1

در ستایش دیگری

به مناسبت انتشار كتاب «گسست نشانه‌اي» در آثار كريستوا*

مهرداد پارسا

ديگري «دركجا» ديگري باقي مي‌ماند؟ تا كجا مي‌تواند نيروي مداخله‌گرش را به كار بگيرد و در عين حال از خطر هضم شدن در منطقِ ساختار نمادين مصون بماند؟ اين پرسش همچون كابوسي است كه بر بخش مهمي از تاريخ فلسفه و به‌ ويژه جريان‌هاي فكري معاصر سايه انداخته است. گذشته از فلسفه‌هايي كه به‌‌‌ دليل اتكاي‌شان بر آرمان موهوم كوگيتو از حفره امر واقعي و چندپار‌گي سوژه تصويري غافل مانده‌اند و دست به «طرد مطلقِ» ديگري (تفاوت، امر مازاد، غياب، جنون و اساسا هر «غيريتي») زده‌اند، مساله‌اي كه از لويناس و فوكو گرفته تا دريدا و كريستوا درگيرش بوده‌اند اين است كه چگونه مي‌توانيم ديگري نام‌ناپذير را به حضور فرابخوانيم و در عين‌ حال او را به چرخ‌دنده‌اي در ماشين غول‌پيكرِ تفكر عقلاني تقليل ندهيم؛ چگونه مي‌توانيم غيريت ديگري را ابقا كنيم و او را به مفهوم نظري منجمد و تثبيت ‌‌‌شده‌‌اي در خدمت نظامي عظيم‌تر درنياوريم. مي‌توان گفت تلاشِ اين عده به معنايي معطوف به ارايه نوعي مكان‌شناسي يا مكان‌يابي «غيريت» بوده است، از آن رو كه بحث بر سر موقعيت جغرافيايي يا نقطه‌اي است كه ديگري بناست در نسبت با ساختار مركزي اشغال كند: در هيات غريبه‌اي كه بايد در بطن آن ساختار جاي بگيرد (كه يحتمل با خطر ناپديدي و عقيم ماندن و ازسوي ديگر، حاكميت و «حضور مطلقِ» آن همراه است)، يا «امرِ در حاشيه‌اي» كه همواره در مرزها كمين كرده است و مي‌توان آن را «حضور نسبي» ديگري نام نهاد. 
ديگري مقوم سوژه
گمان بر اين است كه مواجهه با ديگري نه‌تنها گريزناپذير كه چه‌ بسا امري ضروري است. ديگري مقوم و معنابخش سوژه است و گويي به حفره‌اي مي‌ماند كه معنا حول آن شكل مي‌گيرد؛ چيزي بسان «هيچِ» مركزي دوناتي كه بدون آن ماهيتي بر جاي نمي‌ماند؛ يا همچون فقداني كه ميل تنها به‌‌واسطه آن به جريان مي‌افتد و ممنوعيتي كه به آزادي و تخطي معنا مي‌دهد. حضور ديگري گريزناپذير و واقعي است، به‌‌‌ويژه كه مفهوم خود، حضور، هستي، خودآگاه و بسياري ديگر جملگي به‌‌واسطه مقاومت‌شان در برابر دامنه گسترده‌اي از اين غيريت تعريف مي‌شوند. ازسوي ديگر، حضور ديگري ضروري است، زيرا به عامل اخلالگري شباهت دارد كه در قواعد هنجاري هر ساختار نفوذ كرده و آن را واسازي مي‌كند؛ مانند خاري در چشم سوژه‌اي كه جهان و معنايش را به نفع خويش مصادره و منجمد كرده است؛ يا «غرابت رازگوني»كه خودآگاهي را با گسست ساختاري و شكنندگي‌اش مواجه مي‌سازد؛ يا شايد مانند قسمي زنانگي كه در منطق سرسختِ مردانه مداخله مي‌كند و آن را به جسم و عواطف پيوند مي‌زند. ديگري هر آن چيزي است كه بتواندتوهمِ ثبات و قواعد نظام را تهديد ‌كند: از امر والاي كانت تا امر غريبِ فرويد؛ از امر مازادِ باتاي تا امر آلوده كريستوا؛ از بيگانه‌اي كه به درون مرزهاي ملي‌مان قدم مي‌گذارد تا ژويي‌سانس افسارگسيخته‌اي كه به قانون ميل و تابوهاي ديگري بزرگ وفادار نمي‌ماند. اما مكان‌شناسي اين ديگري كه همانا گريزناپذير و ضروري است چه خطري را آشكار مي‌كند؟ نقد كريستوا بر دلوز نمونه‌اي است كه شايد از خطرِ «حضور مطلق» ديگري پرده بر‌دارد. 
دلوز و خواست بيشينه زندگي
اگر دلوز به‌‌واسطه درون‌ماندگاري تفاوت و تاكيدش بر نيروهاي اسكيزوفرنيك دست‌‌كم به يك معنا از «حضور مطلق» ديگري جانبداري مي‌كند، كريستوا اما مي‌كوشد نشان دهد كه حضور مطلقِ غيريت و جريان‌هاي پيشااديپي به مغاكي مي‌انجامد كه نه فقط جامعه، كه حتي سوژه را نيز زايل مي‌كند و گذشته از آن، معنا و كاركرد خود را نيز ازدست مي‌دهد. در حقيقت، بدون سازه حتي موهومي كه مبنا و شالوده چيزي باشد، بدون عامليت خودآگاهي كه چيزي را پس براند، هيچ ناخودآگاهي وجود نخواهد داشت كه در نظم آن شكافي غريب را ايجاد كند. حاكميت مطلق ديگري ايده مرز را محو مي‌كند و بدون اين مرز هيچ تخطي‌ و عصياني در كار نخواهد بود. او به ماهيت اساسا خودويرانگرِ ميل‌ورزي بي‌نهايتِ سوژه به‌‌‌رغم خواست آزادي بي‌حد و ‌‌‌حصرش اشاره مي‌كند و مي‌گويد در نبود ممنوعيت پدرانه‌اي كه براي جريان ميل‌حد بگذارد، لذت آزادي و تخطي كه همانا مشخصه زندگي است يكسره ناممكن است. وضعيتِ اسكيزوفرنيك رانه‌هاي حياتي نمي‌تواند به بقا و استمرار خويش وفادار بماند و از اين رو خواست بيشينه زندگي در تفكر دلوز به وضعيتِ متناقض مرگ مي‌انجامد؛ و دست ‌بر قضا اين چيزي است كه شايد بتواند خودكشي خودِ او را نيز توضيح دهد: ميل بي‌نهايت به زندگي و تنفس كه به‌ سقوطي غيرارادي به جرياني نامتناهي ختم مي‌شود. بدين ‌قرار، ديگري كه تنها از مواجهه با فرمي اوليه و كمينه از «خود» جان مي‌گيرد، اگر يكسره در شرايطي قرار بگيرد كه فرويد آن را عرصه فرآيندهاي اوليه مي‌نامد گويي به فردي بدل مي‌شود كه بر گورش به سوگواري نشسته است.
دفاع از حضور نسبي ديگري
 كريستوا در ديباچه انقلاب در زبان شاعرانه (1974) مي‌گويد، دلوز و گتاري به‌ درستي بر «ماشين ساختارزدايانه و غيردلالتي ناخودآگاه» تاكيد مي‌كنند و رويكردي رهايي‌بخش ارايه مي‌دهند، اما مثال‌هاي‌شان درباره جريان اسكيزوفرنيك از ادبيات مدرن گرفته شده‌ است و روشن است كه اين جريان «تنها از طريق زبان» و در زبان موجوديت مي‌يابد. از‌سوي ديگر، مي‌دانيم كه كريستوا نقد مشابهي‌ را به گراماتولوژي دريدا نيز وارد مي‌كند، از
 آن رو كه راهبرد «ديفرانس» عناصر نامتجانس سوژه را كه منفيت‌شان بيرون از گستره دالِ اعظمِ آن است در كنار عملكرد اقتصاد نمادين قرار مي‌دهد و به‌ واسطه واسازي، نه‌ فقط لوگوس، بلكه غيريت را نيز بي‌اثر مي‌كند. كريستوا در مقابل اما از «حضور نسبي» ديگري بحث مي‌كند و از پوياشناسي بيگانه در حاشيه‌اي سخن مي‌گويد كه در قامت رخدادي دايمي نه اجازه مي‌دهد كه به بخشي از مركز بدل شود و نه با حضور غالبش دست به انتحار مي‌زند. او وقتي از پويايي پرنوسانِ ميان «امر نمادين» و «امر نشانه‌اي» و يافتن تعادلي ميان آن دو سخن مي‌گويد، عملا به مخاطرات اين دو وضعيت اشاره مي‌كند: «طرد مطلق» ديگري در جامعه‌اي روان‌نژند و هيستريك و «حضور مطلق» او در تاريكي روان‌پريشي و ماليخوليا. راه‌حل او موقعيت استان‌هاي و مرزي غريبه‌اي است كه درقالب امر نشانه‌اي، در هيات شبحي نامرئي، به درون نظم مستقر مي‌خزد و پيش از آنكه دستگاه نمادين او را جذب خود كند به جايگاه مكان‌گريز خويش بازمي‌گردد؛ چيزي كه هم در امر نمادين حفره ايجاد مي‌كند و هم از ديگر سو تنها در بافت نمادين به چشم مي‌آيد و اين دومي البته ايده‌اي است كه به وضوح مي‌توانيم ردِ آن را تا برداشت فرويد و لكان از ناخودآگاه نيز دنبال كنيم. بدين قرار، ديگري تنها در چنين موقعيتي مي‌تواند ديگري باقي بماند؛ در نقطه‌اي جغرافيايي كه همواره از هر نقشه‌اي كه مي‌خواهد همه نقاط را پوشش دهد بيرون مي‌ايستد؛ حضور عذاب‌آور و تشويش‌آميزي كه در مكاني واحد آرام نمي‌گيرد؛ «امر در حاشيه‌اي» كه اجازه نمي‌دهد نيروي اخلالگرش با عضويت در ساختار نمادين يا محو كردنِ آن خنثي شود.
زنانگي در نسبت با امر نمادين
با بررسي بسياري از آثار كريستوا درمي‌يابيم كه او همواره از چنين برداشتي از ديگري دفاع مي‌كند؛ چه آنجا كه از ساختارهاي گشوده زبان سخن مي‌گويد و به مفاهيمي مانند ديالوژيسم و كلام كارناوالي و بينامتنيت مي‌پردازد و چه در بحث از مداخله امر آلوده يا پارادايم‌هاي رواني و سياسي ديگربودگي. حتي زماني كه از امر زنانه‌اي بحث مي‌كند كه به باور او مي‌تواند يكي از وجوه غيريت باشد، بسياري از فمينيست‌ها را به ‌‌دليل تاكيد بيش از حدشان بر تفاوتِ مطلق نقد مي‌كند. در تاريخ فمينيسم تلاش‌ زيادي صورت گرفته تا زنان به‌مثابه «ديگري» نظم نمادينِ مردانه، از حاشيه خارج شوند و به جهان مردانه قدم بگذارند. اين تلاش‌ها به ويژه از آن رو اهميت دارد كه مردسالاري عمدتا هرگونه عامليت زنانه را خنثي كرده و دست ‌به طرد مطلق آنان زده است. با اين همه، حضور مطلق امر زنانه نيز ايراد مشابهي را مطرح مي‌كند. اين در واقع همان نقدي است كه كريستوا بر فمينيسم تفاوت‌نگر و به‌ويژه سيكسو و ايريگاره وارد مي‌كند: خطر انكار عملكردهاي قاعده‌مند زبان و طرد هر شكلي از دلالت و سقوط‌ زنانگي به وادي فرآيندهاي پيشازباني.در مقابل كريستوا مي‌گويد زنانگي تنها در نسبت با امر نمادين و فرآيندهاي دلالتي مي‌تواند همچون يك ديگري مازاد و عصيانگر عمل كند؛ غيريتي براي زبان و معنا كه نيرويش را تنها از مواجهه با آنها كسب مي‌كند و از اين‌رو طرد ساحت نمادين نتيجه‌اي نخواهد داشت جز حذف خودِ زنانگي. البته مخاطرات ديگري نيز وجود دارد كه جريان‌هاي مقدم‌تر را تهديد مي‌كند: اشغالِ همان جايگاهي كه در گذشته به مردان تعلق داشته و در نتيجه تثبيت همان مناسبات قدرت. آنچه از آثار كريستوا دستگيرمان مي‌شود اين‌ است كه امر زنانه با تصاحب جايگاه قدرت كه بنا ‌به ماهيتِ اين كنش يحتمل از طريق حركتي همچون انقلاب روي مي‌دهد دست ‌آخر به همان جريان مسلطي بدل مي‌شود كه آماج مبارزه‌اش بوده است. تو گويي مساله نه ايدئولوژي مسلط، بلكه «جايگاه» قدرت است و از اين رو آزادي زنان، طبقه پرولتاريا يا هر اقليت فرودست ديگري نه از طريق خانه كردن در ساختار مركزي، بلكه با تخريب آن جايگاه به دست مي‌آيد. در واقع امر زنانه با ورود به مدار نمادين به ‌‌سادگي ممكن است نيروي غيريت و تفاوتش را از دست بدهد و به همان جرياني خدمت كند كه تاكنون موجب طرد تاريخي‌شان شده است و البته اين مورد اخير خطري است كه سيكسو و ايري گاره نيز به آن هشدار مي‌دهند: وضعيتي كه به همگون‌‌سازي غيريتي مي‌انجامد كه زنانگي چه به‌‌‌واسطه موقعيتِ تاريخي‌اش و چه به ‌‌لطف ذاتي بيولوژيك از آن برخوردار بوده است. درنهايت به باور كريستوا امر زنانه تنها از خلال استقرار دايمي‌اش در «مرزهاي» ساختارهاي بسته است كه مي‌تواند هويت نامتجانس خويش را حفظ كند و به يكي از جلوه‌هاي امر سياسي بدل شود و اين همان «حضور نسبي» غيريت زنانه است. از اين رو «حاشيه‌گري زنانه» از دايره فمينيسم فراتر مي‌رود و به معنايي از زنانگي جنسيت‌زدايي مي‌كند. به ‌ويژه كه زنانگي در آثار كريستوا گاهي با چيزي هم‌تراز مي‌شود كه او آن را امر نشانه‌اي مي‌نامد و در‌نتيجه نه فقط به زنانگي، بلكه به نيروي زاينده‌اي پيوند مي‌خورد كه در هر فرديتِ خلاقه‌اي زبانه مي‌كشد.
حاشيه‌گري و ديگربودگي
اين حاشيه‌گري و ديگربودگي چيزي است كه در تفكر و زيست كريستوا حضور پررنگي دارد.
او اغلب خود را ‌زني فرانسوي با اصالت بلغاري معرفي مي‌كند كه نماينده جريان روشنفكري فرانسه محسوب مي‌شود و در عين ‌حال تابعيت اروپايي دارد و در امريكا زندگي مي‌گذراند. از قضا شايد همين تجربه شخصي است كه موجب مي‌شود او از حيث سياسي موضعي جهان‌وطني اختيار كند و همواره به طريقي بر ديگربودگي و بيگانگي تاكيد داشته باشد. وجه ديگر تبعيد اما از غريبگي ساختاري، پيشيني و دايمي سوژه خبر مي‌دهد و ربط و نسبت چنداني با مرزهاي جغرافيايي ندارد، هر چند كه البته خارجي بودن در مرزهاي ملي مي‌تواند زمينه آگاهي يافتن از آن تبعيد آغازين و بنيادين را فراهم آورد. كريستوا مي‌گويد بيگانگي وضعيت دردناكي را رقم مي‌زند كه شناخت سوژه از خود را افزون مي‌كند و نشان مي‌دهد كه بحث تبعيد چيزي عميق‌تر از بحراني جامعه‌شناختي است و به واقع «… بخشي از ساختار رواني من است: برخي از مردم انتخاب مي‌كنند كه بيگانه باشند، اما نه صرفا در واكنش به فشارهاي سياسي، بلكه از آن ‌رو كه هرگز در هيچ كجا احساس در خانه بودن نمي‌كنند.» و سوژه‌اي كه در هيچ كجا احساس در خانه بودن نكند به غريبه در حاشيه‌ و به ناظر دوره‌گردي بدل مي‌شود كه همواره در سفر است و به هيچ جمع و مكاني تعلق ندارد. دشوار بتوان چنين موقعيتي را با بحراني آسيب‌شناختي مقايسه كرد، به ويژه از آن رو كه در تحليل نهايي و در طرح فرويدي كريستوا، سوژه پس از جدايي از كورا همواره در تبعيد از خانه آغازين‌اش (Heim) به‌سر مي‌برد؛ يا اين‌‌‌طور بگوييم كه پس از جدايي از كورا، خانه كردن از اساس ناممكن است و هيچ استقراري نمي‌تواند يكسره خالي از احساس دلتنگي براي خانه (Heimweh) باشد. از سوي ديگر اما از آنجا كه دلتنگي براي خانه با بازگشت به سرزمين پدري حل و فصل نمي‌شود، چنين احساسي جايش را به دلتنگي و ميل به ترك كردنِ مكان استقرار، ميل به رفتن به جا و مكاني دور و بيگانه (Fernweh) و تبعيدي مستمر مي‌دهد. بدين معنا سفر سمپتومِ ميلي تحقق‌ناپذير براي بازگشت و استقرار نهايي (Nostos) است. وانگهي، در ترازي ديگر كريستوا به نحوي سخن مي‌گويد كه گويي اين تبعيدي بودن شرط سوژگي و حتي فرديت و انديشه است. او تا جايي پيش مي‌رود كه تفكر و پرسشگري را به فاصله و تبعيد پيوند مي‌زند و مي‌گويد بايد «در كنار چيزها ايستاد نه در ميان آنها. بايد فاصله را حفظ كرد و همين‌طور فاصله از خود را، نوعي تبعيد از خويشتن، جايي كه فرد براي آنكه بتواند بنويسد به معنايي، با خودش هم بيگانه مي‌شود … آگوستين پيش‌تر با عبارت in via, in patria به آن اشاره كرده بود؛ اينكه سفر سرزمين توست. … انديشيدن … تفكر، يك پرسش است. براي پرسش كردن بايد فاصله گرفت و هم در درون و هم در بيرونِ چيزها بود.» تفكر و پرسشگري وابسته به زيست ايلياتي‌ و «عدم تعلقي» است كه كريستوا ردِ آن را در آثار نويسندگاني از پروست گرفته تا آرنت دنبال مي‌كند. با اين همه، اين شايد پل سلان باشد كه درك ما از عدم تعلق و تبعيد را به اوج مي‌رساند؛ تبعيدي نه از سرزمين پدري، كه از سرزمين مادري و عدم‌ تعلقي نه به جمع، گروه يا نژاد خاصي از بشر (گرچه اين مي‌تواند نقطه آغاز باشد)، بلكه به خود جهان و زيستي كه با خانه كردن و سكني ‌گزيدن تعريف مي‌شود. به‌ خلاف تفاسير آرماني تفكر معاصر از فرد خارجي رنجي وجود دارد كه او را يكسره غرق خود مي‌كند و حتي مهم‌تر از آن، روان‌كاوي توانسته از واقعيت دردناكي پرده بردارد كه ما را با «تنهايي علاج‌ناپذير»مان مواجه مي‌سازد؛ من همانا «غريبه‌اي بالقوه و درمان‌ناپذيرم.» 
تمايز باشيدن و خانه به دوشي
وجه غيرحادث و هستي‌شناختي اين تبعيد، زماني روشن‌تر مي‌شود كه كريستوا در جستارش درباره سلان آن را در برابر ايده «خانه كردن» قرار مي‌دهد: تمايز ميان سكني گزيدنِ و باشيدنِ هايدگر و جسم خانه‌به‌‌دوش و ايلياتي سلان و البته خودش. اگر هايدگر تحقق دازاين را به خانه‌كردن و يافتن سرپناهي امن پيوند مي‌زند و اگر در جهان بودنِ دازاين با انس گرفتن و كار كردن روي زمين پيوند مي‌خورد، سلان خانه‌اش را بر آب مي‌سازد، يا به بيان خودش درفوگ مرگ «در هوا گوري مي‌كنيم، جاي آدم آنجا تنگ نيست.» به اعتقاد «استاد آلماني» اين باشيدن است كه آدمي را رستگار مي‌كند، اما يهودي رنج‌ديده تنها ادامه مي‌دهد، «روي مي‌دهد» و ايلياتي‌گري مي‌كند. او حتي در زبان رسمي آلماني دست به سرپيچي مي‌زند و يك غريبه به حساب مي‌آيد. «اين آنتي‌اديپ… زبان مادري‌اش را زخم مي‌زند/مي‌شكافد؛ آزاد از قيد و بندهاي معنا و زندگي‌اش سر مي‌كند، با سرگيجه‌اي ايزدكشانه و بنيادي…» و نيز «[… او به پا مي‌خيزد]: براي هيچ‌‌كس، براي هيچ‌چيز، غريبه با همه، «براي تو»، يقينا، اما «تنها»». شاعر در برابر بازگشت به خانه‌اي كه يحتمل زبان (نمادين) براي هستي تدارك مي‌بيند در سراسر اشعارش از سلانيه يا «اندوه خاصي» سخن مي‌گويد كه «موطنِ غريبِ آدمي» است. اگر «زبان خانه هستي» باشد، تلاطم زباني سلان آبستنِ آوارگي و تبعيدي است كه خانه كردن و باشيدن را تاب نمي‌آورد و فكر بازگشت به نقطه‌اي خارج از زبان، به زهدان مادر يا به وحدت با مرگ را در سر مي‌پروراند. سلان كسي است كه با محقق ساختنِ استقرار نهايي به واسطه Fernweh و درنهايت با جست‌وجوي راهي به سوي خانه آغازين (Heimfahren) مي‌تواند خاطره هراس از راه‌حل نهايي يا احساس گناه بازمانده‌اش را خنثي كند. از اين‌رو است كه كريستوا او را «ابربيگانه» يا «موردي درمان‌ناپذير» مي‌نامد كه زبانش عرصه‌اي است براي بروز ماليخولياي شاعرانه‌اش و او در مقام شاعري بينابيني «حرف دل ما را مي‌زند»، از آن‌رو كه به باور كريستوا او از خصلت سرشت‌نماي سوژه بيگانه و تبعيدي پرده برمي‌دارد و فاش مي‌كند كه هنر و ادبيات ديگر ربط چنداني به احساسات والا يا نمايش زيبايي ندارند، بلكه امروزه روز بيشتر به نقاطي براي خانه به دوشي و پرسه زدن در «مرزهاي امر اجتماعي و حاشيه‌هاي هستي بشري» بدل شده‌اند. 
پژوهشگر و مترجم فلسفه
* نشر شوند، پاييز 1401


اگر دلوز به‌‌واسطه درون‌ماندگاري تفاوت و تاكيدش بر نيروهاي اسكيزوفرنيك دست‌‌كم به يك معنا از «حضور مطلق» ديگري جانبداري مي‌كند، كريستوا اما مي‌كوشد نشان دهد كه حضور مطلقِ غيريت و جريان‌هاي پيشااديپي به مغاكي مي‌انجامد كه نه فقط جامعه كه حتي سوژه را نيز زايل مي‌كند.
وجه غيرحادث و هستي‌شناختي اين تبعيد، زماني روشن‌تر مي‌شود كه كريستوا در جستارش درباره سلان آن را در برابر ايده «خانه كردن» قرار مي‌دهد: تمايز ميان سكني گزيدنِ و باشيدنِ هايدگر و جسم خانه‌به‌‌دوش و ايلياتي سلان و البته خودش.

فمينيسم انگ نيست

محسن آزموده

«فمينيسم» يكي از اصطلاحات رايج و شناخته شده در علوم انساني و اجتماعي معاصر، براي اشاره به طيف گسترده‌اي از حركت‌ها و ايدئولوژي‌هايي است كه هدف‌شان ايجاد برابري سياسي و اقتصادي و شخصي و اجتماعي زنان و مردان است، بنابراين حركت‌ها و ايدئولوژي‌ها و انديشه‌هاي فمينيستي، در طول تاريخ، به آنهايي اطلاق مي‌شود كه در جهت برابري حقوق و تكاليف زنان و مردان تلاش مي‌كنند. با اين تعريف كلي و گسترده، مي‌توان از انواع و اقسام ايدئولوژي‌ها و حركت‌هاي فمينيستي سخن گفت و ميان آنها تمايز گذاشت. اين تنوع تا جايي است كه برخي از گونه‌هاي فمينيسم يا حركت‌ها و ايدئولوژي‌هاي فمينيستي با يكديگر در تقابل قرار مي‌گيرند، همچنان‌كه در طول تاريخ برجسته شدن ايده‌ها و حركت‌هاي فمينيستي، موج‌ها و جريان‌هاي متفاوت و گاه متعارضي را بر‌شمرده‌اند. براي مثال مي‌توان از فمينسم چپ، فمينيسم ليبرال، فمينيسم پست‌مدرن، فمينيسم مسيحي، فمينيسم اسلامي و… ياد كرد. روشن است كه هر يك از اين انواع فمينيسم، پيش‌فرض‌ها، ديدگاه‌ها و مطالبات خاص خود را در بحث از حقوق سياسي و اجتماعي و فرهنگي و اقتصادي زنان دارند و آن را به شيوه‌اي متفاوت مي‌فهمند و عرضه مي‌كنند. 
به‌رغم معناي كلي و گسترده مذكور از فمينيسم و تنوع و تكثر اشكال تحقق آن، در ميان گروه‌هايي از جامعه سياسي و فرهنگي ايران، اصطلاح «فمينيسم» به غلط و به عنوان يك انگ (عمدتا با بار منفي) يا حتي بعضا به عنوان يك صفت تحقيرآميز فهميده شده است و برخي افراد يا گروه‌ها، با برداشتي سطحي از اين مفهوم يا با منحصر كردن آن به برخي از انواع فمينيسم، دست به تخطئه كليه ادبيات علوم انساني و اجتماعي درباره اين مفهوم مي‌زنند يا به كساني كه به هر نحوي از انحاء از فمينيسم سخن مي‌گويند، به طعنه سخن مي‌گويند. براي مثال در گفت‌وگوهاي روزمره، «فمينيست» عمدتا به عنوان يك صفت طعنه‌آميز به مردان يا زناني به كار مي‌رود كه به هر نحوي از انحاء دم از حقوق زنان مي‌زنند يا در جهت آن اقدامي مي‌كنند. تا جايي كه اين افراد مردان يا زنان، ناگزير مي‌شدند تاكيد كنند كه «فمينيست» نيستند و صرفا در پي احقاق حقوق زنان يا ايجاد برابري هستند! مشابه برخوردي كه تا سال‌ها در ادبيات سياسي جامعه ما نسبت به مفهوم «ليبرال» صورت مي‌گرفت و آن را به معناي نوعي ناسزا يا انگ سياسي با بار منفي به برخي افراد و گروه‌ها نسبت مي‌دادند. 
البته نگرش منفي به مفهوم فمينيسم، منحصر به جامعه ما نيست و در خاستگاه شكل‌گيري آن و ساير جوامع نيز بعضا رويكردهاي سلبي و طعنه‌آميز به آن به وقوع پيوسته است، براي نمونه ويرجيانا وولف، نويسنده برجسته بريتانايي كه اين روزها به علل و دلايل مختلف خودش را به عنوان يك نويسنده فمينيست تلقي مي‌كنند، يك‌بار «فمينيست» را «واژه‌اي فاسد و منحط كه در روزگار خود لطمه‌هاي زيادي وارد كرد و اكنون منسوخ است.» بسياري ماري ولستونكراف (1797-1759) نويسنده، فيلسوف بريتانيايي و مدافع حقوق زنان را پايه‌گذار مفهوم و معناي فمينيسم تلقي مي‌كنند. او در كتاب «احقاق حقوق زنان» (1792) از حق آموزش زنان بحث مي‌كند. شارل فوريه (1837-1772) فيلسوف سوسياليست فرانسوي را نخستين كسي مي‌دانند كه در سال 1837 واژه «فمينيسم» (به فرانسوي féminisme) را به كار برده است. اين واژه در فرانسه و هلند در سال 1872، در بريتانياي كبير در دهه 1890 و در ايالات متحده در 1910 رواج يافت. واژه‌نامه انگليسي آكسفورد اين اصطلاح را نخستين‌بار در سال 1895 به كار برد. درباره كاربرد اين واژه براي حركت‌ها و جريان‌هاي پيگير حقوق زنان ديدگاه‌هاي مختلفي وجود دارد، برخي معتقدند كه اين اصطلاح را بايد براي همه حركت‌ها و ديدگاه‌هاي مدافع يا پيگير حقوق زنان حتي پيش از ابداع اين واژه به كار برد، در مقابل برخي مورخان بر اين تاكيد دارند كه اين تعبير را بايد به جريان‌ها و حركت‌هاي مدرن اختصاص داد و براي توصيف حركت‌هاي پيشين از اصطلاح «پروتوفمينيست» (يا فمينيست اوليه) استفاده كرد. 
تاريخ فمينيسم مدرن را به چهار موج كلي تقسيم مي‌كنند: موج اول به جنبش‌هاي معطوف به حق راي زنان در قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم اختصاص دارد. موج دوم، جنبش آزادي خواهانه يا ليبراليستي زنان است كه در دهه 1960 آغاز شد و بر برابري اجتماعي و قانوني زنان تاكيد داشت، موج سوم، بر فرديت و تنوع و تفاوت تاكيد داشت و شامل جريان‌هاي پست مدرن يا پست فمينيست مي‌شد. به اعتقاد برخي پژوهشگران موج چهارم از حدود سال 2012 با گسترش كاربردي شبكه‌هاي اجتماعي شروع شد و موضوعاتي چون خشونت جنسي عليه زنان، آزار جنسي آنها و فرهنگ تجاوز را پيگيري مي‌كرد، مهم‌ترين نماينده اين موج، جنبش موسوم به 
«مي تو» است. 
البته همان‌طور كه گفته شد، اين تقسيم‌بندي بسيار كلي است و اشكال و اقسام ديدگاه‌ها و حركت‌هاي فمينيستي بسيار فراتر و متنوع‌تر از اينهاست. نكته مهم اين است كه با اصطلاح فمينيسم و معناها و مدلول‌هاي آن به شكل سوءگيرانه و غيرعلمي برخورد نكنيم و آن را به صورت يك انگ يا تعبير تحقيرآميز به كار نبريم. فمينيسم عنواني عام براي نامگذاري يك دسته از ديدگاه‌ها و حركت‌هاي اجتماعي و فرهنگي است كه امكان شناخت تنوع و تكثر اين ديدگاه‌ها و جريان‌هاي فكري و ايدئولوژيك ذيل يك معناي كلي را امكان‌پذير مي‌سازد. با حذف و طرد آن صرفا خود را از فهم ماهيت و چيستي اين ديدگاه‌ها و حركت‌هاي واقعا موجود محروم كرده‌ايم. 

منبع: روزنامه اعتماد 19 آذر 1401 خورشیدی