1

اصول مبارزه با نیهیلیسم

بحران سوژه

رضا يعقوبي

كركگارد اغلب پدر اگزيستانسياليسم دانسته مي‌شود، ولي به معنايي مي‌توان او را پدر نيهيليسم هم دانست، با اينكه نه تنها نيهيليست نبود، تمام عمرش را وقف ايمان كرد. ولي انديشه‌هاي او به شكل تناقض‌واري به پوچ‌گرايي و نيهيليسم انجاميد. او را بايد در حقيقت پدر سابجيكتيويته بدانيم، به دليل اين جمله‌ معروف او كه «حقيقت امري سابجكتيو است» (سابجكتيو اينجا به معناي دروني/باطني است) و سرآغاز جنبشي شد كه حقيقت را مستقل از عينيت جست‌وجو مي‌كرد. كركگارد مخالفتي بنيادين با هگل داشت و معتقد بود كه هگل، امر باطني و دروني يعني خدا (يا مطلق) را در تاريخ به عينيت درمي‌آورد و امر دروني را به امر تاريخي تقليل مي‌دهد و از آنجا كه كركگارد در عصري مي‌زيست كه امر دروني و سابجكتيو معادل با امر معنوي و غيرمادي بود، در اعتراض به هگل قائل شد به اينكه حقيقت، امري دروني (سابجكتيو) است و نمي‌توان به طريق عيني به آن دست يافت. به نظر كركگارد اين تخفيف حقيقت بود كه آن را در سيري تاريخي و عينيت‌يافته در تاريخ ببينيم، اما در قرن بيستم، پوچ بودن و بي‌معنا بودن جهان راه را براي بي‌معنا بودن انسان هم هموار كرد و باعث شد سابجكتيويته (عالم درون) برخلاف قرن‌هاي پيشين، پوچ و عاري از ارزش‌ها تصور شود. در قرن‌هاي قبل، درون انسان با معنويت يكي گرفته مي‌شد اما اكنون تبديل به موجودي تهي و پوچ شده بود كه بايد خودش به وجود خودش معنا ببخشد، در نتيجه ارزش‌ها (ارزش‌هاي اخلاقي، معنوي، انساني و…) هم فاقد عينيت دانسته شدند كه همگي به شكل اين شعار در كلام نيچه درآمدند: 
«امر مقدس مرده است.» از اين رو جنبش اگزيستانسياليسم از نگرش كركگاردي‌اش جدا شد و حول محور معنا و ارزش به مكاتب جداگانه‌اي تقسيم شد. عده‌اي از آنها مثل ويكتور فرانكل به دنبال كشف معنا و معنا درماني رفتند، عده‌اي مثل سيمون وي به معنويت روي آوردند، عده‌اي مثل هايدگر و سارتر به پوچ‌گرايي و نيهيليسم قائل شدند. اين جمله ماكس وبر معروف است كه جهان افسون‌زدايي شده و عاري از ارزش و معناست اما او به هيچ‌وجه يك اگزيستانسياليست رسمي نبود. اين انكار بنيادين و راديكال ارزش‌هاي انساني و اخلاقي، جهان را در ورطه خطرناكي قرار داد. عصر جنگ و خونريزي و ويراني در غياب هر گونه معنا و ارزش. همان‌طور كه نيچه نوشت: «زندگي بشر هولناك است و هنوز بي‌معنا، چنانكه يك دلقك فرجامي شوم براي او فراهم تواند كرد. مي‌خواهم به انسان‌ها معناي هستي‌شان را بياموزانم؛ ابرانسان را كه آذرخشي است از ابر تيره انسان» (چنين گفت زرتشت، ترجمه داريوش آشوري، ص30). وقتي معيار هر حقيقت و ارزشي خود انسان باشد، پس مي‌توان هر معنا و ارزشي براي خود خلق كرد. اين بهترين فرصت بود تا برخي انديشمندان اگزيستانس و نيهيليست به نوعي انديشه سوفسطايي و سفسطه‌گرانه برگردند و سوفسطايي‌گري را به هيات تازه‌اي با ابزارهاي تازه‌اي احيا كنند، چنانكه يادآور جمله خود سوفسطاييان هم هست «انسان معيار همه‌چيز است!» به همين دليل است كه در انديشه هايدگر و به تبع او گادامر نمي‌توان از دام نسبيت خلاصي پيدا كرد (نمود بارزتر آن در بحث‌هاي گادامر از تفسير و فهم ديده مي‌شود كه شاگرد هايدگر بود). از اينجا بود كه برخي نيهيليست‌ها انتخاب‌هاي اخلاقي‌تري كردند و برخي هم درست مانند برخي سوفسطاييان باستان در خدمت قدرت‌هاي فاسد و توتاليتر درآمدند، چنانكه براي سوفسطاييان يكي از منابع اصلي درآمد، پذيرش وكالت و سفسطه‌گري براي بي‌گناه جلوه دادن گناهكار و گناهكار جلوه دادن بي‌گناه بود. شايد روشن شده باشد كه رابطه هايدگر با فاشيسم و تعلق خاطرش به نازيسم چگونه بود، نازيسم براي هايدگر يك «امكان تاريخي» براي خروج جهان مدرن از نيهيليسم بود و تاريخ متافيزيك مدرن، تاريخ نيهيليسم و تهي شدن آن از دغدغه «وجود» بود. او جهان معاصر را جهاني بحران‌زده مي‌دانست كه در تكنولوژي نيهيليستي غوطه مي‌خورد و راه نجات از آن، نقد راديكال مدرنيته و تكنولوژي است! ولي از آنجا كه خود هايدگر منكر ارزش‌هاي معنوي و عيني است و با اينكه مدام از انتخاب اصيل سخن مي‌گويد، مرگ و نفي و نيستي در تمام انديشه‌اش نفوذ دارد و انتخاب اصيلي كه از آن دم مي‌زند، پيوند عميقي با مرگ و نفي و نيستي و تنهايي دارد. انتخاب اصيل دازاين همين است كه به جبر پرتاب‌شدگي‌اش در هستي واقف شود و نفي و نيستي را بپذيرد! نسخه او از فردگرايي، نسخه‌اي است كه مي‌توان آن را خودمحوري تعبير كرد، نه آن فردگرايي خوب كه در ليبراليسم است و به معناي اولويت داشتن حقوق فرد است، بلكه به اين معنا كه فرد در تنهايي و در انتخاب‌هاي خودش به خودمختاري مي‌رسد و زندگي اصيل در درك اين نكته است كه مرگ در خود زندگي نهفته است و انتخاب‌هاي شخصي فرد را بايد بر تنهايي او و جدايي او از ديگران مبتني كرد، نه با فرار از مرگ و نيستي! (نگرشي ضدبشري و ضدانساني و بي‌اعتنا به ديگري، عجيب‌تر اينكه به نظر او نفي و نيستي از طريق انسان پا به عالم هستي مي‌گذارد و نيستي «مي‌نيستد» يعني نيست مي‌كند)، اما انديشمندان جهان جديد چگونه با اين معضل درافتادند؟ از آنجا كه نيهيليسم يك موضع راديكال بود و آشكارا ويراني به بار مي‌آورد، انديشمنداني در سنت‌هاي فلسفي ديگر دست به چاره‌گري زدند. 
اين مساله، تبديل به يكي از مهم‌ترين دغدغه‌هاي فلاسفه تحليلي قرن بيستم، مخصوصا فلاسفه اخلاق تحليلي شاغل در آكسفورد و كمبريج شد. هم از جهت اخلاقي و تلاش براي يافتن جايگاه ارزش‌ها و هم از جهت تكيه و تاكيد تحليلي‌ها بر منطق و استدلال و ابداع منطق جديد مي‌توان آنها را ادامه سنت سقراط و افلاطون و ارسطو دانست. فلاسفه اخلاق تحليلي از جمله اليزابت آنسكوم، فيليپا فوت، مارتا نوسباوم، و برنارد ويليامز و پس از آنها رزالين هرست‌هاوس در اين زمينه كوشيدند و اخلاق فضيلت را در پاسخ به اين خلأ بسط دادند و احيا كردند. البته در دل سنت تحليلي همه فضيلت‌گرا نيستند و كساني مثل جورج ادوارد مور شهودگراي اخلاقي‌اند و به عيني بودن ارزش‌ها هم قائلند. 
من بحران سوژه يا سابجكتيويته را فقط به اين معنا مي‌فهمم كه اين فلاسفه نيهيليست، (و نه خود سوژه) معنا يا ارزش را گم كرده و گم كردن يا نديدن چيزي به معناي نبود آن نيست. يكي از مهم‌ترين چاره‌گري‌هاي فلاسفه تحليلي بازگشت به زندگي خوب ارسطويي بود كه هم خوب و بد اخلاقي را با خوشبختي و شادي پيوند مي‌دهد، هم سكولار است و آن‌جهاني نيست و هم جايگاه ارزش‌ها و غايت‌ها را نديد نمي‌گيرد و انكار نمي‌كند. 
اما زندگي خوب از نگاه ارسطو چگونه به اين معضل و خلأ پاسخ مي‌دهد؟ از نظر ارسطو هر چيزي در جهان فضيلتي دارد كه باعث مي‌شود از چيزهاي ديگر مجزا شود (فضيلت با توجه به ريشه يوناني آن به معناي «برتري» يا «مزيت» است و اگرچه در زبان انگليسي ترجمه آن به Virtue اين معنا را منعكس نمي‌كند، مترجمان عرب، واژه يوناني آرِته را به درستي به فضيلت-فضل و برتري-برگردانده‌اند). مثلا فضيلت درخت در ميوه «خوب» دادن آن است، فضيلت يك پزشك در «خوب» معالجه كردن است، فضيلت خاك حاصلخيزي «خوب» آن است، يا به بيان ديگر، يك پزشك «خوب»، خاك «خوب»، درخت «خوب»، خوبي‌اش در فضيلتي است كه دارد و انسان «خوب»، بسته به اينكه كدام توانايي را باعث متمايز شدن و برتري انسان از ساير موجودات دانست، يك «انسان خوب» است. از اينجا مي‌دانيم كه خوبي يك امر «طبيعي» است و در واقع، غايتِ آن چيز است (پس هيچ چيزي در طبيعت بيهوده و پوچ نيست). به همين دليل ارسطو در اخلاق نيكوماخوس مي‌گويد: «پس چرا نبايد بگوييم كسي سعادتمند‌ (خوشبخت) است كه مطابق با فضيلت كامل فعاليت مي‌كند و نه به مدت يك دوره تصادفي، بلكه در طول يك زندگي كامل به اندازه كافي از خيرها (خوبي‌هاي) بيروني برخوردار است؟» (1101a14-17). پس كسي كه مطابق با فضيلت عمل كند، خوشبخت هم هست و اين خوشبختي ترجمه واژه يوناني اودايمونياست كه اغلب به سعادت ترجمه مي‌شود و بهترين حالتي است كه شخص در زندگي به آن مي‌رسد و شكوفايي اوست. اما شخص فضيلت‌مند چگونه خوشبخت مي‌شود؟ به طريقي كه ارسطو بيان مي‌كند خوبي و خوشي از هم تفكيك‌ناپذيرند و شخص فضيلت‌مند از لذات محروم نيست و زندگي او وقتي به فضيلت‌ها عمل مي‌كند، قرين لذت و خوشي است. او در اخلاق اودموس مي‌نويسد: «قبلا درباره لذت بحث كرديم: اينكه چه نوع چيزي است و به چه معنا خوب است؛ و چگونه چيزهايي كه به خودي خود دلپذيرند، به خودي خود شريف‌اند و چيزهايي كه به خودي خود خوب (خير)اند، دلپذير هم هستند، اما هيچ لذتي نمي‌تواند جز از طريق عمل باشد: بنابراين انسانِ حقيقتا خوشبخت (سعادتمند)، دلپذيرترين زندگي را هم دارد» (1249a18-21). ارسطو هيچ‌يك از لذت‌هاي خوب را انكار نمي‌كند اما به دليل جايگاه محكمي كه غايت‌شناسي در فلسفه او دارد و به دليل اينكه حكمت را والاترين فعاليت انسان مي‌داند كه او را از ساير موجودات متمايز مي‌كند، والاترين خوبي و لذت را هم از آنِ كسي مي‌داند كه زندگي خود را وقف فعاليت نظري و حكمت كرده باشد و چون چنين فعاليتي براي او لذت‌بخش است، والاترين لذت و خوشبختي را ازآنِ فيلسوف مي‌داند. از طرفي هم چون مفهوم خداي توحيدي نزد ارسطو وجود ندارد، الهي يا «تئوس»بودن يك فعاليت معمولا استعاره ارسطو براي بهترين و عالي‌ترين كار است، چون والاترين كار كه نزد او همان تامل نظري درباره برترين علت است، اين كار را والاترين فعاليت و الهي (تئون) مي‌داند، چنانكه ارسطو براي يكي از شاگردان معروفش لقب «تئوفراستوس» (كسي كه با لحن خدايان سخن مي‌گويد) را انتخاب كرد، ولي چون خداي ارسطو يا همان برترين علت، فعليت محض است و هيچ قوه‌اي در او نيست، هيچ حركت و تغييري هم در او نيست و راز و نياز و عشق و نفرت ما به او و قرباني‌هاي ما برايش بي‌اهميت است و از اين رو دخالتي هم در اخلاق ارسطو ندارد، جز اينكه فكر كردن به برترين علت، برترين فعاليت فيلسوف محسوب مي‌شود.اين نظريه مهم ارسطو كه در تقابل با سابجكتيويسم راديكال سوفسطاييان ارايه شد، در جهان جديد روزآمد شد و به عنوان پاسخي به نيهيليسم به كار رفت. از نظر فيليپا فوت، رشد و شكوفايي آدمي در گرو عمل به فضيلت‌هاي اخلاقي است به نحوي كه بدون آنها رشد نخواهد كرد ولي برخلاف نظر كانت، آن دسته از خوبي‌ها كه بدون دشواري انجام شوند. يعني شخصي كه صداقت مي‌ورزد، در صورتي مي‌توان ادعا كرد كه اين كار باعث رشد او مي‌شود كه صداقت برايش آسان و لذت‌بخش باشد، نه از سر وظيفه و اجبار و تنها در اين صورت آن شخص همزمان فضيلت‌مند و خوشبخت خواهد بود. از اين طريق خوب بودن او نه مستلزم انكار لذت‌هاست نه خوشبختي و خود لذت بردن و خوشي ذاتا امري زشت و پست نيست. مگر اينكه آن لذت از طريق يك بدي به دست‌آيد يعني عمل رذيلت‌مندانه (مثل كساني كه از آزار دادن ديگران لذت مي‌برند) و خود لذت به تنهايي نه خوب است نه بد.به تعبير حافظ: بيا كه وضع جهان را چنانكه من ديدم /‌گر امتحان بكني مي‌خوري و غم نخوري


از آنجا كه خود هايدگر منكر ارزش‌هاي معنوي و عيني است و با اينكه مدام از انتخاب اصيل سخن مي‌گويد، مرگ و نفي و نيستي در تمام انديشه‌اش نفوذ دارد و انتخاب اصيلي كه از آن دم مي‌زند، پيوند عميقي با مرگ و نفي و نيستي و تنهايي دارد. انتخاب اصيل دازاين همين است كه به جبر پرتاب‌شدگي‌اش در هستي واقف شود و نفي و نيستي را بپذيرد!
ارسطو هيچ‌يك از لذت‌هاي خوب را انكار نمي‌كند اما به دليل جايگاه محكمي كه غايت‌شناسي در فلسفه او دارد و به دليل اينكه حكمت را والاترين فعاليت انسان مي‌داند كه او را از ساير موجودات متمايز مي‌كند، والاترين خوبي و لذت را هم از آنِ كسي مي‌داند كه زندگي خود را وقف فعاليت نظري و حكمت كرده باشد و چون چنين فعاليتي براي او لذت‌بخش است، والاترين لذت و خوشبختي را ازآنِ فيلسوف مي‌داند.

منبع:روزنامه اعتماد 19 مهر 1401 خورشیدی