آزادی برسازنده هویت انسان است
گفتار آرش اباذري درباره هگل و انديشه پيشرفت
محسن آزموده
مفهوم پيشرفت (Development يا progress) از بحثبرانگيزترين مفاهيم فكري و فلسفي در روزگار كنوني است. بسياري از محققان تاريخ و فلسفه و جامعهشناسي معتقدند ايده پيشرفت، از مفاهيم بنيادين و اساسي در عصر تجدد (مدرنيته) و در روزگار مدرن است، به اين معناي ساده كه مسير تاريخ بشري، رو به تكامل و اعتلا و بهبود است و وضعيت زندگي انسان به صورت نسبي، ولو به شكل بسيار كند و بطئي، هر روز بهتر از ديروز ميشود. اينكه معيار اين پيشرفت و بهبود چيست يا اين توسعه در چه ابعادي رخ ميدهد يا اينكه چگونه ميتوان آن را سنجيد، بحثهايي دامنهدار و مناقشهبرانگيز است. بگذريم كه در دوران متاخر مدرن يا چنانكه برخي ميگويند، عصر پست مدرن، بسياري بهطور جدي با اين ايده به هر معنايي مخالفت كردهاند و بعضا ميگويند، تاريخ بشر نه فقط مسيري رو به اعتلا و پيشرفت را طي نكرده، بلكه رو به زوال و انحطاط هم رفته است. با اينهمه متفكران و فيلسوفان بزرگ مدرن، بهطور كلي از ايده پيشرفت و ترقي دفاع ميكنند، اگرچه هر يك تعبير و معناي خاص خود را از آن مراد ميكنند. گئورگ ويلهلم فريدريش هگل (1831-1770) يكي از بزرگترين فيلسوفان مدرن است كه دستگاه فلسفي عظيمي پديد آورده و در آن به عمده مباحث بنيادين فلسفي پرداخته. هگل غير از مباحث اساسي در هستيشناسي و معرفتشناسي و ارزششناسي، هم فلسفه سياسي دارد، هم فلسفه تاريخ، هم فلسفه حق، هم فلسفه هنر، هم فلسفه اخلاق و هم فلسفه دين. او در فلسفه تاريخ خود، از نوعي ايده پيشرفت دفاع ميكند. آرش اباذري، پژوهشگر و استاد فلسفه، بهطور خاص در حوزه فلسفه هگل تخصص دارد و دكتراي خود را در اين زمينه از دانشگاه جانز هاپكينز اخذ كرده است. كتاب او با عنوان «هستيشناسي قدرت هگل: ساختار سلطه اجتماعي در سرمايهداري» در سال 2020 از سوي انتشارات دانشگاه كمبريج به زبان انگليسي منتشر شده است. اباذري در همايش «انديشه پيشرفت: مباحثي در فلسفه، علم و تاريخ» كه در موسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران به همت گروه مطالعات علم و گروه فلسفه غرب اين موسسه برگزار شد، بحث مفصلي راجع به هگل و انديشه پيشرفت ارايه كرد. آنچه ميخوانيد گزارشي از اين سخنراني است.
براي بحث درباره پيشرفت از منظر هگل، لازم است كه درباره فلسفه تاريخ او توضيحاتي ارايه كنم. فلسفه تاريخ هگل تا حدودي آسانيابتر است و ژارگون پيچيده هگلي را ندارد و از اين رو بسياري براي شناخت هگل، از آن شروع ميكنند، در حالي كه اين تذكر ضروري است كه اين فلسفه تاريخ اگر به تنهايي خوانده شود، عميقا دچار بدفهمي ميشود. فلسفه تاريخ هگل سه تز كلي دارد كه تا حدودي قابل دفاع است، اگرچه نكات ديگري در فلسفه تاريخ او هست، مثل توصيفات تجربي از كشورهاي ديگر مثل كشورهاي آفريقايي كه نه فقط غلط بلكه زشت است و بايد دور ريخته شود. در ادامه به اين سه تز كلي خواهم پرداخت.
1- شكاف بنيادين بين دنياي مدرن و دنياي پيشامدرن
برخي تصور ميكنند كه فلسفه هگل سنتگراست و مدرنيته از دل سنت زاده شده، در حالي كه به هيچوجه چنين نيست و هگل قائل به شكافي عميق بين دو دنياي مدرن و پيشامدرن است. به نظرم اين تز كاملا قابل دفاع است. هگل معتقد است در تمام جوامع پيشامدرن قبل از ظهور مدرنيته، نوعي تبعيض ساختاري بين افراد وجود داشته است، مثل تبعيضهاي مذهبي يا قومي يا … اما در دوران مدرن اين اولينبار است كه بشريت به مثابه بشريت بازشناسي ميشود. او در فلسفه حق ميگويد: «در دوران مدرن يك انسان به عنوان يك انسان به رسميت شناخته ميشود، صرفا به خاطر اينكه يك انسان است، نه به اين خاطر كه يهودي، كاتوليك، پروتستان، آلماني، ايتاليايي و غيره است.» اين نگرش از ديد هگل يك اتفاق راديكال و بنيادين در تاريخ بشر است و به همين علت بايد مورد توجه قرار گيرد. هگل اين ايده را در ساختار سياسي به شكل ديگري تعريف ميكند و ميگويد اتفاق بنيادين و معرف ساختار سياسي دوران مدرن، انقلاب فرانسه است. او ميگويد در انقلاب فرانسه براي اولينبار در تاريخ بشر، يك قانون اساسي نوشته شد كه مبناي آن قانون اساسي حقوق انساني يا بشري (human rights) است. يعني ساختار سياسي بايد انسان به مثابه انسان را به رسميت بشناسد، علاوه بر آن ساختار سياسي عموما به شكل جمهوري باشد كه انسانها در عين حال كه از قانون خاصي پيروي ميكنند، خودشان قانونگذار هستند. يعني منبع قانونگذاري در دوران مدرن، خود جامعه بشري و انسانها هستند و نه چيز ديگر. او در فلسفه تاريخ مينويسد: از زماني كه خورشيد در آسمان است و سيارهها دور آن ميگردند، چنين چيزي نبوده كه وجود انسان را فقط به مثابه جنبه انديشه گونش درنظر بگيرند، تا قبل از آن ارزش انسانها به خاطر خصوصيت طبيعي يا دينيشان شناخته ميشد. آناگساگوراس بيش از 2000 سال پيش در يونان گفته بود نوس يا عقل، جهان را اداره ميكند. ولي هيچوقت چنين نبود كه عقلانيت ساختار اجتماعي بشر را هدايت كند و در آن متجسد بشود و فقط در ساختار طبيعي بوده. بنابراين هگل متفكري كاملا انقلابي و معتقد به گسست راديكال دنياي مدرن از دنياي پيشامدرن است.
2- ايده تاريخ جهاني (Weltgeschichte يا World history يا universal history)
به نظر هگل با به وجود آمدن دوره مدرن ايده تاريخ جهاني شكل ميگيرد. اين ايده هم به نظرم كاملا قابل دفاع است، اگرچه امروز شايد چندان باب روز نباشد. اين ايده ميگويد قبل از دوران مدرن فرهنگهاي مختلفي وجود داشتند كه در حالتي موزاييكي در كنار هم، همزيستي داشتند، ممكن بود جنگ و ستيزي هم شكل بگيرد. اما لزوما براي فهم فرهنگ مردم ايران نياز نبود كه فرهنگ مردم روم يا چين را بشناسيم و كمابيش از هم مستقل بودند. از اين رو تا پيش از دوران مدرن نميشد از تاريخ جهاني سخن گفت. ايده بنيادين هگل اين است كه همزمان با اهميت پيدا كردن انسانها از طريق شأن عامل انساني بودنشان و نه هيچ تعين ديگري، اهميت مييابند، همه انسانها در همه جاي دنيا با هم ارتباط پيدا ميكنند و تاريخ جهاني به وجود ميآيد. البته هگل درباره نقش نيروهاي بازار و سرمايهداري كه در گسترش مدرنيته در تمام دنيا و يكشكل كردن دنيا حرفي نميزند. معناي تاريج جهاني از ديد هگل اين است كه اگر ميخواهيم وضعيت چين يا ژاپن امروز را بفهميم، لازم است انقلاب فرانسه و اتفاقات آن را بفهميم. براي فهم شرايط هر جايي چون ايران بايد تاريخ جهاني را بدانيم. سوي ديگر قضيه اين است كه بايد كشورهاي تحت ستم را هم فهميد تا اتفاقات كشورهاي پيشرفته را بدانيم. او در كتاب «فلسفه حق» (1821)، حدود ده سال بعد از پيروزي جنبشهاي رهاييبخش در كشورهايي چون مكزيك، ونزوئلا، اكوادور و… با خوشحالي از اين امر استقبال ميكند و ميگويد آزاد شدن مستعمرهها نه تنها براي مستعمرهها خوب است كه براي كشورهاي استعمارگر هم خوب است، همچنانكه آزادي بردهها. همچنانكه در انقلاب مشروطه ايران، هم انقلاب فرانسه و هم پيروزي ژاپن به روسيه اهميت دارد.
جهاني شدن تاريخ را به دو شكل ميتوان تبيين كرد: 1. به شكل همزماني (synchronic): براي فهم هر كشوري لازم است به وقايع كشورهاي ديگر هم توجه كرد. 2. به شكل در زماني (diachronic): گذشته بشري را ميتوان به شكل واحدي درنظر گرفت كه درنهايت به مدرنيته ختم ميشود.
3- نوع يا گونه بشر پيشرفت كرده است
اين ايده مناقشهبرانگيزي است. البته هگل به لحاظ شهرتش به عنوان ايدهآليست، به معناي روزمره خيلي رئاليست است، يعني واقعيت دنيا را كامل ميديده و هيچوقت دچار توهم نبوده كه در جهان مدرن همهچيز خوب است و مشكلي ندارد. اما تصور ميكرده اگر از بالا نگاه كنيم، بهرغم جنگها و بدبختيها و فاشيسم و فلاكتها، ميتوان ردپاهاي عقلانيت را در تاريخ بشري ببينيم. بنابراين تز پيشرفت هگل، درباره ده سال و بيست سال و پنجاه سال و صد سال نيست، بلكه به تعبير برودل مورخ و جامعهشناس فرانسوي، دورههاي طولاني را مدنظر دارد.
معيار پيشرفت براي هگل
هگل پيشرفت جامعه بشري را به معناي بيشتر شدن ثروت درنظر نميگيرد، چنانكه آدام اسميت پيشرفت را در ثروت ملل درنظر ميگيرد. همچنين پيشرفت از منظر هگل، پيشرفت در طول عمر يا بهداشت يا پيشرفت در نظريههاي علمي يا پيشرفت در مهارت كنترل طبيعت نيست. هگل البته منكر اين پيشرفتها نيست، اما يك تكمعيار براي پيشرفت معرفي ميكند كه پيشرفت در آگاهي از آزادي است. اين تنها معيار پيشرفت از ديد هگل است. اما اين آگاهي از آزادي انسان چرا اينقدر اهميت دارد؟ بايد ميان آگاهيهاي مختلف انسان از خودش تمايز گذاشت. هگل معتقد است دانستن اينكه من آزاد هستم و برده نيستم، يك تغيير بنياديني در هويت عملي انسان به وجود ميآورد و با ساير آگاهيهاي انسان از خودش متمايز است. او در كتاب «دايرهالمعارف علوم فلسفي» مينويسد، وقتي افراد و ملتها مفهوم انتزاعي آزادي را درك ميكنند، به معناي آنكه انسانها به صرف انسان بودنشان آزاد هستند، نه به مثابه موقعيت اجتماعي يا فرهنگي خاصي، در آن صورت چنان نيرويي در آنها جمع ميشود كه چيزي مهارشان نميكند. اين امري تصادفي و شانسي نيست، بلكه آزادي جزو برسازنده هويت عملي انسان است و اينكه انسان بفهمد آزاد است، كمك ميكند كه بخواهد اين آزادي را در عالم سياسي و اجتماعي محقق كند. ژانت آفاري در ابتداي فصلي از كتاب خوب انقلاب مشروطه، اين نقل قول از هگل را آورده و معتقد است انقلاب مشروطه را با تحليل صرف اقتصادي نميتوان فهميد، بلكه بايد به همراه آن آگاه شدن ملت ايران از آزادي خودشان را نيز وارد كرد.
حركت تاريخ از آزادي يك فرد تا آزادي همگان
فلسفه تاريخ هگل نوشته خود او نيست، بلكه مجموعه سخنرانيهاي اوست. روشن است كه نوشتههاي خودش با دقت بيشتري نوشته شده. هگل در اين كتاب ميگويد، جهت حركت تاريخ از موقعيت اجتماعي هست كه تنها يك نفر آزاد است به موقعيت اجتماعي كه گروهي از مردم آزادند، تا درنهايت به موقعيتي كه در آن همه افراد آزادند. موقعيتي كه در آن فقط يك نفر آزاد است، چين باستان و ايران باستان است كه در آنها تنها شخص امپراتور و شخص شاه آزاد است. موقعيتي كه در آن گروهي از افراد آزادند، منظور دوران يونان و روم است كه بردهداري وجود داشته و كساني كه شهروند محسوب ميشدند، آزادي داشتند، اما همه مردم چنين نبودند تا دوران مدرن كه در آن هنجار عمومي اين است كه همه مردم آزادند.
فهم هگل به ميانجي ارسطو
نگرش هگل به اين صورت كلي اندكي كاريكاتوري است و نيازمند تدقيق بيشتر است. براي فهم دقيقتر گفتار كلي هگل از تعريف ارسطو از آزادي بهره ميگيرم. ارسطو در كتاب «بلاغت» مينويسد، خصوصيت انسان آزاد آن است كه گوش به زنگ فرمان انسانهاي ديگر نباشد. مثلا موقعيت يك استاد بنا و شاگردانش را درنظر بگيريد. كارگران استاد بنا گوش به زنگ بنا هستند، اما آن شخص بنا، گوش به زنگ كسي نيست و خودش همچون يك فرد آزاد است. با اين توضيح، هگل ميگويد در چين باستان و در ايران باستان تنها يك نفر بوده كه به معناي واقعي كلمه گوش به زنگ فرد ديگري نبوده كه شخص امپراتور و شاهنشاه بوده. در دوره يونان گروهي از افراد چنين بودند و در دوران مدرن همه افراد بايد چنين باشند. البته هگل طرفدار نوعي آنارشيسم نيست و معتقد است در دوران مدرن افراد بايد به اقتدار قانون تن بدهند، اما مهم آن است كه آن قانون هم بايد توسط فرآيند دموكراتيك جمعي نوشته شود. بنابراين وقتي از قانون پيروي ميكنند، گوش به زنگ فرد ديگري نيستند. در اين مرحله دو انتقاد ساده به هگل ميشود كه ميتوان پاسخ داد: 1. هر كس مقداري تاريخ باستان ايران و چين باستان را خوانده باشد، متوجه ديوانسالاري قدرتمندي در اين كشورها ميشود و وجود بروكراسي مقتدر و پيچيده موجب پخش شدن قدرت ميشود. با وجود اين از نگاه بالاتر، اگرچه بروكراسي موجب پخش شدن قدرت ميشود، اما درنهايت ميتوان با قيد و بندهايي از اين حرف سخن گفت كه در اين بروكراسي پيچيده هم درنهايت تنها فردي كه به معناي دقيق كلمه آزاد است، شخص شاهنشاه است. 2. اگر روابط قدرت را از نزديك و با دقت نگاه كنيد، متوجه ميشويد كه پيچيدهتر از آن هستند كه همه امور را بتوان به يك نفر منتسب كرد و فرد در قدرت، در بسياري موارد منقاد فرد يا كساني هست كه خودش بر آنها فرمان ميراند. اما باز هم از تز كلي هگل ميتوان دفاع كرد كه بهرغم روابط پيچيده و يكطرفه نبودن جاده قدرت، باز هم در اين حكومتها تنها يك نفر آزاد هست.
مبناي آزادي
وقتي هگل را با دقت ميخوانيم، در مييابيم كه حتي آن يك نفر هم چين باستان و ايران باستان آزاد نبوده است، زيرا او هم جباري بوده است. آزادي بايد مبناي درستي داشته باشد. اين مبنا موقعيت اجتماعي خاصي نيست كه فرد در آن بتواند به افراد ديگر حكمراني كند. مبناي آزادي از ديد هگل جزو تعريف آزادي است. او به تاكيد ميگويد كه حتي افلاطون و ارسطو هم با وجود آنكه فيلسوفان بزرگي هستند، به علت موقعيت خاص تاريخي و جغرافيايي، نفهميدند كه انسان به مثابه انسان بودنش آزاد است، بنابراين در جامعه يونان هم به علت آنكه مبناي آزادي درست نبوده، حتي شهروندان هم آزاد نبودند.
پيشرفت از منظر تاريخ سياسي
جنبه ديگر پيشرفت از ديد هگل، آن است كه فلسفه تاريخ هگل، نوعي تاريخ سياسي است، يعني تاريخ دولتهاي مختلف است. اهميت اين نكته در آن است كه هگل نميگويد پيشرفت به معناي پيشرفت اخلاقي است. از نظر هگل اهميت پيشرفت در ساختار عيني سياسي است بهطوريكه بتواند اصل (principle) آزادي را متجسد كند و در خودش جا بدهد. گاهي هگل را به عنوان يك فيلسوف ايدهآليست درنظر ميگيرند، يعني گويي براي او فقط ايدهها اهميت دارند. با همين رويكرد گفته ميشود براي اينكه مثلا بحران ايران معاصر را بفهميم بايد يك طرح فلسفه در بيفكنيم. هگل به هيچوجه چنين نميانديشد كه وظيفه چند فيلسوف آن است كه مسائلي را در سطح اجتماع حل كنند. تاريخي كه هگل مطرح ميكند، خيلي مادي است يعني تاريخ سياسي كشورها را طرح ميكند. او معتقد است براي فهم درست تاريخ، بايد در ساختارهاي سياسي تغيير رخ بدهد.
در روايت تاريخي هگل، واضح است كه نهادها اهميت دارند و به افراد و سوژههاي فردي توجه نميكند. اما چرا هگل به تاريخ سياسي و تاريخ دولتها توجه دارد و به تاريخ نهادهاي ديگر توجه نميكند؟ از ديد او تا زماني كه آزادي تعين عيني در ساختار سياسي نيابد، اهميتي ندارد.
تز بعدي هگل اين است كه قوانين صوري و فرمال خيلي مهمتر از قوانين يا آداب و رسوم عرفي هستند. از ديد او قوانين صوري، تعين آزادي را بهتر نشان ميدهند. آنارشيستها ممكن است با اين ديدگاه مخالف باشند. اما هگل معتقد است براي فهم تاريخ بايد به تاريخ دولتها توجه كرد. دولتها نهادهاي متعيني هستند كه قوانيني متعين دارند كه به صورت عمومي بيان كردهاند و جايي مكتوب است كه ميتوانيد راجع به آنها فكر كرد. دولت هم بنا به تعريف، يك نهاد عمومي است و با قبيله يا گروه خاصي از مردم تفاوت دارد و تصميماتش بر كليت مردم اثر ميگذارد. نكته آخر آنكه از ديد هگل تاريخ مكتوب اهميت دارد. الان بسياري طرفدار تاريخ شفاهي و تاريخ زيردستان هستند، اما از ديد هگل آنچه اهميت دارد، تاريخ مكتوب كشورهاست، زيرا تاريخ مكتوب اجازه ميدهد كه نسلهاي بعدي انسانها بتوانند راجع به آن تفكر كنند و موقعيت كنوني خودشان را در سايه تغييرات تاريخي ببينند. اگر چيزي مكتوب نباشد و صرفا شفاهي باشد، امكان «تامل» (reflection) تاريخي بسيار كمتر ميشود يا از بين ميرود. البته تاريخ مكتوب در طول تاريخ، از سوي دولتها و شاهان حمايت ميشده است و نگارش آن مستلزم غناي فرهنگي و اقتصادي نسبي است. به نظر هگل براي فهم ساختار سياسي لزوما و بايد تاريخي كه منجر به آن ساختار سياسي شده را فهميد. يعني تاريخ جزو برسازنده آن ساختار سياسي است. مثلا براي فهم شرايط اكنون ايران لزوما بايد تاريخ سياسي معاصر ايران را خواند. هگل از يكسو پيشرفت را در آگاهي از آزادي ميداند و ازسوي ديگر معتقد است تاريخ، تاريخ عيني دولتهاست. به نظر ميرسد اين دو باهم در تقابل باشند، زيرا يكي تاريخ آگاهي از آزادي است و دومي تاريخ آزادي چنانكه محقق شده است. اما اين تنشي مشكلدار نيست، به نظر هگل اين دو در هم آميختهاند. يعني اينكه من بدانم كه ديگر برده نيستم و آزادم، همراه است با اينكه مدرنيته اولين دوران تاريخ بشر است كه در آن بردهداري ملغا شده است. يعني فهم انسانها از خودشان همراه با به وجود آمدن نهادهاي مناسب براي سكنا دادن اين فهم است. البته گاهي اين دو از هم فاصله ميگيرند، مثلا انسانها ميدانند كه آزادند، اما در داخل يك ديكتاتوري زندگي ميكنند، مثلا حكومت ويشي در فرانسه. اما اين تنش باعث به وجود آمدن تاريخ ميشود.
مكانيزم پيشرفت تاريخ
هگل معتقد است مكانيزم پيشرفت تاريخ، بر پايه تضادها و تناقضهاي اجتماعي است. او تاكيد ميكند جريان تاريخ مثل كاشتن و پروردن يك دانه بلوط و تبديل آن به يك درخت تنومند بلوط نيست. آنچه براي او اهميت دارد، اين است كه طي بسط تاريخي، تناقضهايي در دل جامعه انساني به وجود ميآيند كه ممكن است ساختاري باشند، بين دو ساختار يا يك ساختار با عناصر دروني خودش. حل كردن اين تناقض و فرارفتن از آن مكانيزم پيشرفت تاريخ است. او ميگويد تاريخ جهان تئاتري از خوشبختي و لذت نيست، بلكه دورههاي سعادت و خوشبختي اتفاقا صفحات خالي تاريخ را تشكيل ميدهند و جاهايي كه موتور محركه تاريخ است، جاهايي است كه اين تناقضها بالا آمدند و در تنش قرار ميگيرند و براي فراروي از آنها بايد كاري كرد.
هگل در تحليل تراژدي آنتيگونه، نشان ميدهد كه چگونه تناقض يا تعارض باعث ميشود كه شكل بين دو نرم بنيادي، يعني يكي نرم (هنجار) زندگي خانوادگي و ديگر نرم زندگي اجتماعي كه توسط حاكم به وجود ميآيد، زندگي يوناني بهطور كامل فرو بپاشد. به نظر هگل پيشرفت خواسته مستقيم انسانها نيست. انسانها زندگي روزمره خودشان را دارند در قالب اين زندگي، با هم دچار تعارض ميشوند و جنگ و ستيزهايي رخ ميدهد و انقلابهايي رخ ميدهد. پيشرفت جامعه بشري در واقع «پيامد ناخواسته كنشها آنهاست.» از ديد هگل فروپاشي جامعه يوناني به دليل آن است كه يك اصل فرديت نداشته است، درحالي كه جامعه رومي نوعي پيشرفت محسوب ميشود، زيرا قوانين جامعه رومي و جامعه قانونمدار آن به يك شكلي به فرديت انسانها اجازه ورود ميدهد. اما اين به آن معنا نيست كه وقتي روميان به يونان حمله كردند، قصدشان پيشرفت بشريت بوده است. اما ما كه اكنون از نگاه گذشته نگرانه نگاه ميكنيم، ميتوانيم تاريخ را جوري ببينيم كه گويي پيشرفتي رخ داده و جامعه رومي نسبت به جامعه يوناني يك پيشرفت كرده است.
تز مناقشهانگيز هگل درباره پيشرفت
به نظر هگل معيار پيشرفت، يك معيار پيشرفت افلاطوني در جهان خارج نيست كه در جايي بيرون از اين جهان ثابت شده باشد و با مقايسه با آن بتوان ميزان پيشرفت را سنجيد. از ديد هگل معيار پيشرفت در داخل خود تغيير و تحول جامعه انساني به وجود ميآيد. اينكه انسانها آزاد هستند، چنين نبوده كه در روز اول تاريخ مشخص باشد. به نظر هگل چنين نيست كه انسانها يك طبيعت انساني دارند كه فارغ از تاريخ آزاد هستند، بلكه در طول تغيير و تحول تاريخي، معيارهايي بالا ميآيد و عيني ميشود كه براي فهم آنها بايد تاريخ به وجود آمدنشان را دانست. يعني معيارها از فرآيند تاريخي جدا نيست. اكنون كه به جهان مدرن رسيديم و فهميديم كه انسانها آزاد هستند، ميتوانيم به جهان گذشته نگاه بكنيم و تاريخ جهاني را به شكلي بازسازي كنيم كه تاريخ جهاني يك جور پيشرفت در ايده آزادي است. به همين جهت ارزش و اعتبار معيار پيشرفت، وابسته به وجود آمدن تاريخي آن معيار است و از آن جدا نيست.
همچنين از ديد هگل تاريخ يك جور نوعي بازسازي عقلاني (rational reconstruction) تاريخ گذشته است. او تاكيد ميكند تاريخ صرفا يك انبان يا مجموعهاي از فاكتها يا روابط علي ميان وقايع نيست. او اينها را رد نميكند. اما معتقد است تاريخ به معناي دقيق كلمه نوعي بازسازي عقلاني دورههاي گذشته است. به همين جهت بسياري از فاكتهاي تاريخي را بايد دور ريخت. آن چيزي مهم است كه به اين پروژه بازسازي عقلاني كمك كند. او به جاي اصطلاح آلماني «Historie»، از اصطلاح آلماني «گشيشته» (Geschichte) استفاده ميكند. گشيشته در آلماني هم به معناي تاريخ و هم به معناي داستان است. هگل از «هيستوري»، براي نقل اتفاقات استفاده ميكند، در حالي كه وقتي از «گشيشته» سخن ميگويد، منظورش اين است كه يك عنصر سابجكتيوي هم هست، اما اين بدان معنا نيست كه عنصر سابجكتيو دلبخواهي كار ميكند، بلكه ميگويد بايد ايده آزادي را در طول تاريخ پيگيري كنيم و از اين طريق خيلي از چيزهايي را كه نسبت به اين قضيه بيربط هستند، دور بريزيم و اموري را كه به آن مرتبط هستند، برجسته كنيم. در خوانش عمومي به نظر ميآيد كه از ديد هگل پيشرفت يك ضرورت است. هگل وقتي از ضرورت پيشرفت سخن ميگويد، به هيچوجه از يك ضرورت متافيزيكي يا ضرورت در قوانين علي نيست. چنين نيست كه مثلا متفكري باهوش و آگاه در قرن دوم ميلادي بتواند تحولات در قرنهاي بعدي را پيشبيني كند. ضرورت هگلي يك ضرورت متافيزيكي يا نسبت به آينده (prospective) نيست. هيچگونه پيش بيني در تاريخ امكانپذير نيست. نوع ضرورت هگل، ضرورت قفانگرانه
(retrospective) يا گذشتهنگرانه است. اين ضرورت گذشتهنگرانه، معرفتي (epistemic) است، نه هستيشناختي (ontological). يعني براي فهم موقعيت انسان مدرن و اينكه انسانها همگي آزاد هستند، لزوما و ضرورتا بايد تاريخ جهاني را بخوانيم و به گونهاي بازسازي كنيم كه از طريق اين بازسازي، موقعيت كنوني كاملا تبيينپذير باشد. يعني فهمپذيري
(intelligibility) انسان در موقعيت مدرن، ضرورتا وابسته به اينكه پيشرفت را در جامعه بشري تشخيص دهيم و از آن دفاع كنيم.
نقدهايي به هگل
انتقاد اول به هگل اين است كه اگرچه هگل به معناي سردستي و سادهانگارانه نيست، با وجود اين در فلسفه او نوعي از خوشبيني مندرج است. مهمترين نقد آن است كه همين ايده آزادي كه در دوران مدرن به وجود آمده، همزمان همراه با به وجود آمدن دولت مدرن و همزمان با وجود آمدن قدرت دولت مدرن است. هر چه اين ايده پيشرفت كرده، همزمان قدرت دولت مدرن هم بيشتر شده است. يعني سلطه قدرت دولت مدرن در همه جاي دنيا در زندگي افراد نسبت به قبل بيشتر شده است. مثلا در زمان خود هگل، فيشته، فيلسوف آلماني قرن هجدهم و نوزدهمي، به اتهام الحاد از دانشگاه ينا اخراج شد و چند سال زندگي سختي داشت تا اينكه در برلين مشغول به كار شد، آنهم به اين دليل كه ساختار آلماني به شكل امروزي وجود نداشت و يك دولت- ملت واحدي كه فقط يك قانون داشته باشد، نبود. به همين علت توانست از بنا خارج شود و به جاي ديگري برود و كار پيدا كند. بنابراين وقتي ايده آزادي مدرن هست، ايده دولت مدرن هم ميآيد. هرچه اين ايده آزادي مدرن به صورت تجربي پيشرفت كرده، ايده قدرت دولت مدرن هم بيشتر شده و تسلط قدرت دولت مدرن بر زندگي انسانها خيلي بيشتر شده است. در قديم ممكن بود يكي شاه شاهان و شاهنشاه باشد، اما توانايي اين را نداشت كه در زندگي روزمره آدمها چندان دخالت كند و صرفا خراج ميگرفت. اما الان در همه جاي دنيا، قدرت دولت مدرن چنان است كه در مورد همه ابعاد زندگي انسانها توانايي دخالت دارد.
انتقاد دوم به هگل اين است كه او در كتاب تاريخ فلسفه، به آزادي اجتماعي توجه نميكند. البته در فلسفه حق به آن توجه دارد. يعني هگل از سه ايده مركزي انقلاب فرانسه يعني آزادي، برابري، برادري يا همبستگي، در فلسفه تاريخ تنها به آزادي و حقوق توجه ميكند. اما آنچه اهميت دارد، همبستگي اجتماعي و برابري اجتماعي هم ايدههاي بنيادين انقلاب فرانسه هستند كه بهطور كامل محقق نشدند و هگل هم در فلسفه تاريخ چندان به آنها نپرداخته است. يعني وقتي نابرابري اقتصادي آنچنان عميق باشد كه انسانها به صورت صوري (فرمال) آزاد باشند، اما اصلا نتوانند از اين آزادي در زندگي روزمرهشان استفاده كنند، يعني «تجربه زيسته آزادي» نداشته باشند، در آن صورت آن آزادي به دردي نميخورد. جنبه اجتماعي و جنبه اقتصادي آزادي اهميت دارد، يعني نبايد اختلاف طبقاتي عميق باشد. زيرا اين اختلاف طبقاتي شديد باعث عدم همبستگي انسانها ميشود. توماس پيكتي در كتاب «سرمايه در قرن بيستم» (2013) يك تز كلي دارد و با كار آماري دقيق و جزييات نشان داده كه جريان حركت و گرايش و تمايل (tendency) سرمايهداري به گونهاي است كه نابرابري اجتماعي و نابرابري اقتصادي بيشتر و بيشتر ميشود. او به صورت مستند نشان داده كه در دويست- سيصد سال اخير نابرابري اجتماعي غير از دوره كوتاهي بين جنگهاي جهاني اول و دوم و بعد از جنگ جهاني دوم به علت دولت رفاه كه جريان نابرابري اجتماعي متوقف و حتي كم شد، در دورههاي ديگر افزايش مييابد. تز كلي پيكتي اين است كه سرعت افزايش ثروت و سرمايه خيلي بيشتر از سرعت افزايش درآمد است، به همين جهت هرچه زمان ميگذرد، يك نوع اقتصادي رانتي پديد ميآيد. اگر ادعاي اصلي دوران مدرن اين بوده كه انسانها بهمثابه انسان بودنشان تعريف ميشوند و نه به واسطه جايگاه اقتصادي و اجتماعيشان، در آن صورت ميتوان گفت كه اين نابرابري اقتصادي كه در طول زمان بيشتر و بيشتر شده و جامعه سرمايهداري اين خصوصيت دروني را دارد كه اين نابرابري را بيشتر هم بكند، در اين صورت با ايدهآلهاي جامعه مدرن كاملا در تضاد قرار ميگيرد. قرار بود كه از جامعه آريستوكراتيك و اشرافي، گذر كرده باشيم و انسانها براساس جايگاه تولدشان تعيين نشوند. پيكتي تاكيد زيادي بر ايده وراثت دارد و ميگويد همين ايده وراثت و اين ثروتي كه به وجود ميآيد، در طول نسلها منتقل ميشود، نشان ميدهد كه انسانها هنوز هم آنطوركه بايد و شايد آزاد نيستند و به شرايط اجتماعي كه در آن قرار دارند، وابسته هستند. به همين جهت انتقاد اصلي كه من به هگل دارم اين است كه در فلسفه تاريخش (و نه در فلسفه سياسي و فلسفه حق) اين جنبه اجتماعي يا اقتصادي آزادي را درنظر نگرفته و صرفا به جنبه سياسي آن توجه كرده است.
آگاهي از آزادي است. اين تنها معيار پيشرفت از ديد هگل است. اما اين آگاهي از آزادي انسان چرا اينقدر اهميت دارد؟ بايد ميان آگاهيهاي مختلف انسان از خودش تمايز گذاشت. هگل معتقد است دانستن اينكه من آزاد هستم و برده نيستم، يك تغيير بنياديني در هويت عملي انسان به وجود ميآورد و با ساير آگاهيهاي انسان از خودش متمايز است.
ارسطو در كتاب «بلاغت» مينويسد، خصوصيت انسان آزاد آن است كه گوش به زنگ فرمان انسانهاي ديگر نباشد. مثلا موقعيت يك استاد بنا و شاگردانش را درنظر بگيريد. كارگران استاد بنا گوش به زنگ بنا هستند، اما آن شخص بنا، گوش به زنگ كسي نيست و خودش همچون يك فرد آزاد است.
به نظر هگل معيار پيشرفت، يك معيار پيشرفت افلاطوني در جهان خارج نيست كه در جايي بيرون از اين جهان ثابت شده باشد و با مقايسه با آن بتوان ميزان پيشرفت را سنجيد. از ديد هگل معيار پيشرفت در داخل خود تغيير و تحول جامعه انساني به وجود ميآيد. اينكه انسانها آزاد هستند، چنين نبوده كه در روز اول تاريخ مشخص باشد.
منبع: روزنامه اعتماد 27 مهر 1401 خورشیدی