1

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

در غيابِ گفت‌وگو، نقد و مدارا

محمد صادقي

نياز به نقد و گفت‌وگو براي حل مسائل فرهنگي، اجتماعي و سياسي، موضوعي است كه براي اصلاح وضع موجود بسيار ضروري به نظر مي‌رسد ولي واقعيت اين است كه نقد و گفت‌وگو در كشور ما جايگاه چنداني ندارد. اگر كسي به نقدِ گفته‌، نوشته يا اثري از شخص ديگري بپردازد، در بيشتر موارد اين كار به ايجاد كدورت و كينه ميان نقاد و نقدشونده مي‌انجامد و شخصي كه گفته، نوشته يا اثرش نقد شده، دچار احساس ناخوشايندي مي‌شود و گويي مي‌پندارد كه نقاد در پي تخريب او بوده است زيرا خودش را با باورهايش يكي مي‌پندارد. البته اين در حالي است كه ادب و متانت و اصول نقادي هم رعايت شده باشد، در غير اين صورت نقدي در كار نيست و ماجرا تلخ‌تر هم مي‌شود. در گفت‌وگوها و بحث‌ها نيز چنين است و افراد به جاي سخن‌گفتن مستدل درباره مساله يا مشكلي كه در ميان است و كوشش براي حل مساله يا رفع مشكل، يا مشغول به لفاظي و ابراز سخنان بي‌ربط و بيهوده مي‌شوند، يا با حمله به يكديگر مي‌كوشند از سخن و ادعاي خود دفاع كنند و هرچه هم حمله محكم‌تر باشد گويا به نتيجه بهتري هم مي‌رسند. وجود چنين فضايي كه نشانه بارز فقدانِ فرهنگ نقد و گفت‌وگو در ميان ماست، بيش از هر چيزي به پايداري مسائل و مشكلاتي كه با آنها مواجه هستيم مي‌انجامد و در چنين حالتي، حق با شاعر است كه مي‌گويد: اميد رهايي نيست وقتي همه ديواريم. 

كاستي‌ها و كمبودها
در جامعه ما از نقد و گفت‌وگو كم حرف زده نشده است و چه بسيارند كساني كه در فضيلت اين دو، سخن گفته و مي‌گويند، ولي در عمل و هنگامي كه به سراغ نقد و گفت‌وگو مي‌رويم با واقعيتي به نام حمله به ديگري، توهين به ديگري و تحقيركردن ديگري مواجه مي‌شويم كه بي‌ترديد اينها نشانه‌هاي ضعف‌هايي درازمدت در فرهنگ ماست. اما پاسخ به اينكه چرا چنين است هم چندان دشوار نيست زيرا وقتي مفهومي درست و دقيق توضيح داده نشده و مردم با آن آشنا نيستند، در مدرسه‌ها، دانشگاه‌ها، درس‌ها و كتاب‌هاي ما غايب است، در روزنامه‌ها، مجله‌ها، راديو و تلويزيون، رسانه‌هاي جديد و محافل و انجمن‌ها توجهي به آن نشده، كتاب‌هاي بسيار اندكي درباره آن به فارسي ترجمه شده و شوربختانه انديشمندان و روشنفكران ما نيز در اين زمينه كار چنداني انجام نداده‌اند، چگونه مي‌تواند در فضاي جامعه ما استقرار يافته باشد و تغييري پديد بياورد؟ واقعيت اين است كه ما هيچ دوره‌اي از زندگي‌مان چه در خانواده، چه در مدرسه، چه در دانشگاه و چه در كنار راديو يا در پاي تلويزيون به‌طور مستمر و دقيق با اين مفهوم آشنا نشده و اصول و قواعد آن را نياموخته‌ايم و بنابراين از توانايي‌ها و ظرفيت‌هاي لازم براي گفت‌وگو برخوردار نيستيم زيرا نه آموزشي در كار است و نه تمريني. گفت‌وگو به تعبير مصطفي ملكيان مكالمه‌اي هدفمند براي حل مساله يا رفع مشكلي است و «استدلال‌گرايي» يعني ارايه دليل يا دلايلي براي سخن و ادعايي كه داريم، مهم‌ترين اصل در شكل‌گيري و تقويت گفت‌وگو است. آموزش استدلال‌گرايي نيز در نظام آموزش و پرورش ما غايب است در نتيجه پشتوانه سخن و ادعاي ما دليل نيست، بلكه شخصي است كه سخني گفته يا ادعايي را مطرح كرده است. فضاي سياسي كشور ما هم به خاطر وجود اين نقص‌ها و ضعف‌هاي فرهنگي، فضايي ناسالم است. به تعبيري در اين زمينه با حجم بالايي از كم‌كاري و كم‌توجهي مواجه هستيم كه موجب شده در چنين وضعيت تلخي قرار بگيريم. براي نمونه اگر دقت كنيم ما همچنان با زندگي و انديشه‌هاي لنين، هيتلر، استالين، چگوارا و… بسيار بيشتر از زندگي و انديشه‌هاي چهره‌هاي درخشان و صلح‌طلبي مانند گاندي، مارتين لوتركينگ، سيمون وي، آلبرت شوايتزر و… آشنا هستيم. ناشناخته‌ماندن چهره‌هايي كه در كار فكري و مبارزه سياسي اهل گفت‌وگو، مدارا و احترام به زندگي بودند، بيش از هر چيزي به اخلاق و انسانيت مي‌انديشيدند و بر اساس خشونت‌پرهيزي حركت مي‌كردند، يك موضوع بسيار مهم و راهگشا است.

بي‌مدارايي
به نظر مصطفي ملكيان، بي‌مدارايي‌هاي ما نسبت به دگرباشي‌ها و دگرانديشي‌ها و دگرزيستي‌ها بايد از ما گرفته شود زيرا زندگي بشري با تنوع خودش بقا پيدا مي‌كند. اگر بخواهيم همه سبك زندگي ما را در پيش بگيرند آن وقت نسبت به آنهايي كه سبك زندگي ما را در پيش نمي‌گيرند بي‌مدارا مي‌شويم. مدارا يعني پذيرش كامل سبك زندگي‌ها و سبك انديشه‌هايي كه مثل من نيست. نه به اين معنا كه من دست از سبك خودم بردارم. من سبك زندگي خودم را دارم اما كاملا راضي هستم به سبك زندگي‌هاي متفاوت از من. اما ما مي‌خواهيم ديگران را هم به هر ضرب و زور و فريب و خشونتي كه هست به سبك زندگي خودمان در بياوريم. زيرا بي‌تحمليم و درك نمي‌كنيم كه اگر همين بي‌مدارايي كه به سبك زندگي ديگران داريم را با خودمان بكنند چه وضعي پيدا خواهيم كرد. ما مخصوصا وقتي احساس مي‌كنيم در اكثريت هستيم و پشت‌مان به جماعتي گرم است ديگر تحمل دگرباش‌ها و دگرزيست‌ها و دگرانديش‌ها را نداريم و نمي‌دانيم كه اكوسيستم حيات انساني به تنوعش هست نه به تكثرش. اگر هر 7 ميليارد انسان درست مثل هم مي‌شديم حيات روي كره زمين از بين مي‌رفت. ما به دليل اينكه باهم فرق مي‌كنيم مي‌توانيم با هم زندگي كنيم. هر كس استعدادي دارد و همه يك استعداد ندارند اگر نه نمي‌توانند باهم زندگي كنند. 

فضيلت مدارا
به نظر ملكيان، فضيلت مدارا به معناي بردباري يا شكيبايي يعني قدرت سازگار شدن با امور به جاي ستيز كردن با آنهاست. مدارا يعني احساس عاطفي خاصي به ديگرباشي، ديگرانديشي و ديگرزيستي داشتن؛ همه انسان‌ها مثل هم نيستند، نمي‌انديشند و نمي‌زيند، پس در قياس باهم ديگري‌اند. نحوه عقايد، احساسات و عواطف و هيجانات، خواسته‌ها، گفتار و كردار هركس با ديگري متفاوت است، هرچند به ميزان متفاوت از اين يا آن، اما خود اين حالت هركس را موجودي متغاير و بالاتر، متضاد با ديگري مي‌كند؛ حال هركس به نحوه بودن خود دلبستگي دارد، اما اگر به نحوه بودن ديگري هم دلبستگي داشته باشد داراي فضيلت مدارا خواهد بود. ملكيان مي‌گويد كه منظور من از «احساس عاطفي خاص» همين است؛ اگر كسي دقيقا همان احساسي را كه نسبت به بودن خود داشت به ديگري هم داشت كمال مطلوب است، والا هرچه به آن نزديك‌تر شود بهتر است، لااقل بيش از پنجاه درصد، تا به آن تعلق خاطر مثبت اطلاق شود. فضيلت مدارا حالت دروني‌اي است كه خود باعث يك سلسله‌كارهاي خاصي نسبت به ديگري مي‌شود كه از نظر اخلاقي درستند، از جمله مهم‌ترين آنها اين است كه هركس با ديگري وارد گفت‌وگو مي‌شود؛ هر گفت‌وگوي ديگري كه ناشي از مدارا نباشد به معناي دقيق گفت‌وگو نيست، جروبحث است… در ادامه به خاستگاه مدارا از نگاه ملكيان نگاهي خواهيم داشت.

خاستگاه مدارا
1. گاه انسان تحمل نحوه زيست ديگري را مي‌كند چون ناچار است، يعني شديدا خواستار آن است كه ديگري نحوه زيستش را مثل او كند اما به تعبير عاميانه زورش نمي‌رسد، آنگاه به نظر مي‌آيد كه دارد مدارا مي‌كند. اين خاستگاه مدارا به معنايي كه در اخلاق فضيلت به حساب مي‌آيد نيست؛ مدارا در اخلاق غير از مدارا در امور سياسي و اجتماعي است.
2. خاستگاه دومي هم هست و آن اينكه انسان با ديگري مدارا مي‌كند چون عقيده دارد كه مردم با ملايمت بيشتر سر به راه حق مي‌آورند تا با ناملايمي و خشونت مثل رفتار پدر و مادر با فرزند. اين حالت هم نوعي مصلحت‌انديشي است و در آن نوعي انانيت نهفته است.
3. خاستگاه سوم اين است كه شخص مي‌انديشد كه اگر اجازه دهد همه نحوه‌هاي زيست در جامعه حضور داشته باشند و هركس متاع خود را عرضه كند آنگاه ارزش متاع او بيشتر معلوم مي‌شود، چون معتقد است آنقدر حقانيت متاع او واضح است كه اگر ديگران وارد رقابت با او شوند بالمآل متاع اوست كه مطلوبيت خواهد داشت. در اينجا هم نوعي انانيت نهفته است.
4.خاستگاه چهارم ناشي از يك ديد انسان‌شناختي است و آن اينكه شخص معتقد است كه نظام عالم انساني نظام آزمون و خطاست و هيچگاه نمي‌توان حقي را در اختيار كسي نهاد و حتي اگر هم بشود آن‌كس قدر آن را نخواهد دانست و بنابراين مطلوب هم نيست، بلكه طرف آنقدر بايد آزمون و خطا كند و مدام به زمين خورد و برخيزد تا آهسته‌آهسته به حقيقت پي ‌ببرد. عالم انساني عالمي نيست كه در آن حقايق به رايگان عرضه شوند، چون اولا ممكن نيست، چراكه فهم حقيقت به سلسله مقدماتي نياز دارد كه بدون آنها اصلا حاصل نمي‌شود و مقدمات فهم حقيقت را آزمون و خطاهاي مكرر و فراز و نشيب‌هاي زندگي فراهم مي‌آورند، ثانيا مطلوب هم نيست، چون قدرش دانسته نمي‌شود.
5. تا الان همه اين ديدگاه‌ها در يك چيز مشترك بودند و آن اينكه كسي كه مدارا مي‌كرد، با مراتب مختلف، حقانيتي براي نحوه زيست خود قائل بود و به انگيزه‌هاي مختلف براي نحوه زيست‌هاي ناحق مجال بروز و ظهور مي‌داد، اما خاستگاه پنجم در اينجاست كه شخص مي‌گويد امكان دارد كه نحوه زيست بهتري از آنچه او اختيار كرده است وجود داشته باشد و براي اينكه بداند كه كدام نحوه زيست بهتر است اجازه مي‌دهد نحوه زيست‌هاي ديگر هم وجود داشته باشند. در اينجا فرد خودش را مي‌آزمايد و در معرض نحوه زيست‌هاي ديگر قرار مي‌دهد تا مبادا وقتي بفهمد كه نحوه زيست او بهترين نحوه زيست نبوده است كه ديگر دير شده باشد.
6. خاستگاه ششم كه برخاسته از نوعي طنز منفي يا نوعي سياه‌بيني و مي‌توان گفت نوعي نيهيليسم نسبت به زندگي است در اين عقيده نهفته است كه اصلا بشر آن قدر و قيمت را ندارد كه بخواهد به طرز فكر و مرام و مشرب خود بچسبد؛ مگر نحوه زيست خودش چه ارزشي دارد، نحوه زيست ديگران هم چه ارزشي دارد كه بخواهد مانع آنها شود. اين خاستگاه، برخلاف خاستگاه‌هاي ديگر كه براي زيست اهميت قائل بودند و بر اساس آن به ميزان و انگيزه‌هاي مختلف مدارا نشان مي‌دادند، اساسا اهميتي براي زيست قائل نيست. به قول حافظ: 
سوداييان عالم پندار را بگو 
سرمايه كم كنيد كه سود و زيان يكي است
7. خاستگاه هفتم ديدگاهي است كه از آن به پلوراليسم تعبير مي‌كنند. اين ديدگاه ديدگاهي معرفت‌شناختي است و واقعا نه نسبي‌انگار است و نه به طريق اولي پوچ‌انگار. بنابر اين ديدگاه، واقعا ممكن است نحوه زيستي بهتر از بقيه باشد و حقيقي هم باشد، اما به يكي از دو روايتي كه خواهم گفت، چاره‌اي جز اين نيست كه همه نحوه زيست‌ها را تحمل كنيم؛ يكي به اين روايت كه جهان هستي ذاتا چنان است كه تحمل تفسيرهاي متعدد را دارد و با بيش از يك تفسير سازگار است؛ اگر طوري تفسير كنيد همه‌چيز به سود آن تفسير تمام خواهد شد و اگر طور ديگري تفسير كنيد همه‌چيز به سود اين تفسير تمام خواهد شد. (اگر مناظره خيلي معروف ميان سه فيلسوف در دهه هفتاد را ديده باشيد، يعني مناظره ميان آنتوني فلو، هِر و بازيل ميچل كه يكي خداگرا و ديگري نافي وجود خدا و سومي لاادري بود، مي‌بينيد كه سخنان هر كس را كه مي‌خوانيد انگار حق با اوست و هرچه هر كس ديگر به رخ مي‌كشد را ديگري مي‌تواند به سود خود تفسير كند.) 
جهان واقعا يك آزمون‌پذيري قاطع ندارد كه خود را عريان نشان دهد؛ بگذريم از اينكه اين روايت آنقدر گسترش يافت كه كسي مثل موريس كتابي نوشت با عنوان فراسوي تناقض در رد محال بودن ارتفاع و اجتماع نقيضين (به فارسي هم ترجمه شد)، همچنين كلاين، رياضيدان امريكايي، كتابي نوشت با عنوان Uncertainty of Mathematics و به ‌رغم همه ادعاهايي كه مي‌گويند فقط در رياضيات قطعيت وجود دارد، در اين كتاب مفصل ادعا كرد كه در رياضيات هم قطعيت وجود ندارد.
روايت دوم پلوراليسم به اين نتيجه مي‌رسد كه در عالم ابهام ذاتي وجود ندارد كه قابل تفسيرهاي متعدد باشد، بلكه يك تفسير بيشتر برنمي‌دارد، ولي هر جزو اين تفسيز نزد كسي است، بنابراين چاره‌اي جز نوعي تشريك مساعي نيست. به تعبير ديگر، جهان‌نگري‌اي هست كه چه‌بسا يگانه نگرش مطابق با واقع باشد، اما اين جهان‌نگري نزد يك نفر نيست و مثل آينه منكسري است كه هر تكه‌اش نزد كسي هست و اگر به همه مجال بروز و ظهور دهيم روزي به كل آن خواهيم رسيد؛ ممكن است نكته‌اي را كسي درست فهميده باشد و نكته ديگري را شخص دوم و نكته ديگر را شخص ثالث و اگر مانع ديدگاه‌هاي ديگر شويم از يكي از اينها محروم خواهيم شد و دچار ترجيح بلامرجح مي‌شويم.
8. خاستگاه هشتم سرشت و سرنوشت مشترك انسان‌هاست كه آنها را به مدارا مي‌خواند. اين سرشت و سرنوشت مشترك به سه صورت تصوير شده است: يكي اينكه انسان‌ها از اين لحاظ مشتركند كه همه به ‌يكسان در معرض خطا و صوابند و بنابراين هيچ‌كس بر ديگري ترجيح ندارد. يعني ساختار ذهني انسان چنان است كه هم مستعد اين است كه خطا نكند و مستعد اين است كه خطا كند. پس چون چنين است، حقانيت و بطلان افكار همه به يك اندازه است. بنابر اين ديدگاه، اولا عقل امري كاملا فطري است و نه اكتسابي و در آغاز به همه به ‌يكسان داده شده است (اين سخن به نظرم قابل دفاع نيست، اما به هر حال كساني به آن معتقدند)، بنابراين گويي جبري ذهني بر اذهان انسان‌ها حاكم است. ثانيا جبر وجودي نيز بر انسان‌ها حاكم است، چراكه بر اساس آن همه در نحوه زيست‌شان به ‌يكسان مجبورند و سناريست عالم به هر كس نقشي را داده است و به همين دليل بايد نحوه زيست‌هاي گوناگون را تحمل كرد. ثالثا جبر موقعيت نيز بر انسان حاكم است، چراكه براساس اين ديدگاه، سرشت و سرنوشت همه انسان‌ها به اين لحاظ نيز مشترك است كه هر كس در صحنه زندگي با قسمتي از زندگي مواجه شده است و نحوه زيست متناسب با آن يافته است، مثل پازلي كه هركس را در قطعه‌اي محدود كرده باشند و هركس كل پازل را بزرگ‌شده قطعه خود بداند.
9. نهمين خاستگاه مدارا در اين اعتقاد است كه انسان تا وقتي با دو نحوه زيست متفاوت «از نظر اخلاقي» مواجه نباشد نبايد احساسات و عواطف و هيجانات متفاوتي نسبت به آنها نشان دهد. مثلا وقتي از سويي با نحوه زيست كسي مثل مادر ترزا روبروست كه اخلاقي زندگي مي‌كند و از سوي ديگر با نحوه زيست كسي مثل استالين كه ضداخلاقي زندگي مي‌كند، در اينجا انسان حق دارد كه احساسات و عواطف و هيجانات متفاوت داشته باشد و نحوه زيست يكي را بپسندد و سعي كند تا آنجا كه مي‌تواند آن را در نحوه زيست خود غالب كند و نحوه زيست ديگري را ناپسند دارد و تا آنجا كه مي‌تواند اجازه ندهد كه بر نحوه زيست خودش غالب شود؛ چون اين نحوه‌هاي زيست «به لحاظ اخلاقي» ذي‌ربطند. در اينجا مدارا فضيلت شكيبايي با هر نحوه زيست مگر نحوه زيست اخلاق‌ستيزانه است.

منبع: روزنامه اعتماد 6 اردیبهشت 1402 خورشیدی