1

کلاس ما (13)

پوريا ترابي

حوالي آذر ماه بود به گمانم، هوا سوز خاصي داشت. داخل راهرو كه داشتم به سمت كلاس مي‌رفتم، يك كلاس كل مدرسه را روي سرش گذاشته بود بس كه سر و صدا مي‌كرد و آن همان كلاس من بود. داخل كلاس كه شدم بچه‌ها برپا ايستادند و صلوات كم‌رمقي فرستادند. نگاه‌شان كردم، بعضي‌هاي‌شان ساكت شدند ولي بعضي‌ها همچنان چانه‌هاي‌شان تكان مي‌خورد. آه جانسوزي كشيدم و با خود گفتم امروز هم مثل روزهاي قبل قرار هست حسابي شيطنت كنند كه… چشمم به برنامه روزانه‌شان افتاد و جرقه‌اي در ذهنم خورد. بلند شدم و گوشه‌ تخته نوشتم «زنگ ورزش» و كنارش چند ستاره كشيدم.
«بچه‌ها چون ديگه وارد الفبا شديم لازم هست كه خوب به درس توجه كنيد. اگر امروز خوب به درس گوش داديد و كمتر شيطوني كرديد، زنگ آخر ميريم فوتبال، اگر نه كه با فوتبال اين هفته خداحافظي گرمي بكنيد.»
يكي‌شان سريع بلند شد و پرسيد: 
– اون ستاره‌ها چيه آقا؟
 «آهااا آفرين، سوال‌تون اينه كه اينا چيه؟! خب… هربار كه داد و بيدادي بكنيد و منو پير كنيد، يدونه از اين ستاره‌ها رو پاك مي‌كنم. آرين، بشمر ببينم چند تا ستاره هست.»
 آرين شروع مي‌كند به شمردن: 
– يچ (همون عدد يك منتها با لهجه غليظ تركي)، دو، سه، … نه، ده. آقا ده تاست.
«آفرين، ده تا ستاره يعني ده تا فرصت داريد، هر شلوغ كردن يك ستاره را پاك مي‌كند، اگر اين ده تا فرصت رو بسوزونيد، منم زنگ ورزش رو از روي تابلو پاك مي‌كنم و اين هفته ديگه نميريم. يه چي هم بگم اينكه بگيد آقااااا فلاني اذيت كرد، ممد فلان كرد و ما ساكت بوديم و اينا نداريم. سعي كنيد خودتون خودتون رو ساكت كنيد، تذكر بديد به همديگه، ما همه مثل يك خانواده مي‌مونيم اگر يكي كار بد بكنه وظيفه بغل دستيش هست كه بهش بگه اين كار رو ديگه تكرار نكنه. همه متوجه شدن؟!»
بله بلند و محكمي گفتند. گرچه من ته دلم گفتم: «حتما هم كه شما ساكت ميمونيد» و خنديدم…
 اتفاقا همين هم شد. به يك ساعت نرسيد كه دوباره شلوغ‌كاري‌هاي‌شان شروع شد و من دايما تذكر مي‌دادم و ارجاع‌شان مي‌دادم به كنسل شدن زنگ ورزش تا يك مقدار مراعات كلاس را كنند.
شما كه اين مطلب را مي‌خوانيد از وضعيت كلاس من باخبر نيستيد ولي همين‌قدر بگويم كه اگر من اندازه كهكشان راه شيري هم ستاره روي تخته وايت‌برد مي‌كشيدم و به ازاي اذيت‌كردن‌هاي دانش‌آموزانم يكي را پاك مي‌كردم تا زنگ چهارم همه‌اش پاك شده بود (معلم اينجاي داستان بغض مي‌كند). 
بگذريم… با هر ترفندي كه بود تا زنگ چهارم رساندم‌شان. از همين‌جا به همه‌ مردم فهيم و شهيدپرور ايران‌مان اين فتح‌الفتوح ظفرمندانه را تبريك و تهنيت مي‌گويم!
راستش ته ته دلم، نمي‌خواستم كه زنگ ورزش‌شان را از آنها بگيرم. گناه داشتند طفلك‌هاي من. مثلا محمد حسن از زنگ اول داشت براي اميرعباس كري‌خواني مي‌كرد كه كلي گل به او خواهد زد و همه اينها دلم را راضي نكرد كه زنگ آخر را در كلاس بگذرانند.
زنگ چهارم كه شد دل تو دل‌شان نبود، يك جور نگاه مي‌كردند انگار قرعه‌كشي جام جهاني ۲۰۲۲ قطر هست و اينها همه نمايندگان مليت‌هاي مختلف هستند و چشم و اميد يك ملت! من هم اذيت‌شان نكردم و به بچه‌ها گفتم: 
«همه آروم و بي‌سر و صدا، توي صف برن بيرون تا من از دفتر توپ بگيرم» و روانه‌شان كردم سمت زمين فوتبال.
حالا من مي‌گويم زمين فوتبال شما فكر نكنيد يك چمن مصنوعي درجه يك در حد لاليگا! نه اصلا! يك زمين آسفالتِ كج كه گوشه گوشه‌اش را انگار موش خورده بس كه وصله و پينه داشت.
آقا جانم براي‌تان بگويد كه رفتيم و با هزار مشقت ياركشي كرديم و فوتبال شروع شد. (يك روز در مورد مصيبت تيم كشيدن پسران ۷ ساله‌ام براي‌تان خواهم گفت!) 
بگذاريد يك اعترافي همين‌جا بكنم: منِ پوريا ترابي در زنگ‌هاي ورزش خود خود واقعي‌ام بودم. از جلد معلمي در مي‌آمدم و همپاي بچه‌ها فوتبال بازي مي‌كردم. بچه‌ها هم دوست داشتند كه معلم‌شان كنارشان بود و بدو بدو مي‌كرد. به نظرم اينكه معلمان موقع تدريس كردن خودشان باشند خوب است. اين‌گونه از صحبت‌هاي شعاري فاصله مي‌گيرند و سعي مي‌كنند شهودي و عملگرايانه‌تر دانش‌آموز تربيت كنند. 

منبع: روزنامه اعتماد 8 شهریور 1401 خورشیدی