1

رانده‌شدگان ازگور

روايت خبرنگار «اعتماد» از سرنوشت گورخواب‌هاي نصيرآباد

مريم روستايي

دم دماي غروب است و هوا خيلي سرد، صداي اذان از راديوي اتاقك نگهباني، از آن سوي ديوار بلند و كرم‌رنگ آرامستان، راه خود را تا ميان كوچه نه‌چندان پهن جنت پيدا مي‌كند. انتهاي كوچه پيدا نيست اما يك نفر از همان دور مي‌آيد نوراني، نزديك كه مي‌شود مردي است كوتاه قامت، حدودا شصت ساله با يك خورجين سياه بر دوش، دست راستش را حايل خورجين كرده كه نيفتد هر چند قدم كه راه مي‌رود شانه‌اش را بالاتر مي‌دهد و با همان دست، كلاه بافتني و قهوه‌اي رنگش را از روي ابروها به سمت پيشاني هل مي‌دهد. چيزي شبيه به زغال‌گردان اما كمي بزرگ‌تر با يك سيم بلند در دست چپش است، داخلش چوب است و آتش، همان آتشي كه در اين هواي گرگ و ميش و سرد، از دور او را نوراني كرده بود، حالا نزديك‌تر رسيده، كت بلند و مندرسي بر تن دارد كه حداقل سه سايز به او بزرگ است و تا سر زانويش را پوشانده، خورجين را از دوش بر مي‌دارد، به مقصد رسيده، روبه‌روي بهشت فاطمه، با فاصله‌اي حدود سه متر از درب سبز ورودي آرامستان، مهياي نشستن مي‌شود، بساطش را پهن مي‌كند، چند بسته شكلات و چند برگه دعا، كمي دير رسيده است مردمي كه براي خواندن فاتحه به قبرستان آمده بودند حالا ديگر از در ورودي خارج مي‌شوند و مي‌روند.

اينجا بهشت است
اينجا آرامستان بهشت فاطمه است واقع در شهريار. همان گورستان معروف نصيرآباد باغستان كه روزي خانه‌اي بود به ظاهر امن، براي گروهي معتاد و كارتن‌خواب، زنان و مرداني كه از سرماي زمستان به گورهاي از پيش آماده شده پناه آورده بودند و دو يا سه نفري شب‌ها را در آن نشسته مي‌خوابيدند. 
زمستان سال 1395 بود كه حرف دل خيلي‌هاشان شد «قلمت بشكنه روزنومه‌چي كه اومدي از ما نوشتي، اومدي بهترش كني همين سرپناه هم از ما گرفتي.»
امسال اما گورستان شكل ديگري به خود گرفته، تميز و مرتب. ديگر نه از بنرهاي پاره و سقف‌هاي چوبي نيمه‌سوخته روي گورهاي خالي خبري هست و نه از مهمانان ناخوانده درون آنها. گورهايي كه حالا تعدادي‌شان پر شده از آدم‌هايي كه پيمانه عمرشان سرآمده و روي باقي‌مانده‌شان هم با بلوك پوشانده‌اند. ديگر از آن تل خاك در اطراف گورهاي كنده شده خبري نيست، براي رفتن بر سر مزارهايي كه روزي خانه گورخواب‌ها بود، سيزده پله را پايين مي‌روي، حدود هشتاد گور پر شده و مابقي را با بلوك پوشانده‌اند، چندتايي از گورها البته بلوك‌شان كنار زده شده اما ردي از زندگي در آنها نيست؛ نه آدمي، نه پتوي پاره‌اي و نه ظرف يكبار مصرف، فقط خاك است و خاك و خاك.

«بيرون از قبرستون پي‌شون بگرد»
هوا سردتر و تاريك‌تر مي‌شود و كم‌كم گورستان خالي از جمعيت زنده‌ها.
زنان و مرداني كه اين روزها با خيالي آسوده‌تر براي خواندن فاتحه بر سر مزار عزيزان‌شان مي‌آيند.
«اون موقع‌ها زود ميومدم و زود برمي‌گشتم، هوا رو به تاريك شدن كه مي‌رفت جرات نمي‌كردم بمونم، ممكن بود همون معتاد‌ها خفتمون كنن، خيلي‌ها رو شنيده بوديم كه همين بلا سرشون اومده، اما الان ديگه اون ترس رو نداريم، شده من ساعت 9 شب هم از سر دلتنگي اومدم اينجا، اما هيچ كارتن‌خوابي نديدم»؛ اينها را رضا مي‌گويد، مرد جواني حدودا 35 ساله كه براي خواندن فاتحه بر سر مزار مادرش آمده. 
يك زن ميانسال هم به فاصله دو تا قبر آن طرف‌تر ايستاده، چادرش را روي سرش كمي جابه‌جا مي‌كند، حرف رضا را پي مي‌گيرد و مي‌گويد: «بله الان امنيت اينجا خيلي خوب شده، هرچند با اون گزارشي كه اون سال نوشتند اسم شهر ما بد شد اما خب خيالمون بابت رفت و آمد به قبرستون راحت‌تره.»
كنار در ورودي، بعد از اتاق كوچك نگهباني، يك اتاق هست كه شده مغازه سنگ‌تراشي و سنگ‌فروشي، مشرف به همين گورهاي از پيش آماده. زن جواني براي سفارش سنگ با سنگتراش چانه مي‌زند. سنگتراش مردي ميانسال است و پيراهن مشكي به تن دارد، از گورخواب‌ها كه مي‌پرسم، سنگتراش جوابي نمي‌دهد، سرش را به كارش گرم مي‌كند و با دستمالي دستگيره مانند، يكي از سنگ‌ها را جابه‌جا مي‌كند، زن جوان اما مي‌گويد: «نه اينجا ديگه خبري ازشون نيست، البته نه اينكه ديگه نباشند‌ها، من تو خيابون روبه‌رويي زندگي مي‌كنم، هستن.»
-كجا هستن الان؟
سنگتراش با عصبانيت به ميان صحبت ما مي‌آيد و مي‌گويد: «دنبال كارتن‌خواب‌هايي؟ بيرون از قبرستون پي‌شون بگرد، آدرس مي‌خواي؟ سر همين خيابون بهشت رو بگير برو پايين، مي‌رسي به يه دوراهي، كانال آبه، اونجا، پاتوق همه‌شون اونجاست.»
زن جوان مي‌گويد: «اون بدبخت‌ها هم از سر بي‌جايي، پناه آورده بودن اينجا.»
سنگتراش ادامه مي‌دهد: «اون موقع كه اينجا بودن، من اينجا بودم و مي‌ديدمشون، اما الان ديگه اينجا نيستن، همون موقع كه اومدن جمعشون كردن، براشون كمپ و گرمخونه زدن كه شبا برن اونجا، اما اينا كارشون دله دزديه، معتادن ديگه، اگه شبا برن گرمخونه كه نمي‌تونن به كارشون برسن.»
اكنون كه هوا كاملا تاريك شده، با فاصله كمي ‌از گورستان، طبق آدرس سنگتراش، در محلي كه روزي بستر رودخانه بوده و الان خشك است، دو آتش بزرگ برپا شده كه تعداد شش يا هفت نفر دور آن ايستاده‌اند. هر چه مي‌گذرد بر تعداد آدم‌هايي كه با يك كيسه بر دوش و خميده از اطراف مي‌آيند تا دور آن جمع مي‌شوند افزوده مي‌شود. 
اينجا خبري از نور چراغ برق نيست، هر چه هست، نور چراغ ماشين افراد محلي است كه گاهي از اين مسير مي‌گذرند.
گوني پلاستيكي خيلي بزرگي وسط جاده در حركت است، گوني لحظه‌اي مي‌ايستد، پسر بچه‌اي از زير آن بيرون مي‌آيد، كمرش را راست مي‌كند و خستگي خود را در مي‌كند و باز به زير گوني مي‌خزد، حالا او سياهي متحركي است كه به سمت آتش در حركت است تا از سرماي استخوان‌سوز اين روزهاي زمستاني خود را نجات دهد.

«فقط آبروي شهر ما رفت اگه نه همه جا معتاد داره»
شواهد نشان از اين دارند كه كارتن‌خواب‌ها و معتاد‌هايي كه جايي براي ماندن ندارند از گورستان رانده شده و به كانال آب پناه برده‌اند. نبودشان در گورستان و در جوار همسايگاني بي‌آزار كه در خواب ابدي هستند، امنيتي براي رفت و آمد مردم به گورستان به وجود آورده، امنيتي به قيمت شايد گزاف در ذهن اهالي نصيرآباد كه به گره خوردن محل زندگي‌شان با نام گورخواب‌ها و رفت و آمد گهگاه خبرنگاران و روزنامه‌نگاران نمي‌ارزيد.
يكي ديگر از كسبه همين خيابان بهشت مي‌گويد: «همان موقع كه خبر سكونت كارتن‌خواب‌هاي نصيرآباد در قبرستون منتشر شد و اينا معروف شدن به گورخواب، اومدن يه ديوار بلند و بتوني سه متري دور قبرستون كشيدن، ديگه اين معتادا نتونستن برن تو قبرستون، چه فايده همه‌شون پخش و پلا شدن، همين اطرافن، فقط آبروي شهر ما رفت اگه نه همه جا معتاد داره، من خودم چند وقت پيش رفتم بازار، سمت چهارراه سيروس، از ترس معتادهايي كه اونجا بودن جرات نكردم ماشينم را پارك كنم برم به كارم برسم. خانم دست از سر اينجا بردار برو از اونجا بنويس.»

روايتي از شكل‌گيري گزارش تاثيرگذار «گورخواب‌ها»

نامي كه مرگ‌ را پس مي‌زند؛ «شيده لالمي»

محمد باقرزاده | موقر، متين و باصلابت؛ اين سه كلمه شايد توصيفي خلاصه از «شيده لالمي» باشد، نامي كه حتي دو سال پس از درگذشتش همچنان «مرحومه» را به خود نمي‌گيرد و مرگ را پس مي‌زند. بازي روزگار است يا آثار كلمه يا توان حرفه‌اي گزارش‌نويسي كم‌نظير يا هرچه بتوان تعريف كرد، واقعيت اين است كه ياد و اثر فردي كه همان دو سال پيش اخبار از «مرگ خودخواسته‌اش» نوشته بودند، در اين دو سال نه تنها كم نشده كه دست‌كم براي روزنامه‌نگاران برجسته‌تر هم شده است. شيده در روز سرد ۲۷دي ۹۹، بي‌صدا، آرام و در تنهايي رهسپار گوري در آرامستان بزرگ تهران شد اما گزارش‌هايش روز‌به‌روز زنده‌تر شد و يادش در ذهن دوستان هم پررنگ‌تر؛ چنان بزرگ كه در هر ۲۷ دي مي‌توان يادنامه‌اي منتشر كرد بي‌آنكه نگران سوژه بود. اين صفحه و پيگيري يك پرونده پس از شش سال هم يكي از همين سوژه‌ها و تنها يكي از چندده ايده‌اي است كه در چنددقيقه همفكري مطرح شده‌ بودند. 
حوالي طولاني‌ترين شب سال ۹۵، جرقه‌اي در ذهن «مريم روستايي» خورده شد كه بلافاصله برق را به چشمان شيده كشاند و نتيجه آن هم انتشار گزارشي سرد در يكي از روزهاي پرسوز دي ۹۵ شد؛ «زندگي در گور.» روايت نويسنده آن گزارش از شكل‌گيري يك رفاقت كه يكي از آثار آن گزارشي چنين تاثيرگذار بود، خواندني است و شايد بهتر آن باشد كه روايت خانم روستايي را بي‌‌توضيح اضافه در ادامه بخوانيم. 
«شيده يكي از دوستان من است كه آشنايي‌مان قدمت زيادي هم نداشت؛ وقتي كه هر دو براي مصاحبه دكتري رفته ‌بوديم، با هم آنجا آشنا شديم. همان روز مصاحبه آشنا شديم و بحث به كار رسيد. شيده آن‌روزها مجله «زنان و زندگي» را منتشر مي‌كرد؛ يعني تازه داشت اولين شماره را آماده مي‌كرد. 
حين همين صحبت‌هاي آشنايي، من از موضوعي حرف زدم كه خود، سوژه يك گزارش شد؛ بحث تاثيرگذاري سريال‌هاي يكي از شبكه‌هاي ماهواره‌اي بود كه خيلي زنان را جذب كرده و براي من پرسش بود كه دليل اين‌همه اقبال چه هست. قرار شد كه همين موضوع را براي مجله بنويسم…
علاوه‌براين همان‌روزها هفته‌نامه «شهر اميد» كه مربوط به يك موسسه خيريه به همين اسم بود، هم منتشر مي‌شد؛ شيده آنجا روي كاغذ مسووليتي نداشت ولي محتوا و چاپ را نظارت مي‌كرد. گروهي دوستانه بوديم كه هر كسي گوشه‌اي از كار را گرفته بود و هر كس مطلبي را مي‌رساند و شيده مطالب را انتخاب و بررسي مي‌كرد؛ چون كار دلي بود نتيجه خوبي هم براي همه‌مان داشت. براي شيده هم كار دلي و داوطلبانه بود و بي‌آن‌كه مسووليتي روي كاغذ داشته باشد، كارها را پيش مي‌برد. من آنجا با كمك شيده هم كارهايي را به عهده گرفتم. اين همكاري هم از نتايج آشنايي در همان روز مصاحبه آزمون دكتري بود؛ يادم است كه شيده رتبه ۹ آورده بود و من رتبه ۱۹. شيده خب بسيار توانمند و بااستعداد بود و همين الان هم كه به آن همه توان و استعداد فكر مي‌كنم به‌هم مي‌ريزم…
در همين حوالي و همان روزها، ما باهم دوست شديم و نقش شيده در زندگي كاري من به‌شدت پررنگ شد؛ نمي‌خواهم روي اين تاكيد ‌كنم و مي‌دانم كه آدم‌ها پس از، از دست دادن عزيزان بسيار از خوبي فرد سفركرده مي‌گويند اما من واقعا خوشحالم چون همان موقع هم همين‌ها را به شيده گفته بودم. واقعا شيده هم الفباي كار را به من ياد داده ‌بود و هم استادم بود. پله به پله: اگر كارها و نوشته‌هايم را كنار هم بگذاريم به اين نتيجه مي‌رسم كه اگر پيشرفتي هم در كار من بوده همه‌اش اثر همراهي پله به پله شيده است؛ با سعه‌صدر تمام داشته‌هايش را انتقال مي‌داد. از صفر كار را با شيده شروع كردم و خوب يادم است كه گاهي چنان وقت مي‌گذاشت كه براي ما حالت كلاس درس داشت. يك نكته ديگر هم بگويم و بعد به گورخواب‌ها برسم؛ افرادي هستند كه هميشه در زندگي آدم حضور دارند اما شايد نقش اساسي در زندگي فرد ندارند اما افرادي هم هستند كه كوتاه مي‌آيند و مي‌روند اما نقش به‌شدت برجسته‌اي دارند. شيده براي من دقيقا همين است. عادت داشت برنامه‌هايش را مي‌نوشت و مدام به من هم تاكيد مي‌كرد كه مريم بنويس. يادم هست كه چندين‌بار حتي از من خواسته كه سررسيدم را به او نشان دهم كه اهداف و برنامه‌هايم را نوشته‌ام… هنوز هم اين روند و رفتار را در زندگي‌ام دارد و اين هم يكي از بازماندگان شيده براي من است. 
بگذريم. اين آشنايي شكل گرفت و به همكاري رسيد تا اينكه يك روز در هياهوي برنامه‌هاي شب يلدا و شكل‌گيري گروه‌هاي كمك به بي‌خانمان‌ها شيده را ديدم. من در همين بحبوحه متوجه شدم كه گروهي براي بي‌خانمان‌هاي نصيرآباد برنامه شب يلدا چيده‌اند. به اين گروه پيوستم و به گورخواب‌ها رسيدم. اينجا بود كه به شيده گفتم من اين سوژه را دارم؛ اينكه گروهي از كودك تا زن و پيرمرد در گور زندگي مي‌كنند. موقعي كه اين را به شيده گفتم يادم هست كه برقي در چشمانش شكل گرفت و گفت: مريم سوژه خيلي خوب است، سراغش برو و حتما من در كنارت خواهم بود. سراغ سوژه رفتم و يادم هست همان روز شيده تماس گرفت و درباره جزييات از من سوال مي‌پرسيد؛ اينكه چند نفر بودند؟ گورستان كجاست؟ رنگ و فضا چگونه بود و مواردي از اين دست…‌. خلاصه بعد از اين پرسش‌ها از من خواست كه حتما گزارش را بنويسم و گفت اگر خوب بنويسي ممكن است من بتوانم آن را در «شهروند» منتشر كنم… خيلي راحت شيده مي‌توانست به من بگويد كه مريم اين سوژه را من مي‌نويسم و كاش همين كار را هم مي‌كرد؛ فكر مي‌كنم به خاطر زحمتي كه كشيد هم بايد اسمش پاي اين گزارش مي‌آمد اما هيچ‌وقت اين كار را نكرد… من گزارش را نوشتم و به شيده دادم. نگاهي به گزارش كرد، خواند، مواردي را گفت كه اصلاح و ويرايش كنم و درنهايت گزارش در شهروند چاپ شد.
 فرداي همان روز ساعت ۱۰ صبح شيده تماس گرفت و گفت مريم ديدي گفتم سوژه خوبي است و گفت گزارش به خوبي ديده شد و اصغر فرهادي هم تماس گرفته و شماره تماس نويسنده را خواسته است… نقش شيده در اين گزارش و در تمام زندگي حرفه‌اي و كار من بسيار برجسته بود.. فرداي آن روز اولين چيزي كه شيده به من گفت اينكه مريم اين گزارش خيلي صدا كرد ولي بايد حواست باشد كه نبايد مهم‌ترين اثرت باشد و حتما بايد چندين گزارش به همين اهميت در زندگي كاري و حرفه‌اي‌‌ات بنويسي. شيده هم به من اعتماد به‌نفس مي‌داد، هم كمك مي‌كرد و هم راه تلاش و بي‌انتهايي مسير را به من نشان مي‌داد… خوبي اين دوستي براي من اين است كه همين حس و علاقه و دوست ‌داشتن را پيش‌تر و همان‌موقع هم به شيده منتقل كردم و مي‌دانست چقدر او را دوست دارم؛ در آخرين چت (تماس متني) به من گفت مراقب خودت باش و گفت كه در برنامه‌هايم نوشته‌ام كه زود هم را ببينيم و گفت به انتظار ديدار؛ ديداري كه در اين دنيا ديگر از من گرفته شد؛ انساني كه كوتاه آمد، فرد مهمي در زندگي‌ام شد و زود رفت، هرچند كه خوب مي‌دانم شيده نمي‌ميرد و با كارهايش مي‌ماند.»

  «اگر نبودم/ مرا در چيزهايي پيدا كنيد/ كه دوستشان داشتم/ در ماه، در شكل انار/ اگر ناگهان مردم/ به مرگ شك كنيد…»؛ اين شعر «غلام‌رضا بروسان» ما را به دي شش سال پيش و بازبودن يك پرونده رساند؛ گزارشي از مريم روستايي كه شيده لالمي در شكل‌گيري آن نقش برجسته داشت و شايد بتوان در پيگيري آن هم سراغ شيده را گرفت. به همين دليل و بنا بر رسالت حرفه‌اي سراغ نويسنده گزارش شش سال پيش روزنامه « شهروند» به سردبیری افشین امیرشاهی رفتيم و از او خواستيم كه بار ديگر سراغ گورخواب‌هاي نصيرآباد را بگيرد و از سرگذشت آنها براي كساني كه در دردهاي فراوان اين سال‌ها، اين پرونده هم در گوشه ذهن‌شان جا خوش كرده، بنويسند و روايت‌گر شرايط كنوني آنها شود. اين گزارش و اين پيگيري پرونده، به ياد زن روزنامه‌نگاري است «كه هيچ‌كس نبود/ با اين همه/ تو گويي اگر نمي‌بود/ جهان قادر به حفظ تعادل نبود..»

منبع: روزنامه اعتماد 27 دی 1401 خورشیدی