد شديم، هنوز نفس‌نفس مي‌زدم. باورم نمي‌شد. او بود كه گونه‌هايش با دو شيار مورب غرور انسان را هدايت مي‌كرد و مي‌رساند به سرنوشت احمد شاملو. ما جوانك‌هاي خيال‌پردازي بوديم كه پاهاي‌شان به زحمت روي زمين آرام و قرار مي‌گرفت و آيدا خسته بود. طبقه اول در نشيمن روي مبل‌ها نشسته بوديم و روي ديوارها و گوشه‌كنارهاي خانه چشم مي‌گردانديم. شاملو طبقه بالا بود. آيدا گفت دارد غذا و داروهايش را مي‌خورد و هنوز آماده نيست. گلشيري از «كارنامه» و برنامه‌هاي‌مان حرف مي‌زد و يك جلد از شماره اول «كارنامه» را به آيدا تقديم كرد. آيدا نگاهي انداخت و چيزي گفت. شايد گفت بد نيست يا… و خيلي سريع تورقي كرد. گلشيري هم آرام و قرار نداشت. اين مرد نمي‌خواست پير بشود. ايستاد و دوباره از آيدا درخواست كرد برود طبقه بالا پيش شاملو. آيدا خسته بود. گفت هنوز آماده نيست. گلشيري دوباره نشست و كمي از حال و احوال شاملو پرس‌وجو كرد. پرسيد چطور شاملو را از طبقه بالا به طبقه پايين مي‌آورد يا چطور او را به دكتر مي‌برد و برمي‌گرداند. آيدا فقط سري تكان داد. گلشيري دوباره با خنده و شوخي بلند شد كه برود بالا. آيدا دوباره او را منع كرد. مجله را گذاشت روي ميز و خودش رفت بالا. فكر كنم همه ما كمي عصبي شده بوديم و شايد من كمي بيشتر از بقيه. انگار در هيچ‌كدام از آينه‌هاي اين خانه آيدا پديدار نبود. شايد بايد بيست سالي فكر مي‌كردم تا تفاوت لحظه‌هاي اوج و فرود زندگي را درك كنم. ده دقيقه‌اي شايد يا كمي بيشتر منتظر مانديم تا صداي‌مان كرد. گلشيري مجله كارنامه را از روي ميز برداشت و اول او بالا رفت. پله‌هاي چوبي زير پاهاي‌مان جيرجير مي‌كرد. وقتي از پاگرد گذشتم ناگهان او را ديدم. خودش بود، زنداني ستمگري كه به آواز زنجيرش خو نمي‌كرد. زيبا و آراسته نشسته بود. گويي شاهي بر اريكه تكيه زده باشد. ژاكتي سرخ به تن داشت و پتوي نخودي‌رنگي را روي پايش انداخته بود يا روي جايي كه قرار بود پايش باشد. مي‌دانستيم و خبر را شنيده بوديم. شاعر مايه شادماني ما بود. گونه‌هاي ما گل انداخته بود. شايد در عكس معلوم باشد. گلشيري مجله را به او داد و راجع به كارنامه حرف زد و راجع به جلسات و برنامه‌ها و آخر گفت حالا آمده‌ايم خدمت شما تا كاري از شما بگيريم براي كارنامه شماره ۲ و عكس زيباي ديگري از شما بگيريم براي روي جلد. شوخي كوچكي هم با او كرد كه اگر دلش خواست عكس جواني‌هايش را بدهد تا دل مخاطبان كارنامه را ببرد. همه خنديديم. شاعر اما غمگين بود و جمله‌اي گفت كه حالا من بعد از اين همه سال جرات نمي‌كنم نقل قول مستقيم كنم. اشارتي به خودش داشت كه وقتي چيزي ننوشته انگار زنده نباشد. شايد گفت بنويسيد احمد شاملو مرده است. مدتي گذشت تا طنز كلام گلشيري بر اين غم غلبه كند و شاعر دوباره به شوق بيايد و رضايت بدهد كه قسمتي از «گيلگمش به روايت احمد شاملو» را براي چاپ به ما بدهد. كم‌كم دوباره گونه‌هاي شاعر به سرخي زد و دوباره نزول اجلال شعر و ادبيات با تمام شكوهش پيش چشمان‌مان اتفاق افتاد. او نور بود و بر ما مي‌تابيد. وقتي دستي بر چانه گذاشت و به فكر فرو رفت. فكر كنم اين عكس را هم همين‌وقت‌ها گرفتيم. وقت خداحافظي يك به يك اين غول زيبا را در آغوش گرفتيم و بوسيديم. از كجا مي‌دانستم كه بار ديگر او را بر تختي در بيمارستاني مي‌بينم كه در اتاق ديگرش هوشنگ گلشيري باشد. از بهمن ۷۷ تا خرداد ۷۹ كه هوشنگ گلشيري رفت كمتر از يك سال و نيم گذشت. دو ماه بعد شاملو هم در آستان همين در سر خماند و گذر كرد و رفت.
روزي كه اين عكس گرفته شد من شهادت مي‌دهم كه احمد شاملو گوش سپرد به روايت هوشنگ گلشيري از آن همه شعر و داستان و مقاله كه مي‌خواستيم در كارنامه منتشر كنيم و خستگي در كرد و دستي در كشكول كرد و بخشي از روايت خودش را از گيلگمش به كارنامه سپرد. امروز هم اگر روند آفرينش شعر و داستان را روايت كنيم، با هر كلمه انگار احمد شاملو خستگي درمي‌كند و به زندگي بازمي‌گردد تا آخرين شعرش را در داو قمار آخر بگذارد، همچون هوشنگ گلشيري كه در سرمقاله اولين شماره مجله كارنامه بر قمار آخر نشست.


   روزي كه اين عكس گرفته شد من شهادت مي‌دهم كه احمد شاملو گوش سپرد به روايت هوشنگ گلشيري از آن همه شعر و داستان و مقاله كه مي‌خواستيم در كارنامه منتشر كنيم و خستگي در كرد و دستي در كشكول كرد و بخشي از روايت خودش را از گيلگمش به كارنامه سپرد.
   همه خنديديم. شاعر اما غمگين بود و جمله‌اي گفت كه حالا من بعد از اين همه سال جرات نمي‌كنم نقل قول مستقيم كنم. اشارتي به خودش داشت كه وقتي چيزي ننوشته انگار زنده نباشد. شايد گفت بنويسيد احمد شاملو مرده است. مدتي گذشت تا طنز كلام گلشيري بر اين غم غلبه كند و شاعر دوباره به شوق بيايد و رضايت بدهد كه قسمتي از «گيلگمش به روايت احمد شاملو» را براي چاپ به ما بدهد. كم‌كم دوباره گونه‌هاي شاعر به سرخي زد و دوباره نزول اجلال شعر و ادبيات با تمام شكوهش پيش چشمان‌مان اتفاق افتاد.

منبع: روزنامه اعتماد 13 مرداد 1401 خورشیدی