درباره احمدرضا احمدی، شاعر موج نو
شاعر موج نو که در 83 سالگی درگذشت
ساده نوشتن از نهايت پيچيدگي
آيدين آغداشلو در گفتوگو با « اعتماد» : هيچ شاعر مدرني به اندازه احمدرضا به سلايق عمومي نزديك نبود
با یادداشتهایی از: سید علی صالحی، ابراهیم حقیقی فرامرز قریبیان، سینا جهاندیده سریا داودی حموله و كيوان مهرگان
بهنام ناصري
شاعري كه نوشته بود «ميخواهم از مرگ فاصله بگيرم» با فرشته مرگ ديدار كرد. همين ديروز، همينجا در تهران. تو گويي اجل در آسمان اين شهر شلوغ چرخ زده باشد و چرخ زده باشد و سرآخر همانجايي فرود آمده باشد كه احمدرضا احمدي داشت دستگاه 83 سالهتنفساش را از هواي گرم تهران پر ميكرد. شاعري كه عشق بيمثالش به يكايك مظاهر هستي و كائنات چنان بود كه ميتوانست هر آنچه را كه بخواهد به طرفهالعيني به شعرش احضار كند؛ از «شكوفههاي گيلاس» تا «گلولهاي كه در قصهها عتيقه شده است»؛ از «دندانهايي كه ارج و قرب فراوان داشت» تا «مرگ كه روز تعطيل نميفهمد». شاعري چنان دوستدار هستي كه در سطرسطر شعرش نگراني از پايان «بودن» جاري است و همين، او را يكي از مرگانديشترين شاعران 100 سال گذشته شعر فارسي كرده است. احمدرضا يكي از «شاعران مهم پس از نيما» است و اين لقب و جايگاهي نيست كه بتوان به هر كسي حواله كرد. او شاعر مهم موج نو شعر فارسي است؛ جريان مهمي كه به قاعده از وضعيت رايج و قالب شعر زمانه خود پيش بود. بسياري انتشار كتاب «طرح» احمدرضا احمدي را بزنگاه اصلي موج نو و پديدايي بنيان اين جريان ميدانند. اينها را بيفزاييم به نمايشنامهنويسي و در معناي موسع كلمه «نويسندگي» احمدرضا و البته كارهايي كه در نقاشي كرد. مرگي كه در نهمين دهه از زندگياش سراغ او آمد، هماني بود كه سالها انتظار نيامدنش را كشيده بوديم. با آيدين آغداشلو نقاش و نويسنده و دوست همنسل احمدرضا احمدي درباره جهان اين هنرمند و اهميت او در هنر و ادبيات ايران گفتوگو كردم.
احمدرضا احمدي هم رفت و بنا به سنت رايج حالا بناست درباره اهميت او در هنر و ادبيات گفتوگو كنيم.
احمدرضا احمدي اهميت بسيار زيادي در فرهنگ معاصر ايران دارد. حرف زدن درباره او، حرف زدن درباره جايگاه هنرمندي است كه سالها بهطور مداوم كار كرد و حاصل داد؛ حالا ما روي حاصل كارش درباره او قضاوت ميكنيم. او جايگاه بسيار مهمي دارد. در نسل شاعران بعد از نيما، احمدرضا احمدي قطعا از پيشتازترينها بوده است. همراه چند تني مانند هوشنگ ايراني، بيژن الهي و كسان ديگري كه نهضت شاعران پيشتاز سالهاي بعد از 40 را آغاز كردند و پيش بردند. احمدرضا احمدي ديرپاترين، زندهترين و به نوعي سختجانترين اين شاعران بود. ميدانيم كه بعد از نيما، كل شعر ايران نيازمند تحول مجدد بود. شكل دادن به اين تحول مجدد را يك عده از شاعران جوان آن زمان به عهده گرفتند. احمدرضا احمدي با سماجت، پايداري و مداومت، بخش مهمي از اين بار را به دوش كشيد. قبلا در جايي نوشتهام كه او محبوبترين شاعران نسل خودش بود و محبوبترين شاعر نسل خودش هم ماند. تداوم كار احمدرضا حيرتانگيز بود. هيچوقت خسته نشد و در سختترين روزها و لحظات عمرش هم شعر مينوشت.
در كشوري كه كار ادبي خلاقانه انجام دادند، عمدتا حرفه نيست و غالبا با شاعران و نويسندگان «نيمهحرفهاي» روبرو هستيم، بايد گفت احمدرضا احمدي شاعري «حرفهاي» بود؛ طوريكه منظم و حتي روزانه شعر مينوشت.
درست است. همين طور است.
او در كنار اين كار خلاقانه، ويژگي ديگري دارد كه به درستي اشاره كرديد؛ شاعر محبوب در معناي عام كلمه هم هست. در حالي كه بافت عمومي مخاطبان شعر هنوز شعر كلاسيك و آهنگين را ترجيح ميدهد، احمدرضا در مقام شاعري مدرن، بسيار محبوب است. دليل اين محبوبيت از نظر شما چيست؟
مطلقا ادا نداشت. ساده زندگي كرد و ساده شعر نوشت. اين شايد نكتهاي باشد كه در نظر گرفتن آن بتواند ما را به دليل محبوبيت احمدرضا احمدي به عنوان شاعر برساند. به نظرم اينها ميتواند يك شاعر را در ميان همگنانش دلخواهتر كند. اين جداي از آن است كه من به شخصه شعر او را بسيار دوست دارم.
به تجربه زيسته و انعكاس سادگي و – به اصطلاح- ادا نداشتن در شعر او اشاره كرديد. آيا ديگراني هم در قلمرو شعر مدرن فارسي هستند كه در عين اهميت ادبي تا اين اندازه به سلايق عمومي هم نزديك باشند؟
نه، من هيچ شاعري را از اين نظر همپاي احمدرضا نميدانم. با وجود اينكه شاعران پيشتاز كم نداريم؛ همه آنها هم به تماممعنا هنرمند هستند اما احمدرضا احمدي يكي بود و يكي ماند. شكل خاصي كه او شعر مينوشت، ناشي از نگاه خاص او به جهان بود. پيشتر هم اشاره كردهام و در جاهايي گفته و نوشتهام كه احمدرضا براي من هميشه با آن تن دردمندش، تصوير مشخصي داشت. تصوير آدمي كه روي بالكن عمارتش ايستاده و دارد به جهان اطرافش نگاه ميكند و به گلدانهايي كه در بالكن چيده آب ميدهد. او همزمان نگاه ميكند و روايتش را از جهان ارايه ميدهد. نگاهي كه بسياربسيار زيبا و در عين حال محزون است. اين محزون بودن ويژگي مهم شعر اوست كه نبايد از ياد ببريم.
احمدرضا و چند شاعر ديگر ذيل جريان موج نو قرار ميگيرند، خيلي زود شعر را از بند مسووليتهاي غيرذاتياش آزاد كردند. بسياري از شاعراني كه بعدها خود به همين رهايي رسيدند، آن وقتها كار احمدرضا و همانديشانش را نوعي شانه خالي كردن از زير بار مسووليت اجتماعي و سياسي ميخواندند. در حالي كه مسووليت براي اين شاعران همان خلق اثر خلاقه بود. رهايي و آزادي از هر قيد و بندي بود؛ مگر نه اينكه به قول محمدرضا اصلاني، آزادي زبان شعر، آزادي انسان است؟ اين رهايي از قيود بيروني در شعر احمدي آيا ميتواند جنبه خودآگاهانه و نظري هم داشته باشد؟
من گمان نميكنم. به نظرم آنچه به عنوان مسووليت ذاتي شاعر و بهطور كلي هنرمند ميشناسيم، در نيرو و همت اين شاعران و از جمله احمدرضا متجلي شد. آنها مفهوم «توظف» را اجرايي كردند. جوري شعر نوشتند كه فكر ميكردند بايد بنويسند. اين پيشتازي امري نبود كه اينها بخواهند دنبالش بروند و عنوان و مطرحش كنند؛ بلكه در ذات تصورشان نهفته بود. آنها پيشتاز بودند اما به قصد پيشتازي كاري نميكردند. سعي ميكردند معنايي را كه باور داشتند به طريقي هنرمندانه شكل بدهند. در اين ميان احمدرضا احمدي پيشتازترين است. من جايگاه او را از اين حيث بر خيليهاي ديگر كه بعد از او كار كردند و پيشتاز بودند، متقدم ميدانم. من احمدي و رويايي را از اين حيث همپا ميدانم.
شعر احمدرضا احمدي سرشار از تصوير است. تصاويري متشكل از عناصر زباني- بصري گاه نامتجانس كه وقتي در كنار هم قرار ميگيرند، جهاني اصيل ميسازند. به عنوان نقاشي كه همواره با ادبيات محشور بوده، خاصيت و تفاوت تصوير در شعر احمدرضا احمدي از نظر شما چيست؟
تصوير در شعر احمدرضا احمدي در زمينهاي از نهايت پيچيدگي تا نهايت سادگي سير ميكند و اين او را از ديگران ممتاز و متمايز ميكند. در حالي كه مثلا ذهن و شعر يدالله رويايي پيچيده است. همانطور كه شعر بيژن الهي، شعر بهرام اردبيلي و… احمدرضا يك وجه داستانگو و – به باور من- نقال در شعر خود دارد كه خيلي او را به خوانندهاش نزديك ميكند. اين چيزي از پيچيدگيهاي شعرش كم نميكند. خاطرم هست شبي جايي سعي كردم اين سطر معروفش را كه «من فقط سفيدي اسب را گريستم» براي عدهاي توضيح بدهم. بعضيها ميگفتند آن را نفهميدهاند. بعضيها ميگفتند اين معنا ندارد اما وقتي كه من آن را باز كردم و به باور خودم معنا كردم، موضوع بسيار ساده و بديهي شد. اين پيچيدگي و اين سادگي همواره در شعر احمدرضا در آمد و شد بود و از جاذبههاي شعر او بود.
اين پرسش كه آيا كار شعر انتقال معنا است يا خلق معنا، هنوز موضعيت دارد و به همين دليل، سطرهاي هنوز محل مناقشه در تاريخ شعر فراوانند. مثل «غار كبود ميدود/ جيغ بنفش ميكشد» هوشنگ ايراني. براي خوانندهاي كه ميخواهد توضيح تسهيلگر شما را درباره آن سطر معروف بشنود و از دريچه نگاه شما با آن روبرو شود، لطفا توضيحتان را بفرماييد. ما در سطر احمدرضا با كاربري متفاوت رنگ در شعر يك شاعر روبروييم. با سفيدي اسبي كه شاعر را به گريه مياندازد. در مقام نقاش اين كاركرد رنگ را چگونه ميبينيد؟
ساده است. شدت شوق آدمي كه از سفيدي اسب گريه ميكند، آنقدر ساده و بديهي است كه نميدانم چطور بعضيها آن را درك نميكنند! ميگويند ما اين را نميفهميم! اين اصلا فهميدني نيست، لمسكردني است. شريكشدني است. آدمها شايد عادت نميكنند كه شريك بشوند. دلشان ميخواهد هنرمند خودش را هلاك كند و به باور آنها برساند. مشكل همينجاست؛ در همين مواجهه غلط؛ در همين شروع غلط كه زمينه جمله تكراري «من نميفهمم» را فراهم ميكند. ارتباط با اين سطر نيازمند شريك شدن است. شريك شدن با آدمي كه حسش را با ما شريك ميشود. كسي كه خودش را گشوده است تا با او شريك شويم. اگر ما خودمان را ببنديم، آن گشودگي ثمر نميدهد. بنابراين جايگاه احمدرضا احمدي روشن است. او سعي كرد جهان شگفتانگيز خود را كه در كنار و به موازات همه شوخيها، رنديها و شلوغكاريها هميشه جاري بود، با مخاطبش به شراكت بگذارد؛ اين به نظر من بخشي از معناي پيچيده كار هنري احمدرضا بود. خيلي وقتها درك نميشد؛ خيلي وقت موجب سوءتفاهم ميشد؛ اما احمدرضا اين نگاه شگفتانگيز و اين حركت موازي را هميشه داشت. من از اين دوست 60 ساله بسيار نوشتهام. وظيفهام بوده. بايد مينوشتم.
احمدرضا احمدي معتقد است هنر برآمده از نوعي حيرت است و مثلا خيام از نظر او مجموعا يك متن يكپارچه، يك رباعي بزرگ است كه در آن با حيرت به جهان نگاه كرده. ميدانيم كه خود نيز شاعري است برخوردار از نگاهي به قاعده شگفتزده به جهان. اين حيرتزدگي از كجا ميآيد؟ آيا حيرت هستيشناختي است؟
احمدرضا شاعري است كه حزن در شعر او كاركرد مهمي دارد. اين حزن همانطور كه گفتيد با نگاه حسرتزده او همراه است. حيرتي كه منشأ آن معلوم نيست و به نظرم كنجكاوي در مورد منشأ او راه به جايي نميبرد. در كنار اين حيرت، حضور حزن در شعر او هميشگي است. اين حزن را من خصوصا در 40 سال گذشته بيشتر ديدهام. قبل از آن هم البته دارد با مجموعه قطعيات درميافتد اما در 40 سال آخر بيشتر است. احمدرضا خيلي زود راه خودش را از همه شاعران معاصرش جدا كرد. البته به جز يكي دو نفر از جمله يدالله رويايي كه به نظر من همتراز اوست. همينطور بيژن الهي. به نظر احمدرضا خيلي زودتر از مثلا رضا براهني با شعرهايش گفته بود كه «…ديگر شاعر نيمايي نيستم».
بله، البته آنچه احمدرضا و ديگران، ناخودآگاهانه در شعرشان اجرا كردند، براهني بعدها به شكل تمهيد خودآگاهانه و تئوريك در نظريهاش آورد. با اين حال ميخواهم پرسشم را تكرار كنم كه با توجه به حد بالاي مرگانديشي در شعر احمدرضا احمدي آيا جنس حيرت او را نبايد هستيشناسي و برآمده از نگاهش به مرگ تحليل كرد؟
بله، ما هستي را در حضور نيستي درك ميكنيم. بنابراين او به هر دو فكر ميكرد. همانطور كه نيستي در شعرش هست و اشاره درستي كرديد، حضور و نمايش هستي هم خيلي زياد است. او نوعي مهرباني عميق نسبت به كل كائنات دارد. احمدرضا آدم خيلي خاصي بود. يكي از شوخترين آدمهايي بود كه من ميشناختم. اين شوخطبعي، جاهايي نگاهش به هيبت نيستي را مستور ميكرد. همينطور لذتي را كه از هستي و مظاهر مختصر هستي داشت. به نظرم احمدرضا كمتر از آنچه استحقاق آن را داشت مورد بحث قرار گرفت. البته بعدها بسيار درباره او بحث خواهد شد و جايش خالي خواهد بود كه مثل هميشه همانطور رندانه نگاه كند و بخندد به هر حرفي كه درباره او اظهار ميشود. او هميشه اين فاصله رندانه را حفظ ميكرد. من بعدها هم اين تصوير را خواهم ديد كه احمدرضا همچنان دارد ميخندد. به عنوان كسي كه 60 سال با او سابقه دوستي داشته و به قول او اولين نقد را روي كتابش نوشته، بايد بگويم در توصيفش چيزي گوياتر از اين به ذهنم نميرسد كه «خيلي دوستش داشتم.»
جهان احمدرضا احمدي با جهان شما چه تفاوتها يا شباهتهايي دارد؟
جهان او، جهان من نيست. جهان او سراسر مالامال از عطوفت نسبت به هستي است. به اشيا، گياهان و درختان و گلها، بوها و… من آن عطوفت را هيچوقت تجربه نكردهام. دوستي ما اتفاقي آغاز شد و با مهر و نوازش ادامه پيدا كرد اما اين ارتباطي ندارد به اينكه جهانهايمان خيلي مشترك بوده باشد؛ اما دوستي خاصيتش اين است كه جهانهاي آدمها در آن با هم اختلاط پيدا ميكند. مثل جهانهاي من و احمدرضا.
به نظرم آنچه به عنوان مسووليت ذاتي شاعر و بهطور كلي هنرمند ميشناسيم، در نيرو و همت شاعران موج نو و از جمله احمدرضا متجلي شد. آنها مفهوم «توظف» را اجرايي كردند. جوري شعر نوشتند كه فكر ميكردند بايد بنويسند. اين پيشتازي امري نبود كه اينها بخواهند دنبالش بروند و عنوان و مطرحش كنند؛ بلكه در ذات تصورشان نهفته بود. آنها پيشتاز بودند اما به قصد پيشتازي كاري نميكردند
جهان احمدرضا، جهان من نيست. جهان او سراسر مالامال از عطوفت نسبت به هستي است. به اشيا، گياهان و درختان و گلها، بوها و… من آن عطوفت را هيچوقت تجربه نكردهآم. دوستي ما اتفاقي آغاز شد و با مهر و نوازش ادامه پيدا كرد؛ اما اين ارتباطي ندارد به اينكه جهانهايمان خيلي مشترك بوده باشد؛ اما دوستي خاصيتش اين است كه جهانهاي آدمها در آن با هم اختلاط پيدا ميكند. مثل جهانهاي من و احمدرضا
در شمال شبي برفي در ستايش احمدرضا احمدي
سید علی صالحی
احمدرضاي جان ما، ثروت بيپايان شادمانيها، برادر بزرگ من، شاعر هميشه حاضر همه حيفها، دريغها و دوستيها. نوشتن از تو آنقدر آسان است كه چيزي يادم نميآيد و قبول درگذشت تو چندان دشوار كه دنيا در درد شاعر ميشود. خبر بيرحمانه رفتن تو به تنهايي من… دامن ميزند. همين سه شب پيش در كماي خواب به خودم گفتم: اگر برادر كلمات من برود، من بايد چطور خودم را به ياد بياورم؟! ديوار همه بيدادها بر سرم فرو ريخت!
گريستن يا مرور يادها. هر دو مكمل يكديگرند: خلاصه ديدار نخست، شب برف و برف شب از نيمه گذشته بود، من دورترين باغ دنيا خانهام بود به محله چيذر، دور نبوديم… از قيطريه آمدي، با ريگي در دست كه دروازه را به نيمه شب ميزدي. گفتي: احمدرضا هستم و سمت نور در انتهاي باغ راه را ادامه دادي. گفتي: پس سيد را پيدا كردم. گفتي: بيژن الهي سفارش كرد پيدايت كنم. گفتي: تو اصلا معلوم نيست كجا زندگي ميكني. گفتي: دكتر رجبي نشانيات را گفت.
… و چاي آماده بود. اولين ديدار دو دوست دور از هم. هر دو از جنوب، كرمان شما و خوزستان ما، در شمال شبي برفي، شمال پايتخت قاجاري. دكتر گفت: هر وقت بروي، صالحي بيدار است و چقدر تا سپيدهدم خنديديم. هر دو جز گفتن شعر و از شعر گفتن… كاري نداشتيم، من كه مثل هميشه مطلقا بيكار و تو كه گفتي در كانون پرورش فكري… مشغول بيكاري هستيم و چقدر قدم زديم به ساليان مديد. روح روشن تو اصلا نياز به شعر نداشت، به همين دليل حرف هم كه ميزدي، راه به شعر ميبردي… از بسياري داشتههاي دريا وارت! چقدر اين جهان كهن مانده.. جلب است كه آهسته ميآيد شاعران را سمت سايههاي بيبازگشت هل ميدهد. تو… دوست و برادر بزرگ ما، آخرين شاعر حوالي شببوها و شمعدانيها، مقام تو تا هميشه محفوظ است در ضيافت زيباترين كلماتي كه زبان ماست كه ورد زبان ماست. هر وقت كه به يادت ميآورم، روشن و رويا زده… ميبينم فروغ دارد كتابهايت را ورق ميزند… اگر بيش از اين از تو بنويسم، باران ميآيد. باراني كه در غياب احمدرضا ببارد، به چه درد چراغ پشت پنجره ميخورد…! خوابت خوش رفيق راحتترين روياها!
متولدان سال هزار و سيصد و يك عمر درخشش
كيوان مهرگان
با مرگ قابل پيشبيني اما باورنكردني احمدرضا احمدي، باز هم نگاه به سوي نسلي رفت كه انگار ماموريتي تاريخي داشتند تا دست ايران را از دوران ماقبل مدرن بگيرند، چند قدم راه ببرند و بگذارند در دست نسلي مدرن، معترض و نافرمان. محمدرضا شجريان، عباس كيارستمي، علي اشرف درويشيان، مسعود كيميايي، آيدين آغداشلو، بهمن فرمانآرا، اسفنديار منفردزاده، محمود دولتآبادي، صمد بهرنگي و ناصر تقوايي جملگي به فاصله چند ماه در سال 1319 به دنيا آمدهاند.
مگر در اين سال چه خبر بوده كه ديناميك آن تا نزديك به يك قرن بعد از خودش در زندگي ما جاري و ساري است؟ براي فهم نبوغ اين نسل طلايي ايران كه هركدامشان سرآمد رشته خود هستند، بايد به نيم قرن پيش از تولدشان برگشت. ما از زمان شاه سلطان حسين صفوي تا پايان سلسله قاجار، «تقريبا» زندگي يكنواختي داريم. عثماني بين ما و مغرب زمين فاصله انداخته و در حالي كه غرب لباس مندرس سنت را از تن بيرون آورده، ما در حال وصله پينه كردن لباسهاي قرون گذشته هستيم تا ميرسيم به روزهاي گرم مرداد 1284 خورشيدي كه با فشار مردم ايران، مظفرالدينشاه در خانه مشيرالدوله فرمان تاسيس مجلس را با خط احمد قوام السلطنه تقرير كرد. از اينجاست كه ايران از پوسته كهنه و فرسوده خودش بيرون ميزند. از آن به بعد تا نيم قرن بعد، اين كشور حوادثي بس عجيب را پشت سر ميگذارد كه در شكلگيري ذهن اين نسل نقشي تعيينكننده دارد. همين حوادث است كه هم روي كيفيت فكر كردن و هم روي فرم فكر كردن اين نسل تاثيرات عميقي ميگذارد؛ از به توپ بستن مجلس تا كودتاي سوم اسفند. از انقراض سلسله قاجار تا آغاز مدرنيزاسيون ايران توسط بازماندگان مشروطه. از حمله متفقين تا تبعيد رضا شاه. اين نسل وقتي از آب و گل بيرون ميآيد با كودتاي غمبار 28 مرداد نخستين زمستان سخت عمرش را تجربه ميكند ولي دو اتفاق در زندگي اين نسل، انقلاب به پا ميكند. يكي تاسيس راديو در سال 1319 (همسن همين نسل طلايي) و دومين اتفاق مهم، تاسيس كانون پرورش فكري كودكان در سال 1344 درست زماني كه اينان ميخواهند از نيروي جوانيشان بيافرينند. راديو به مثابه يك شبكه همسانساز، ايدهها، سليقهها و مكانيسيم فكر كردن اين نسل را متحول ميكند. براي همين است وقتي كانون پرورش فكري تاسيس ميشود هر كدام از آنها از يك شهر ايران ميآيند. يكي از مشهد، يكي از گرگان، يكي از كرمان، يكي از كرمانشاه، يكي از آبادان و ديگري از آذربايجان. در ادامه حيات اين نسل، بازهم شاهد اتفاقات بزرگي هستيم. از انقلاب 57 و سرنگوني سيستم پادشاهي و تاسيس يك جمهوري، از تجربه جنگ هشت ساله با عراق تا بالا رفتن از استيج گراند لومير و رسيدن به نخل طلاي كن. از راهيابي به گالريهاي بزرگ جهان تا ترجمه كتابها به بيست زبان زنده دنيا فقط بخشي از تجربه زيسته اين نسل درخشان است. مرگ احمدرضا احمدي، برگي از كتاب متولدان سال هزار و سيصدو يك عمر درخشان ايران را ورق زد. اينان در تاريخ زاده شدند. در تاريخ بزرگ شدند و تاريخ را ساختند. ما نسل بلند اقبالي بوديم كه با آنها زيستيم و جان و جهان اين نسل را در زمان حياتشان لمس و درك كرديم.
در سوگ احمدرضا احمدي
يك عمر صيقلِ زبان و انديشه
ابراهيم حقيقي
من سال 1350 براي همكاري با آقاي مرتضي مميز به كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان رفتم و براي سالها همانجا ماندگار شدم، از همان زمان با احمدرضا احمدي آشنا شدم و هربار كه نام او به ذهنم خطور ميكند، اولين چيزي كه از او به يادم ميآيد مهرباني اوست. مهرباني او به واسطه سالها دوستي قوت گرفت و پايدار ماند. در تمام سالهايي كه از عمر دوستي ما گذشت هيچوقت نشد كه كوچكترين دلگيري از او برايم پيش بيايد. اتاق احمدرضا آن زمان مقابل اتاق ما بود و او مدير توليد موسيقي براي صفحه و نوار كانون پرورشي بود. او با آثار ماندگاري كه در اين دوره كانون ضبط كرد موجب تربيت درك موسيقي نسل جديد شد و در كنارش سهم بسزايي در معرفي و بهتر شناساندن شاعران نوپرداز ايران داشت. تمام نسلهاي پس از ما به نوعي وامدار احمدرضا احمدي هستند. اگر امروز نسل جوان شعر حافظ، سعدي، اخوان، مولانا، خيام، نادرپور و معاصران را ميشناسند به سبب مجموعه صداي شاعر و صفحههايي است كه احمدرضا احمدي منتشر ميكرد. اين حركت فرهنگي احمدرضا احمدي در رشد هنري و فرهنگي نسل جوان بسيار تاثير گذاشته است. احمدرضا احمدي هنرمند چندوجهي بود و يك تنه بر حوزههاي مختلف فرهنگ و هنر ايران تاثير گذاشت. احمدرضا احمدي شاعر توانمندي بود و تصور من اين است كه او يكي از پرچمداران شعر نوين ايران است؛ منظورم از شعر نوين شعر سپيد است.
او شاعرانه به دنيا نگريست، شاعرانه زندگي كرد و تا آخرين روزهاي زندگياش شعر نوشت و پيوسته در شعرش در حال صيقل دادن زبان و انديشه بكرش بود.
هر چند كه احمدرضا احمدي با مهربانيهايش و با طنز شيرينش و با شعر و صدايش زنده است اما فقدان او جبرانناپذير است. تصور نميكنم ديگر شاعري در قرن حاضر همچون او بتواند شعر بگويد چون او شاعري صادق بود و شعرش از درون خودش ميجوشيد و فوران ميكرد. نام و يادش ماندگار.
به ياد احمدرضا احمدي
دريغا دوست عزيز و نازنين
فرامرز قريبيان
متاسفم كه احمدرضاي عزيز را از دست داديم. خيلي وقت بود كه اطلاع داشتم احمدرضا مريضاحوال است و بسيار ناراحت بودم از اينكه نميتوانستم به بيمارستان بروم و از نزديك ببينمش و جوياي احوالش شوم. ما از زماني كه محصل بوديم و از همان موقع كه هممحل بوديم به هم نزديك بوديم و با هم رفاقت داشتيم. يادم ميآيد كه احمدرضا 17 يا 18 ساله بود كه اولين كتابش را نوشت و چاپ كرد و ما رفقا از خوشحالي زياد تلاش كرديم و دوره افتاديم تا كتابش را به فروش برسانيم.
خيلي ناراحت شدم كه احمدرضا را از دست داديم. آدم عجيب و در عين حال نازنيني بود.
امكان نداشت كسي احمدرضا را ببينيد و عاشقش نشود.
نگرشي به شعر احمدرضا احمدي
تخيل مبهم ايران
سينا جهانديده
من هم مثل بسياري از ايرانيان شعردوست، احمدرضا احمدي، شاعر متفاوت ايران را دوست داشتم. غمگينم كه او رفته است، اگرچه عمر طبيعي خود را كرد. احمدرضا احمدي، تخيل مبهم ايران بود، تخيلي را كه فراتر از فهم، ميتوان احساس كرد و دوست داشت. انگار مردم كودكي ايران را در احمدرضا احمدي ميديدند. كسي كه بايد او را دوست داشت، حتي اگر جهان او را دقيقا نفهميده باشند چنانكه هنرمندان بسياري احمدي را دوست داشتند. در او فهمي از شعر بود كه به همه انتقال پيدا ميكرد، بسياري را تحتتاثير قرار ميداد اما درباره او نميتوانستند به نتيجه واحد و منطقي برسند. شايد احمدي خود شعر بود كه اينگونه انبوه، مبهم، مهربان و عجيب ظاهر شد و اكنون در بيستم تير ۱۴۰۲ ديگر بين ما نيست. هيچ شاعري شبيه به احمدرضا احمدي نيست و در آينده هم بعيد ميدانم رخداد احمد رضا احمدي در ايران تكرار شود. ميتوان براي رفتن او گريه كرد؛ چون تخيل شگفت و مبهمي از ما دور شده است. ايرانيان بسياري احمدي را دوست داشتند، اين دوست داشتن دقيقا مربوط به تعريف يگانهاي بود كه او از شعر داشت. با اين همه احمدرضا احمدي شاعر خوشبختي بود؛ چون بسياري بيدليل و مبهم شعر او را دوست داشتند، آثار او را خريدند و با ذهن و زبان يگانه او آشنا شدند.
درباره احمدرضا احمدي
شاعر مرگانديش
سريا داودي حموله
ندانستي كه گل حقيقت آفتاب است نه درخت، در آفتاب بنشينيم تا گل كنيم احمدرضا احمدي
مجموعه «طرح» نخستين دفتر شعر احمدرضا احمدي در سن نوزده سالگي است كه اتفاق مهمي در شكلگيري شعر موج نو بوده است.
مجموعه «وقت خوب مصائب» به مثابه ظرفي است كه مظروفش روايتهايي چالشبرانگيز دارد. حداقل معيارهاي ادبي «من فقط سفيدي اسب را گريستهام» به ذات كلمه و اِلمانهاي عيني حسيمند ميپردازد.
در «ما روي زمين هستيم» نحوه چينش كلمات، انعكاسي از حسمندي شعر مدرن است. «نثرهاي يوميه» جزو اشعار منثور كه با پراكندگي نحوي و ساختارهاي كلامي طبقهبندي شدهاند. «قافيه در باد گم ميشود» رويكردي گفتاري به شعر دارد؛ مانند پرچم نيمه افراشتهاي در حد و مرز گزارههاي ساختاري باقي مانده است. در «لكهاي از عمر بر ديوار بود» بازنمودي از حسهاي نوستالژيك وجود دارد و هيچ تغييري در ساختار و لحن زباني رخ نداده است. در «ويرانههاي دل را به باد ميسپارم» با مولفههاي زيباشناسانه فراتر از سطح زباني است. در «از نگاه تو در زيرآسمان لاجوردي» با اندوهسرايي و مرگخواني اتفاق ميافتد كه در اين حالت يك ضلع شعر هميشه پنهان است. راوي در «عاشقي بود كه صبحگاه دير به ميهمانخانه آمده بود» با تغيير زاويه ديد به ابعاد زندگي ميپردازد. در «هزار اقاقيا در چشمان تو هيچ بود» نگرش ناخودآگاهانه، لحن تحكمي و قطعه قطعه كردن ساختار روايي از پارادوكسهاي پنهان است.
در «عزيز من» شاعر براي برجسته شدن ذهنيات از تصويرگرايي و روايت در معناي غيراستعاري بهره ميگيرد. در «ساعت 10 صبح بود» زبان ريزبافت و چندلايه كه در پرداخت به جزييات چالشهاي متفاوت به وجود ميآورد، شعري كه به سمت نثر ميغلتد و ساختار زبان روايت كوتاه، فضا ملموس و متن تدوين آگاهانه دارد. در «روزي براي تو خواهم گفت» يك چرخه زباني صورت گرفته است و چيدمان گزارهها به صورت همنشيني است. در «دفترهاي سالخوردگي» رعايت ايجاز در نحو افقي عبارتها بارز است و جذابيتهاي متن به علت تعادل بين بندها و خطروايي مرزبندي شده است.
شاعر با سرايش مستمر مرگ نگاه تازهاي به هستي و جهان داده است: پيراهنش فقط دو دكمه داشت / براي مرگ / چه تفاوت داشت / كه پيراهنش انبوه از دكمه باشد / چنان غرق بود كه دعوت ما را به شام نشيند / طلب صبحانه كرد / شب بود / نميدانست كه شب است / برشي از مجموعه «ساعت 10 صبح بود» داستانوارگي شاعرانه جزء لاينفك ذهنيت احمدرضا احمدي است، براي به تصوير كشيدن موتيفها و دستيابي به معناهاي دور از ذهن تلاش ميكند. در اين غريبگردانيها كلمات مرز دارند و مفهوم و محتوا مهمتر از فرم جلوه ميكنند.
شاعر براي پرداخت به مرگ از تصاوير عيني بهره ميگيرد، آن چنان كه موتيفهاي دوگانه و متناقضي چون «مرگ-زندگي»، «جواني-پيري»، «كودك- مادر»، «پاييز-زمستان»، «قفس-پرواز»، «پرنده-درخت» به صورت متناوب تكرار ميشوند.
درونمايه مجموعه شعرهاي احمدي، مرگ، اين سرنوشت ناگزير و ناگريز است. با نگاه واقعبينانه سمبوليسم را حذف كرد و به مرور زمان از دردهاي شفاهي بريد و به غمهاي تصويري پيوست. به واسطه رويكردهاي اومانيستي تصاوير تلخ و ناخوشايند زندگي را به دست ميدهد، نااميدي، تلخي و هراس از مرگ سبب جنگيدن شاعر با كلمات ميشود.
فصل مشترك ذهنيت شاعر مرگانديشي و نوستالژيك سرايي است. فضايي كه ميآفريند، ريشه در مناظر داناي كل دارد. گويا هميشه براي يك مخاطب فرضي حرف ميزند. سعي دارد لحن و نقطه نظرهاي كلامي را حفظ كند. با پيوند عاطفه و تخيل، فرم و ساختار به انسجام دروني شعر ميرسد.
احمدرضا احمدي باني شعر موج نوشيوه تازهاي در زبان پارسي ابداع كرد، اما در طول اين سالها ذهنيتش در فرم موج نو دستخوش تغيير و تحولات نگشت و بدايع نويني نيافريد، بهطوري كه با گذشت چندين دهه در همان ذهن و زبان فرمي باقي مانده است، آن چنان كه خود اعتراف كرده است: «شعر من از خودم شروع شد، شايد با خودم تمام شود.»
منبع: روزنامه اعتماد 21 تیر 1402 خورشیدی