1

کلاس ما (14)

پوريا ترابي

بچه‌ها را كه روانه حياط مدرسه كردم، به سمت دفتر رفتم تا توپ بگيرم. توپ را كه گرفتم، ياركشي كرديم و سوت شروع بازي را زديم و بچه‌ها افتادند به جان توپ.
من كه خودم مشتاق‌تر از بچه‌ها در كنارشان فوتبال بازي مي‌كردم؛ توپ رسيد دستم، نزديك‌هاي دفاع تيم خودم بودم و يكهو هوس كردم يك شوت بلند بكنم سمت دروازه حريف، قبلش گفتم بچه‌ها آماده باشيد مي‌خوام بلند شوت كنم. بعضي از بچه‌ها با خنده گفتند وااااي نهههه و فرار كردند. خنده‌ام گرفته بود از شيطنت‌هاي‌شان. بعضي‌ها هم در فاز كري خواندن بودند و مي‌گفتند بزززززن، بزززن ديگه. ميييييگيررررريم.
حالا زميني را در نظر بگيريد كه يك دروازه با هفت دروازه‌بان و هفت، هشت‌تايي دفاع كه همه آماده‌اند توپ من را از بيست متري بگيرند.
دوباره پيغام آتش دادم و گفتم بچه‌ها آماده‌ايد؟
فسقل‌هاي پر ادعاي من دوباره داد زدند بززززن آقا بزززززن. من هم نه گذاشتم نه برداشتم يك شوت محكم حواله دروازه كردم.
همين الان كه دارم مي‌نويسم هم خنده‌ام گرفته و هم دلم مي‌سوزد.
توپ از زمين جدا شد، ارتفاع گرفت و گرفت، بعد ارتفاعش كم و كمتر شد و پيش خودش گفت كجا بروم جز دروازه و در نهايت… صورت پارسا را انتخاب كرد و شپلق خورد به صورتش!
پارساي من، طفلك هميشه مظلوم كلاسم افتاد زمين و مثل كساني كه كنارشان بمب صوتي منفجر شده باشد همين‌جور منگ نگاه مي‌كرد. بدو بدو به سمتش رفتم و ديدم يك ور صورتش قرمز شده و خيلي هم سعي مي‌كند طوري وانمود كند كه اصلا هم دردش نگرفته. اما برق اشك‌آلود چشمانش داد ميزد كه دردش گرفته است.
حالا اين وسط من خودم را نگه داشته بودم كه خنده‌ام نگيرد كه پسر تو آخه چرا جا خالي ندادي؟ اما در عين حال مي‌خواستم دلداري‌اش بدهم. 
همين كه كمي لبخند زد و گفت چيزي نشده آقا، يكهو منفجر شدم از خنده و پشت‌بند من هم، بيست تا دانش‌آموز ديگر خنديدند.
بغلش كردم و بردمش نزديك آب‌خوري و گفتم صورتش را بشويد تا كمي سرحال شود. 
همان پارسا ده دقيقه بعد دوباره داشت دريبل ميزد و مثل گلادياتور‌ها دنبال توپ مي‌دويد.
اما…
بعد از آن ماجرا، خنديدن و ختم به خير شدنش، هربار كه به زنگ ورزش مي‌رفتيم و دوباره بچه‌ها توپ را به من مي‌دادند و مي‌گفتند شوت كن، من هم كه مستحضر هستيد در زنگ ورزش به خواسته‌هاي از اين قبيل بچه‌هايم نه نمي‌گويم و مي‌خواستم محكم شوت كنم (البته با فاصله خيلي زياد از آنها) پارسا را يك دور نگاه مي‌كردم و نگاه‌مان در هم تلاقي مي‌كرد. به شوخي حتي مي‌گفتم پارسا پسرم تو برو يكم عقب‌تر و او هم مي‌خنديد.  گاهي فكر مي‌كنم پارسا شايد هيچ‌وقت انتظار اين را نداشت كه حتي سهوا از طرف معلمش به او گزندي وارد شود. اين موضوع در آن كودكي برايش درسي شد كه هميشه فاصله ايمني را حتي از جانب نزديكانش رعايت كند. نمي‌دانم اين خوب است يا نه… ولي اگر از كل كلاس اول همين يك مورد را تا آخر عمر در ذهنش كاشته باشم من را بس است… چون به قول يكي از معلم‌ها؛ يك بخشي از زندگي توي كتاب‌هاست و ما براي ادامه حيات به اين خرده تجربه‌ها نياز فراوان خواهيم داشت.

منبع: روزنامه اعتماد 15 شهریور 1401 خورشیدی