1

دو دهه زندگی‌ که صرف آموزش کودکان شده است

گزارش «اعتماد» از زندگي «عمو خياط» كه دو دهه از زندگي‌اش را صرف آموزش كودكان و ريشه‌كن كردن بيسوادي كرده است

عشق «سيار»

تجربه تلخ كودكي و همنشيني با غلامحسين ساعدي؛ دو عاملي كه بر زندگي «علي صداقتي خياط» اثر گذاشت

نيره  خادمي

 غلامحسين ساعدي آمده بود دم درِ پاساژ ايران در خيابان لاله‌زار تهران تا عمو خياط را ببيند. آن زمان، هنوز «خياط» پيشوند «عمو» را نداشت و بسياري مانند «اوستا» خياطِ پاساژ ايران، او را جور ديگري صدا مي‌زدند. «علي بيا پايين با تو كار دارند.» چند روز قبل از آن تاريخ، كاظم، دوست «علي صداقتي خياط» نوشته‌هاي او را به غلامحسين ساعدي نشان داده بود، براي همين پزشك و نويسنده محبوب آن روزها دم دكان خياطي رفت تا با او گپي دوستانه داشته باشد. عمو خياط به خواسته ساعدي، در مطب خيابان دلگشا مستقر شد و از آن پس، هم از كتابخانه بزرگ آنجا استفاده كرد و هم شاهد رفت و آمد بزرگان ادب و هنر بود. ساعدي نامش را با مديران انتشارات نيل در ميان گذاشته بود بنابراين هر وقت گذر عمو خياط به مخبرالدوله مي‌افتاد و مي‌خواست كتاب تازه‌اي بخرد از او پولي دريافت نمي‌كردند: «نگو آقاي ساعدي به آنها گفته بود از من پول نگيرند.» حالا، حدود 55 سال بعد، عمو خياط مرد 77 ساله‌اي با موهاي سفيد و خاكستري است كه محله به محله از شوش و دروازه‌غار تا ناصرخسرو و پاسگاه نعمت‌آباد و شهر به شهر؛ از شمال تا جنوب ايران مي‌رود و فارسي (خواندن و نوشتن) را به سبك خود در 15 روز به كودكان (بالاي 10 سال) و حتي بزرگسالان آموزش مي‌دهد.

 تا به حال حدود 35 هزار جلد از كتابي كه در اين باره نوشته، چاپ شده است ولي هنوز معلوم نيست هر جلد آن كتاب، چند نفر را به خواندن و نوشتن فارسي واداشته است. در حوزه جامعه‌شناسي زلزله كار كرده و چندين مقاله و كتاب از جمله رمان «گورگاه» را نوشته است. به بچه‌ها گفته است؛ «بخوانيد، ياد بگيريد و برايم نامه بنويسيد.» و در اين سال‌ها نامه‌هاي زيادي از آنان دريافت كرده است. از عمو خياط با عنوان جامعه‌شناس، فعال حوزه كودك و نوجوان و سوادآموزي زياد گفته و نوشته‌اند، ولي در گفت‌وگوي تازه او با «اعتماد» سعي شد بر وجوه كمتر شناخته شده او نور تابانده شود؛ اينكه چطور، در چه شرايطي و با تاثير از چه كساني، چنين انگيزه و تواني يافته است كه حالا هيچ كاري در زندگي‌اش بر سوادآموزي ارجحيت ندارد؟ ريشه‌ها در او چطور پا گرفته و براي رسيدن به اين روزها از چه هفت‌خواني گذر كرده؟

جرقه آن «حماقت» كودكانه
از صحبت‌هاي «علي صداقتي خياط» چنين بر مي‌آيد كه رسيدن به شخصيت امروزي، حاصل تاثير چند عامل از جمله حضور و آشنايي با غلامحسين ساعدي و از همه بيشتر و مهم‌تر تجربه عجيب، تلخ و به قول خودش «احمقانه» كودكي و نوجواني است. كلاس پنجم بود و آن «حماقت» كودكانه، خطاي عادي و قابل چشم‌پوشي نبود و به واسطه انگيزه‌هاي مذهبي و نه شخصي و شايد برداشت اشتباه، قصد انجام آن را در مدرسه داشت كه حالا هم چندان دوست ندارد به جزييات آن بپردازد. «چه خوب كه حدس زدند و جلويش گرفته شد. خب چرا بايد آن كار را مي‌كردم؟ آن‌قدر باورهاي دگماتيسم در من زياد بود كه… اسمش را حماقت مي‌گذارم. تحت تاثير جو و برخي باورها كاري كردم كه در سال‌هاي بعد به مشكل برخوردم. هيچ مدرسه و معلمي -چون از كلاس اول تا پنجم يك معلم داشتيم- حاضر به پذيرش من نشدند.» در يك خانواده مذهبي و خيلي بزرگ به دنيا آمده بود. پدر و مادر بي‌سواد بودند؛ هيچ روزنامه يا كتابي هم در خانه‌ آنها پيدا نمي‌شد ولي وضع مالي بدي نداشتند. پس از آن سوءتفاهم و خطا، بدون آنكه حكم اخراجي دست او بدهند، از مدرسه خيام كنار گذاشته شد و هر هفته به يك مدرسه مي‌رفت. حدود يك سال همين‌طور گذشت و درس نخواند. كار مي‌كرد، دستفروشي و هر كار ديگري كه مي‌توانست. 

خانه پدري و تئاتر گلشن
در محله سراب مشهد به دنيا آمده بود كه حالا به آن دروازه طلايي مي‌گويند؛ رفتن به تئاتر گلشن در كنار بازيگوشي در حوالي باغ ملي بخشي از تفريح آن رزوهايش بوده است و از آن روزها بچه‌محلي را به خاطر دارد كه حالا مشهور و خيلي دور است: «خانه پدري‌ام در بخش مركزي مشهد قرار داشت و تمام سينماها و تئاترها هم همان‌جا بود. خانم گوگوش هم‌محلي ما بود و در آن زمان با پدرش در تئاتر گلشن بازي مي‌كرد و تا سال‌ها هم در برنامه كودك مشهد اجرا داشت. من هم گاهي با پارتي او به تئاتر گلشن مي‌رفتم و برنامه‌هاي آنها را تماشا مي‌كردم.»

خانه به دوشي و بازگشت به مدار زندگي
 بعد از يكي، دو سال، وقتي حدودا 14 ساله بود از خانه بيرون آمد به گنبدكاووس رفت و در يك دكان خياطي كار پيدا كرد. «آن زمان همه بچه‌ها كار مي‌كردند. مساله، كار كردن نبود؛ مهم، محلي براي درآمد بود كه دستت جلوي پدر و مادر دراز نباشد. ميان بچه‌ها چشم و هم‌چشمي بود؛ مخصوصا اگر درآمد خوبي داشتي براي هم‌سن و سال‌ها و حتي بزرگ‌ترها جالب بود. دوزنده خوبي بودم و در گنبد به عنوان جليقه‌‌دوز و شلواردوز مشغول شدم. در مشهد براي دوخت شلوار چهار تومن مي‌گرفتم ولي در گنبد همان شلوار را 12 تومن مي‌دوختم و درآمد خوبي داشتم.»
از آنجا به شيراز و اصفهان و بعد به تهران رفت و چند سالي گذشت. وقتي به خود آمد، ديد كه بچه‌هاي محل‌شان در مشهد، همه به دانشگاه وارد شده‌اند بنابراين او هم تصميم گرفت كه درس بخواند.« در دكان‌ها مي‌خوابيدم و شب‌ها هم يكسره كتاب دستم بود. به داستان و رمان علاقه‌مند بودم. شب‌ها قصه مي‌خواندم و راديو گوش مي‌كردم؛ مخصوصا جمعه‌ها كه يك آقايي به نام صبحي در راديو داستان مي‌گفت. به خود آمدم و ديدم بچه‌هاي هم‌محلي به دانشگاه رفتند. با خودم گفتم چرا من درس نخواندم؟ بنابراين هر دو سال را در يك سال خواندم و ديپلم گرفتم. مدام هم شهرم را عوض مي‌كردم. آن زمان تازه در مشهد دانشكده تربيت دبير ايجاد شده بود. من هم وارد آن شدم اما سطح سواد دبيرها پايين بود و يكسره با آنها درگير بوديم. يك روز از دبير درباره آنتي‌تز، تز و سنتز پرسيدم ولي نتوانست جواب دهد بعد يكي از بچه‌هاي محله‌مان در سراب همه را توضيح داد. گفتم از كجا مي‌دانستي؟ او هم راديو پيك ايران را به من معرفي كرد. بنابراين از سال دوم ديگر به دانشكده نرفتم و اصلا همين موضوع باعث شد كه براي تحصيل از ايران بروم.»

فرار به اصفهان 
علي صداقتي خياط در تهران و همان زماني كه در پاساژ ايران كار مي‌كرد، با غلامحسين ساعدي آشنا شد و اين آشنايي دو سال به طول انجاميد. ساعدي مي‌خواست نوشته‌هاي او را در انتشارات نيل چاپ كند ولي كار در زمان غلط‌گيري متوقف ماند: «ساعدي استاد يكي از رفقاي من بود. آن زمان شب‌ها چيزهايي مي‌نوشتم و مقداري از نوشته‌هايم را به يكي از دوستانم كاظم يوسفي داده بودم. بعضي‌ وقت‌ها هم به كوي دانشگاه مي‌رفتم و نوشته‌هايم را براي بچه‌ها مي‌خواندم. خلاصه، نوشته‌هاي من به دست غلامحسين ساعدي رسيده بود. يك روز در حال كار بودم كه اوستايم گفت كه پايين با تو كار دارند. كاظم به همراه آقاي ديگري منتظر من بودند. كاظم گفت ايشان آقاي ساعدي است. گفتم: گوهرمراد؟ گفت: خوندي؟ خلاصه با اوستاي من صحبت كرد و كار را تعطيل كرديم. لباس پوشيديم و رفتيم. مطب او بين دلگشا و ميدان بروجردي تهران بود. ديگر نگذاشت در دكان بخوابم و گفت بيا همين‌جا در مطب بخواب. كتابخانه بزرگي هم داشت؛ من هم كه عاشق كتاب بودم. تا وقتي در تهران زندگي مي‌كردم يعني حدود دو سال مهمان او بودم و كليد مطب را داشتم. همان‌جا با بقيه نويسنده‌ها از جمله محمود دولت‌آبادي، عباس پهلوان، شاملو و غيره هم آشنا شدم اما درنهايت از دست او فرار كردم چون خيلي به من محبت داشت و مي‌خواست قصه‌هايي كه من نوشته بودم را در انتشارات نيل چاپ كند. حتي نوشته‌هايم را حروفچيني كرده بودند ولي من از خجالت آب شدم. مي‌گفتم آخر اين چرت و پرت‌هاي من چيست؟ ولي مي‌گفت؛ اينها خوب است. خلاصه دفعه آخر كه بايد غلط‌گيري مي‌كردم از خجالت نوشته‌هايم را زير بغلم زدم و به اصفهان در رفتم. ديگر هم من را پيدا نكرد. با خودم مي‌گفتم نوشته‌هاي من كه در مقابل نوشته‌هاي او چيزي نيست، هر كسي بخواند، مسخره‌ام مي‌كند. نوشته‌هايم را با او و با بقيه قصه‌نويس‌ها مثلا جلال آل‌احمد مقايسه مي‌كردم.» عمو خياط، تمام قصه‌هاي غلامحسين ساعدي را خوانده و از نظر او «دنديل» يك شاهكار است: «ديدگاه و طريقه نوشتن اين داستان جالب است، البته فكر نمي‌كنم در نوشته‌هايم از آن تاثيري گرفته باشم. من قصه‌هاي همه را مي‌خواندم اما كتاب‌هاي او زودتر به دستم مي‌رسيد مخصوصا اينكه محبت كرده بود و من را به انتشارات نيل معرفي كرده بود. هر وقت براي خريد كتاب تازه‌اي مي‌رفتم، صاحب مغازه مي‌گفت نمي‌خواد تو پول بدي. نگو آقاي ساعدي به او گفته بود از من پول نگيرد.»
به اصفهان كه رفت متوجه شد پدر سكته كرده است بنابراين به مشهد بازگشت و بار خانواده روي دوش او افتاد؛ دكان پدر را جمع و جور كرد و دوباره مدتي همان‌جا شغل خانوادگي‌اش، خياطي را از سر گرفت. از همه اتفاقات و ماجراهاي تاريخي در ايران به جنبش مشروطيت علاقه داشت؛ مي‌‌خواست كل جريانات آن زمان را بداند؛ اينكه چگونه رضا شاه سر كار آمد و فرقه دموكرات چرا از بين رفت: «انسان‌هاي خوب با نيت‌هاي خوبي در جنبش مشروطه حضور داشتند منتها دست خارجي‌ها در كار بود. دوست داشتم ريشه‌هاي آن را بفهمم و بدانم دست خارجي‌ها تا چه ميزان در كار بود و چرا اين جنبش كه تا ميزان زيادي پيش رفته بود به نتيجه نرسيد؟ چرا سرسپرده روس‌ها شدند؟ به ماجراي نادرشاه كه همشهري ما هم است، علاقه داشتم و مي‌خواستم بدانم آن همه جواهري كه از هند آورد درنهايت چه شد؟ مساله مصدق و كودتا، اينكه حزب توده دقيقا چه مي‌گويد برايم اهميت داشت. طرفدار مصدق يا كس ديگري نبودم، فقط دنبال آگاهي بودم تا در حيطه تاريخ، جغرافي و علم به باوري برسم. به شيمي، فيزيك و ستاره‌شناسي هم علاقه داشتم چون در دو تاي اول، شما به صورت علني و با سرعت نتيجه را مي‌بينيد ولي به علوم جامعه‌شناسي، روانشناسي و تاريخ، گرايش بيشتري داشتم و هر چه كتاب تاريخي به دستم مي‌رسيد را مي‌خواندم.»

نشستن پاي درس و رفاقت با پولانزاس
علي صداقتي خياط سال 49 به آلمان سفر كرد. يك سال بعد، پس از بازگشت به ايران، فرانسه را براي تحصيل انتخاب كرد. در دنياي خارج از ايران، بازار نشر جذابيت ويژه‌اي براي او پيدا كرد؛ حتي يك‌بار هم به مولن‌روژ نرفت و كتابخانه‌ دانشگاه‌ها شد پاتوق او. «كتاب‌هايي كه در ايران به هيچ‌وجه به آن دسترسي نداشتيم به راحتي 
در دسترسم بود. من تشنه دانستن بودم و براي آن له‌له مي‌زدم، چراكه ايران جاي بسته‌اي بود و مطبوعات آزاد نداشت. بهترين كتابي كه در ايران خوانده بودم نامه‌هاي پدري به دخترش از جواهر لعل نهرو بود. اين كتاب چشم من را به جهان بيشتر باز كرد. تاريخ تمدن ويل دورانت را بارها خواندم و تقريبا آن را خوردم و از حفظ شدم. آن سال‌ها در دهه 60 و 70 ميلادي در اروپا هم مسائل زيادي وجود داشت اما من ابتدا اقتصاد سياسي را در آلمان دنبال كردم و بعد در فرانسه جامعه‌شناسي را به صورت كمي فعال‌تر خواندم. استادهاي بسيار خوبي هم داشتم البته در ايران هم دبير خوب بود اما من توقع بيشتري از دانشگاه داشتم. در ايران وقتي سوالاتم را مي‌پرسيدم من را كنار مي‌كشيدند و مي‌گفتند؛ اين سوالات را مطرح نكن. بيشترين دليل رفتن من از ايران، سواد پايين معلم‌ها در دانشكده تربيت دبيري بود. در آلمان و فرانسه استادهاي خوب زيادي روي من تاثير گذاشتند. كلاس‌ها باز بود و هر استادي را كه مي‌خواستيم انتخاب مي‌كرديم.» حدود 4-5 سال پيش از آنكه نيكوس پولانزاس، استاد جامعه‌شناسي خود را از پنجره آپارتمان دوستش در پاريس پرتاب و خودكشي كند، عمو خياط سر كلاس او نشسته و با او رفاقت كرده است. هر بار سر كلاس او سوال پرسيده، پاسخ گرفته يا دست‌كم كتابي به او معرفي شده بود. «انسان بزرگي بود، وقتي آمدم ايران، ازدواج كردم و با همسرم به فرانسه برگشتم، نمي‌گذاشتند همسرم تنها باشد. روزهاي تعطيل كه من براي كار مي‌رفتم، خانمم را پيش خودشان مي‌بردند. ميشل لوي استاد ديگري بود كه در دانشگاه سر كلاسش مي‌رفتم. در كل انسان‌هاي والايي بودند و هيچ تفاوتي بين دانشجوي ايراني يا مثلا آفريقايي قائل نبودند.» علي صداقتي خياط در آن زمان، براي گذران زندگي در كنار درس و دانشگاه، كارهاي زيادي انجام داده؛ در شهر پوستر و اشانتيون پخش كرده، فصل انگور براي انگورچيني به شهرهاي مختلف فرانسه رفته و وقتي ديگر هيچ كاري پيدا نكرده، در رستوران ظرف شسته تا بتواند درس بخواند: «كار تبليغات در آنجا درآمد خوبي داشت، دو روز كار مي‌كردم بقيه روزهاي هفته را تامين بودم. درآمد انگورچيني هم خوب بود. البته براي انجام آن از طريق دانشگاه به عنوان كار دانشجويي ثبت‌نام مي‌كرديم و فصل چيدن انگور به جنوب تا شهرهاي شمالي فرانسه مي‌رفتيم. دو ماه اين كار را انجام مي‌داديم، خرج يك سال‌مان تامين مي‌شد.» عمو خياط روزهاي پاياني سال 56 به ايران بازگشت. حس كرده بود كه اتفاقاتي در جريان است اگرچه در كلاس‌ها هيچ‌كس با او هم‌نظر نبود حتي استادش، پولانزاس كه با هم رفاقت داشتند. «با او هم دعوا كردم و بچه‌هاي ايراني هم حرفم را قبول نمي‌كردند ولي من مطمئن بودم و آن اتفاق، مثل روز برايم روشن بود.»

اولين مواجهه با زلزله 
جمعه 27 بهمن سال 1340 شهرستان قائنات يكي از شديدترين زلزله‌هاي اين قرن را از سر گذراند. عمو خياط هم جمعه‌اي را به ياد دارد كه پيرمرد و چندين كودك با وضع و حال پريشان جلوي شيشه دكان ايستاده بودند. كودكان، تمام خانواده خود را در زلزله از دست داده بودند و مرد پير، زن و بچه‌اش را. آن چند نفر از ميان آوارهاي قائن با هم همراه شده و به مشهد آمده بودند. ساعت حدود4-3 بعدازظهر، پيرمرد با چشماني وحشت‌زده از عمو خياط آدرس نانوايي را مي‌پرسيد. «گفتم؛ اين ساعت نانوايي باز نيست. گفتند توليت حرم هم آنها را راه نداده است و حالا گرسنه‌اند. آنها را داخل دكان بردم و خودم با چرخ رفتم و نان و كباب خريدم. بعد هم با كمك قوم و خويش‌ها در كاروانسرا براي‌شان اتاق گرفتيم. يكي، دو روز بعد، خياط‌‌ها يك ماشين با لباس و خوراك همراه من كردند تا به حسين‌آباد، همان مركزي كه خيلي كشته داده است، بروم. رفتم و اين اولين باري بود كه درد اجتماع و زلزله را درك كردم. البته آنجا قربانيان زلزله را جمع كرده بودند اما بدترين تصوير زلزله در بم بود. افتضاح بود و مرده‌ها را با دوچرخه حمل مي‌كردند. مردم هيچ چيزي نداشتند و ماشين‌ها وسايلي كه براي كمك آورده بودند، روي سر مردم پرتاب مي‌كردند. ما براي كمك به اطراف شهر رفتيم چون چيزي به آنها نرسيده بود. در بم، روز ششم يا هفتم پايم در چاله‌‌اي روي خرابه رفت. وقتي پايم را در آوردند، صدايي شنيديم و بعد متوجه شديم كه يك بچه 14 ساله را سالم و زنده از همان‌جا بيرون كشيده‌اند. همين الان هم بقاياي زلزله را همچنان در بم مي‌بينيد؛ 10 سال پيش كه رفتم هنوز مردم در كانكس‌ها زندگي مي‌كردند حالا را البته نمي‌دانم.» او پيش از آن، با سه زلزله مخرب سال 76 با بررسي پيامدهاي رواني-اجتماعي زلزله سلسله مقالات «جامعه‌شناسي زلزله» را نوشت و يكي از آنها را در فصلنامه «رفاه اجتماعي» به چاپ رساند و حالا هم معتقد است كه زلزله تهران حتما به فاجعه ختم خواهد شد و وقوع آن هم دور از انتظار نيست. 

ايده اتاق امن ذهن تا آموزش در كمترين زمان 
دغدغه اصلي عمو خياط اما كودكان كار و خيابان و ريشه‌كن كردن بيسوادي است؛ كودكان و نوجواناني كه شايد از ديد ديگران غيرقابل كنترل يا به تعبيري هنجارشكن هستند اما به اعتقاد او آموزش‌پذير. در 22 سال اخير ايده اتاق امن ذهن را طراحي كرده، بارها براي اين بچه‌ها كلاس خلاقيت گذاشته و درنهايت هم به روشي براي آموزش زبان فارسي در كمترين زمان ممكن رسيده است. «در كلاس‌هاي خلاقيت مي‌خواستم تبديل اتاق خلوت ذهن به اتاق امن ذهن را بررسي كنم. در مباحث روانشناسي فردي و اجتماعي بسياري از جمله مثل پياژه، زمان شكل‌گيري شخصيت كودك را دو سالگي مي‌دانند ولي به نظر من اين حرف درست نبود، چراكه اصل، دوران نوجواني و بلوغ است. بارها قصد بررسي آن را داشتم اما شرايطش نبود ولي بعد از امضاي پيمان‌نامه حقوق كودك توسط ايران، شرايطي براي اين كار مهيا شد و من در كلاس‌هاي خلاقيت فرصت اين آزمايش را پيدا كردم و نهايتا كتاب‌هاي برج غار، ترس غار، غار تار و زيرگذر را طراحي كردم كه با نوشته‌هايي از كودكان كار در كلاس‌هاي خلاقيت منتشر شد اما ديدم اين كار در قبال بچه‌ها كم است. طبق آمار رسمي حسن روحاني در انتخابات، ما 10 ميليون و دويست هزار بيسواد مطلق در كشور داريم؛ آماري كه البته بعدها دكتر باقرزاده، رييس وقت نهضت سوادآموزي آن را تاييد كرد و از بازگشت بيسوادي 10 ميليون نفر ديگر هم خبر داد. يعني به تاريخ 6 سال قبل ما در اين مملكت 20 ميليون و دويست هزار بيسواد داريم. آموزش و پرورش براي باسواد كردن اين افراد سه دوره شش ماهه را مطرح مي‌كرد درحالي‌كه به فكر من مي‌رسيد؛ زبان پارسي كه اين‌قدر مشكل نيست. بايد از علماي جامعه پرسيد كه چرا زبان پارسي را طوري درس مي‌دهند كه براي يادگيري و خواندن و نوشتن آن، به 4 سال زمان نياز باشد؟ زبان ما پارسي است اما دستور زبان ما عربي است در صورتي كه اين دو زبان هيچ شباهتي جز الفبا ندارند. بررسي‌هايم از سواد‌آموزي در تمام كشورها نشان مي‌داد كه همگي در عرض يك سال خواندن و نوشتن را ياد مي‌گيرند ضمن اينكه زبان پارسي، ساده‌ترين زبان جهان براي خواندن و نوشتن است. بعد بچه‌ها را بردم سر كلاس با روش خودم سر يك هفته همه سواد‌دار شدند. اين روش را از سال 86 شروع كردم و حالا هم با همين روش هر بيسوادي 15 روزه خواندن و نوشتن ياد مي‌گيرد. به تمام شهرستان‌ها هم سفر مي‌كنم و در طول سفر خانه‌ام هم همان‌جاست.»
عمو خياط آمار دقيقي از تعداد افرادي كه با اين روش باسواد (داراي سواد خواندن و نوشتن) شده‌اند، ندارد اما از جنوب و شمال و سيستان و بلوچستان مي‌گويد و بچه‌هايي كه تشنه آموزش هستند: «كتاب اولي كه نوشتم 35 بار تجديد چاپ شده است. اگر هر بار، هزار جلد از آن چاپ شده باشد يعني تا به حال 35 هزار جلد چاپ شده است درحالي‌كه ممكن است هر جلد كتاب را چندين نفر بخوانند. در انجمن روشنگران فرداي كودك ما بچه‌هاي بيسواد را به دانشگاه رسانديم.» پارسال حدود 8 ماه را در جنوب ايران گذرانده ولي معتقد است كه بدترين منطقه از نظر بيسوادي، سيستان است: «چون درياچه هامون خشك شده است، مردم منبع معاشي ندارند. كساني كه توانستند از آنجا كوچ كرده‌اند و كساني كه مانده‌اند چيزي ندارند. سندرمي به نام ايكس وجود دارد كه از سندرم داون بدتر است و طبق آمار از هر 4 هزار پسر يكي و از هر 8 هزار دختر يكي به آن دچار هستند. از اسفند تا فروردين امسال ما با اين روش در هامون به يك كلاس 17 نفره از بچه‌هاي سندرم ايكس درس داديم و همگي خواندن و نوشتن ياد گرفتند درحالي كه معلم‌هاي آنها مي‌گفتند؛ امكان ندارد ياد بگيرند. در ميان آنها بچه‌هايي بودند كه حتي تا كلاس ششم رفته بودند ولي هيچي نمي‌دانستند ولي در اين كلاس‌ها ياد گرفتند. از آموزش و پرورش هامون هم تشكر مي‌كنم كه دوره تخصصي سندرم ايكس را براي معلمانش گذاشت و الان هم معلمان در حال تدريس هستند. درباره بسياري از اين بچه‌ها گفته مي‌شود كه نمي‌فهمند و به آنها برچسب ديرآموز و اوتسيم مي‌زنند درحالي‌كه روش تدريس به آنها متفاوت است.» هر كجا كه مي‌رود همان ابتدا مي‌گويد؛ «بدترين بچه‌هاي‌تان (از نظر سطح سواد و يادگيري) را بياوريد تا با آنها كار كنيم. تمام دغدغه عمو خياط، سواد‌آموزي است و از ساعت 9 صبح تا 10 شب يكسره كلاس دارد. معتقد است كه يا بايد اين راه را انتخاب كنيم يا گردن بگذاريم به مسائل و مشكلات كوچك و بزرگ.» يا بايد اسير اين مسائل (مسائل خانوادگي و مشكلات) شويد يا آنها را رها كنيد. البته من هم زندگي‌ام را وقف نكردم بلكه اين كاري است كه از دستم برمي‌آيد و بعد از 1400 سال فارسي را مثل پارسي درس مي‌دهم نه مثل عربي. در حال حاضر قرچك هستم بعد بايد به شمال بروم و به مناطق زيادي هم قول داده‌ام ولي هنوز نرسيدم كه بروم.
 از آموزش و پرورش و دولت هم گلايه دارد كه هيچ‌وقت در اين زمينه همكاري نكرده‌اند و همچنان هم زبان پارسي را مثل عربي آموزش مي‌دهد: «سواددار نمي‌خواهد و قصد ندارند اين روند چهار ساله را تغيير دهد. من هم كار ندارم؛ دولت كار خود را انجام دهد من هم كار خودم را انجام مي‌دهم. من مي‌توانم فارسي را مثل پارسي درس دهم. در تمام ايران هم معلم دارم و از شهرستان‌ها براي يادگيري اين روش و پياده كردن آن هم به من مراجعه مي‌كنند. تا به حال نيز اين متد را به هزار نفر از سراسر ايران آموزش داده‌ام چون معتقدم اگر مملكتي بخواهد رشد كند و جلو برود حتما بايد فرهنگ آن درست باشد. فعلا هم ترجيح من همين است و حتي كلاس‌هاي خلاقيت را نيز لغو كرده‌ام تا به مساله سواد برسم. رمان و قصه را كس ديگري مي‌تواند بنويسد، جمع‌بندي و تحقيق را كس ديگري هم مي‌تواند انجام دهد، ولي كمتر كسي مي‌تواند سوادآموزي را به اين صورت دنبال كند.»


 در دكان‌ها مي‌خوابيدم و شب‌ها هم يكسره كتاب دستم بود. به داستان و رمان علاقه‌مند بودم. شب‌ها قصه مي‌خواندم و راديو گوش مي‌كردم؛ مخصوصا جمعه‌ها كه يك آقايي به نام صبحي در راديو داستان مي‌گفت. به خود آمدم و ديدم بچه‌هاي هم‌محلي به دانشگاه رفتند. با خودم گفتم چرا من درس نخواندم؟ بنابراين هر دو سال را در يك سال خواندم و ديپلم گرفتم. مدام هم شهرم را عوض مي‌كردم. آن زمان تازه در مشهد دانشكده تربيت دبير ايجاد شده بود. من هم وارد آن شدم اما سطح سواد دبيرها پايين بود و يكسره با آنها درگير بوديم.

غلامحسين ساعدي خيلي به من محبت داشت و مي‌خواست قصه‌هايي كه من نوشته بودم را در انتشارات نيل چاپ كند. حتي نوشته‌هايم را حروفچيني كرده بودند ولي من از خجالت آب شدم. مي‌گفتم آخر اين چرت و پرت‌هاي من چيست؟ ولي مي‌گفت؛ اينها خوب است. خلاصه دفعه آخر كه بايد غلط‌گيري مي‌كردم از خجالت نوشته‌هايم را زير بغلم زدم و به اصفهان در رفتم. ديگر هم من را پيدا نكرد. با خودم مي‌گفتم نوشته‌هاي من كه در مقابل نوشته‌هاي او چيزي نيست، هر كسي بخواند، مسخره‌ام مي‌كند. نوشته‌هايم را با او و با بقيه قصه‌نويس‌ها مثلا جلال آل‌احمد مقايسه مي‌كردم.

   سندرمي به نام ايكس وجود دارد كه از سندرم داون بدتر است و طبق آمار از هر 4 هزار پسر يكي و از هر 8 هزار دختر يكي به آن دچار هستند. از اسفند تا فروردين امسال ما با اين روش در هامون به يك كلاس 17 نفره از بچه‌هاي سندرم ايكس درس داديم و همگي خواندن و نوشتن ياد گرفتند درحالي كه معلم‌هاي آنها مي‌گفتند؛ امكان ندارد ياد بگيرند. در ميان آنها بچه‌هايي بودند كه حتي تا كلاس ششم رفته بودند ولي هيچي نمي‌دانستند ولي در اين كلاس‌ها ياد گرفتند.
   نوشته‌هاي من به دست غلامحسين ساعدي رسيده بود. يك روز در حال كار بودم كه اوستايم گفت كه پايين با تو كار دارند. كاظم به همراه آقاي ديگري منتظر من بودند. كاظم گفت ايشان آقاي ساعدي است. گفتم: گوهرمراد؟ گفت: خوندي؟ خلاصه با اوستاي من صحبت كرد و كار را تعطيل كرديم. لباس پوشيديم و رفتيم. مطب او بين دلگشا و ميدان بروجردي تهران بود. ديگر نگذاشت در دكان بخوابم و گفت بيا همين‌جا در مطب بخواب.

منبع: روزنامه اعتماد 27 تیر 1402 خورشیدی