1

روایتی از اتفاق هولناک قتل داریوش مهرجویی و همسرش وحیده محمدی‌فر

شب واقعه

به نشانه احترام، سه روز عزاي عمومي براي اهالي سينما و دوستداران مهرجويي

خبر آن‌قدر تلخ و ويران‌كننده است كه تا لحظاتي بيشتر به شوخي و آزار و اذيت‌هاي فيك و بي‌ارزش فضاي مجازي مي‌ماند، طوري كه آدم دلش مي‌خواهد در دهان آدم‌هايي بكوبد كه بي‌ملاحظه چنين ياوه‌هايي را نيمه شب در شبكه‌هاي مختلف منتشر مي‌كنند، آن‌قدر غيرقابل باور كه با ديدن خبر، گوشي موبايل را به گوشه‌اي پرت مي‌كنم و مي‌روم كه بخوابم.

اما طاقت نمي‌آورم، لحظاتي بعد دوباره گوشي را باز مي‌كنم، خداي من چه مي‌ديدم، دهانم باز مي‌ماند، قدرت پلك زدن ندارم، خبر با سرعت زياد در كانال‌هاي معتبر منتشر مي‌شود، در دلم فرياد مي‌زنم: منتشر نكنيد، به خدا اندكي صبر در انتشار چنين خبر سهمگيني ثواب دارد، عجله نكنيد. در آن وقت شب به خودم اجازه مي‌دهم و شماره‌هاي اهالي سينما را مي‌گيرم تا جواب محكمي براي اين خبرهاي بي‌ارزش داشته باشم، يا خاموش هستند يا جواب نمي‌دهند، شماره رضا درميشيان را مي‌گيرم خداخدا مي‌كنم به من بگويد: خانم اين وقت شب شما اين خبر را باور مي‌كنيد؟ با دبيرم تماس بگيرم؟ به هر كسي كه مي‌توانم زنگ مي‌زنم، خانم وافري كجايي؟ تا اينكه خبري از دوستي در ايسنا براي من ارسال مي‌شود، دستانم مي‌لرزد: «محمدمهدي عسگرپور رييس هيات‌رييسه خانه سينما خبر قتل داريوش مهرجويي و همسرش وحيده محمدي‌فر در كرج را تاييد كرد.»

داريوش مهرجويي و همسرش به قتل رسيدند؟ همين؟ مگر مي‌شود؟ خبر بر سرم آوار شد، چرا؟ به چه جرمي؟ به چه گناهي؟ به همين سادگي؟ نوشتن همين يك خط خبر براي من خبرنگار دشوار و طاقت‌فرسا و سهمگين است، چگونه مي‌توان نام آدم بر پيشاني داشت ولي بي‌رحمانه و وحشيانه به جواهر ارزشمند ايران حمله‌ور شد؟

در كسري از ثانيه به هر طرف نگاه مي‌كني فضا پر مي‌شود از داريوش مهرجويي و همسرش، همه در شوك همه مبهوت همه خشمگين همه ناراحت. نيمه‌هاي شب و ثانيه‌هاي تلخي كه خواب حرام مي‌شود و دوست داريم بدانيم بر مهرجويي در لحظات پاياني عمر چه گذشته؟ چرا مرد دانا و انديشمند سينماي ايران را به سادگي از دست داديم؟ و صدها چراي ديگر!

با داريوش مهرجويي… و حالا بي او

هارون يشايايي

فقدان داريوش مهرجويي ضايعه‌اي دردناك براي سينماي ايران و دوستان مهرجويي مي‌باشد. سينماي ايران مخصوصا سينماي بعد از انقلاب اسلامي از جمله با نام داريوش مهرجويي شناخته مي‌شود. مهرجويي سينماشناس و سينماگر در ايران و در سينماي جهان است. او سينماشناسي اهل فلسفه بود و سعي داشت انديشه‌هاي فلسفي خود را در فيلم‌هاي سينمايي بيان كند.

هيچ‌يك از فيلم‌هايي كه مهرجويي با همكاري شركت پخشيران به قول خودش «راهي سينماي ايران» كرد به هيچ روايتي جز آنكه خودش مي‌دانست فلسفي نبود، ولي گويا فلسفه در آن جريان داشت.

روزي در مورد فيلم «اجاره‌نشين‌ها» از او پرسيدم كجاي اين فيلم فلسفي…؟ در نهايت آرامش گفت «خيال مي‌كني فلسفه از آسمان مي‌آيد؟ همه زندگي فلسفه است و سينما مي‌خواهد اگر بتواند گوشه‌اي از آن را تصوير كند.»

وقتي فيلم هامون ساخته شد در گفت‌وگويي خودماني به او گفتم: «در هامون فلسفي حرف زده‌اي.» در توضيح كامل برايم گفت «ديگران هم اين را مي‌گويند… ولي هامون هم مثل بقيه فيلم‌ها است فقط كمي جدي‌تر است.» در توضيح بيشتر وقتي حوصله داشت مي‌گفت «هامون از فيلم اجاره‌نشين‌ها فلسفي‌تر نيست و ديگر اينكه زندگي خود فلسفه است البته اگر به آن فكر كني.»

گفتن از مهرجويي به تفصيل بيشتري نياز دارد، براي اينكه موضوعات با هم قاطي نشود، در موقع فيلمبرداري تا تكميل فيلم حرف نمي‌زد، اما وقتي در موقع نمايش فيلم بر فيلم پافشاري مي‌كرد كه نظر بيننده را بداند جدي بود. با مهرجويي بودن و همكاري كردن يك وجه ديگري هم داشت و آن اينكه ظاهرا ديگران و خودش را جدي نمي‌گرفت كه برعكس هر نوشته يا گفته‌اي چنان جدي مي‌گرفت كه انسان را وامي‌داشت هميشه متوجه گفته‌هاي خود باشد.

به چه گناهي؟

هومن سيدي نوشت: ساعت از چهار بامداد گذشته و هنوز خواب به چشمانم نيامده به اخبار سياه عادت كردم، هر روز يك فاجعه دردناك از فوت عزيز تازه از دست رفته؛ فردوس كاوياني و آتيلاي نازنينم بگير تا تمام كساني كه ترك‌مان كردند، مخصوصا اين يك سال گذشته پير و جوان كم نبودند كساني كه تنهاي‌مان گذاشتند.

چه خانواده‌ها كه داغ‌شان هنوز تازه است. درست است كه مرگ حق است اما مرگ ناحق ظلم اين دگر چگونه اتفاقي بود؟ كاش كسي بگويد همه‌چيز كابوس است؟ كاش كسي بگويد اين سياهي روزي تمام مي‌شود مرگ افتاده به جان‌مان جان و جسم مي‌گيرد در دم كشتار شبانه در خانه آقاي مهرجويي، باور نكردني است

سهمناك و موحش است به چه گناهي؟

آن‌هم اين‌گونه وهمناك عده‌اي، دو انسان بي‌دفاع را كشتار كنند چه مي‌شود گفت زبان قاصر است.

انگاري تمام زندگي‌مان به ديواري پوسيده بسنده دارد، اين ديگر چطور تكيه‌گاهي است، چه سهل مي‌شود صبح را نديد عجب. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل، روح بزرگوارتان گرامي عاليجناب داريوش مهرجويي و خانم وحيده محمدي‌فر.

ز منجنيق فلك سنگ فتنه مي‌بارد

مهدي كرم‌پور فيلمساز شناخته شده سينماي ايران در همين رابطه در باني فيلم مي‌نويسد: حالا گوشه‌گوشه كارنامه‌ اين سال‌هايم پر از جاي خالي شده. سوراخ سوراخ. از همكاران و رفقاي رفته‌ام.

وقتي برگشتم پيام منتقل شد و من به خودم قول داده بودم ديگر مطلقا چيزي ننويسم.

با عباس معروفي بغضم شكست اما… و با رفتن مهرجويي… قول مي‌دهم آخرينش باشد. بعد از او كسي نمانده است.

نوشته بودم او اندازه حافظ و سعدي است. به اهميت ستون‌هاي تخت‌جمشيد كه خشونت لودگان در اين روزهاي كم‌سوادي حتا به او هم رحم نكرده بود.

گيرم چند فيلم بد هم ساخته باشد. گيرم ديگر خسته و محافظه‌كار شده باشد كه نشده بود. مگر چه كسي به اندازه او در تاريخ سينماي ايران فيلم خوب دارد؟

اگر كساني قله‌هايي ساختند، او سلسله جبال دارد. جاي او و پشت در، چه كسي ايستاده بود؟

وقتي وارد اين حرفه شدم، همه حجت من در سينما داريوش مهرجويي بود. زماني فكر مي‌كردم با سينما مي‌شود… خودش گفت ما گول خورديم و حالا تو ما را در آن سردابه قرون وسطايي با كساني كه اميدي به رستگاري‌شان نيست، تنها رها كردي و رفتي.

آقا. مرشد. رفيق. استاد. «علي عابديني». خوشحالم در كنارت و با هم يك فيلم ساختيم. بماند به يادگار.

مظلوميت و مرگ معصومانه

ابوالفضل نجيب

بدترين زمان ممكن براي شنيدن خبرهاي بد و دلخراش از نوع آنچه درباره به قتل رسيدن داريوش مهرجويي و همسرش رسانه‌اي شد، نيمه‌هاي شب است؛ آن‌هم درست در ساعاتي كه بعد از دنبال كردن اخبار غم‌انگيز جنگ و كشتار غير نظاميان با چشماني اشك‌بار و بغضي كه فرجام آن معلوم نيست، قرار است پلك‌هايت را روي هم بگذاري تا بلكه براي ساعتي همه‌چيز را فراموش كني، حتي اگر قرار باشد صبح را با هزار غم و اندوه و نگراني دوباره و مضاعف شروع كني. شنيدن خبر دو مرگ دلخراش كه هنوز جزييات آن را نمي‌داني و همه خبرها مثل هم و از روي دست هم كپي شده‌اند و آن موقع نيمه شب كه به تعبير بيضايي يعني وقتي همه در خواب بوديم، براي ما جماعتي كه روزگارمان را در هر لحظه با شوك مرگ اين و آن و جنگ ميان آن و اين مي‌گذرانيم، علي‌الظاهر بايد امر عادي و روزمره باشد. اما اگر هم باشد قتل‌هايي اين‌چنين فجيع هنوز آنچنان كه بايد و شايد نبايد و نمي‌تواند عادي تلقي كرد. آنچه در اولين لحظه شنيدن خبر قتل داريوش مهرجويي و همسرش به ذهن خطور مي‌كند، دلايل و انگيزه‌هاي قتل است.

قتل فيلمسازي كه علي‌القاعده چه بسا بايد سال‌هاي پاياني عمر خود را سپري مي‌كرد. در اين سنگيني پاسي از شب كه به صبح نزديك‌تر است تا به شب گذشته چاره‌اي جز انتظار كشيدن براي برآمدن تمام و كمال صبح فردا نيست. مثل هميشه و همواره چاره‌اي نيست جز صبوري كردن تا برآمدن آفتاب و تابيدن آن بر وقايعي كه اغلب در شب تيره و تنهايي و غربت رقم خورده و مي‌خورند. نوشتن درباره غربت و غريبي در زمانه‌اي كه مرگ انگار به تعبير آن فيلمساز به غربت رفته كسب و كار شده است. زمان نوشتن درباره اهريمن ترس است كه بي‌هنگام و با هنگام با آن زندگي مي‌كنيم. نوشتن درباره قساوت و بي‌رحمي عادي‌شده‌اي است كه پير و جوان و زن و كودك نمي‌شناسد. نوشتن درباره هر آن چيزي است كه زندگي را از مدار عادي و معمولي خود به كابوس بدل كرده است. جاي حرف زدن درباره چيزهاي عادي و معمول زندگي مثل لذت بردن از تماشاي يك فيلم، خواندن يك كتاب خوب، گوش سپردن به يك قطعه موسيقي روح‌نواز، تماشاي يك تابلو نقاشي، خوانش يك داستان و لذت آن را، ترس و هراس و كابوس مرگ گرفته است.

در اين لحظات نمي‌شود درباره مهرجويي و شخصيت او حرفي زد و نوشت. مهم نيست مهرجويي كي بوده و در تاريخ سينماي اين ديار چه نقشي داشته، ده‌ها مقاله و يادداشت و خاطره و… در اين باره خواهند نوشت. در اين اولين ساعات خبر قتل او و همسرش آنچه بايد درباره او و همسرش نوشت مظلوميت و مرگ معصومانه اين زوج است. بيشتر نوشتن سوگنامه براي پيرمردي است كه همچنان به فرداي اين ديار و مردمش اميد داشت.

3صبح يكشنبه

مگر مهم‌ترين داشته مردم ايران امنيت نيست؟

بلافاصله شوراي عالي تهيه‌كنندگان و كانون كارگردانان سينما در بيانيه مشتركي واقعه قتل داريوش مهرجويي و همسرش را تلخ و ناباورانه خواندند و از مقامات مسوول خواستند كه براي پيشگيري از شايعه‌ها، نسبت به اطلاع‌رساني اين قتل هولناك اقدام كنند. در اين بيانيه آمده: شوكي غريب و ناباورانه براي سينما و همه فرهنگ ايران، داريوش مهرجويي داناي بزرگ و پدر سينماي ايران ديشب به شكل فجيعي با همسرش به قتل رسيده، مگر مهم‌ترين داشته مردم ايران كه برايش فراوان هم تبليغ مي‌شود، امنيت نيست؟ اين در كدام تعريف امنيت مي‌گنجد كه پيرمردي هشتاد و چندساله و همسرش در امن‌ترين مكان‌شان، در خانه‌شان، اين‌گونه سلاخي شوند؟! جنايت در هر جاي جهان ممكن است اتفاق بيفتد ولي دانستن حقيقت در كمترين زمان ممكن حق مردم است، خصوصا در ارتباط با هنرمندان و مشاهيرشان از پليس امنيت به عنوان حافظ اصلي شهروندان تقاضا مي‌كنيم با توجه به دوربين‌هاي نصب شده در سكونتگاه ايشان و حفاظت بيروني ساختمان، در ساعات آينده و براي جلوگيري از بروز هرگونه شايعات، هرچه زودتر ابعاد اين فاجعه بزرگ را روشن كنند.

قلم‌هاي‌مان مثل قلب‌هاي‌مان

در خود شكسته است

انجمن منتقدان سينما هم با عنوان «تسليت نمي‌گوييم، محكوم مي‌كنيم» درباره قتل داريوش مهرجويي بيانيه صادر كردند. در بيانيه انجمن منتقدان آمده: از داريوش مهرجويي نوشتن، اتفاق تازه‌اي براي منتقدان سينما نيست. آنها همواره از او و آثارش و نقش بزرگي كه در اعتبار بخشيدن به سينماي ايران داشته، نوشته‌اند و چه بسا سينما را از او آموخته‌اند.

كمتر مي‌توان منتقد و نويسنده‌اي سينمايي را پيدا كرد كه درباره مهرجويي ننوشته باشد اما حالا نوشتن از او و فاجعه شومي كه براي او رخ داده است، دشوار است؛ نوشتن از قتل فجيع و شرم‌آور فيلمسازي كه راوي شور و شعور زندگي بود. قلم‌هاي‌مان مثل قلب‌هاي‌مان در خود شكسته است. انگار خواب حميد هامون درباره خالق آن تعبير شده كه گفته بود: «خواب ديدم كه در سردابه قرون وسطايي سلاخي مي‌شوم.»

آري او و همسرش را سلاخي كردند! آن‌هم در امن‌ترين مكان ممكن! در منزل شخصي‌اش! چه كسي اين ميزانسن هولناك را چيده است؟ چه كسي در برابر قتل اين قله سينماي ايران پاسخگوست؟!

ما اعضاي انجمن منتقدان و نويسندگان سينمايي اين واقعه را تسليت نمي‌گوييم. او نمرده كه تسليت گفت. داريوش مهرجويي به قتل رسيده و ما آن را محكوم مي‌كنيم و خواهان خون‌خواهي او هستيم.

و جنايت كامل اين‌چنين است

انجمن فيلمنامه‌نويسان خانه سينما هم در پي فاجعه كشته شدن داريوش مهرجويي و همسرش پيامي را منتشر كرد.

در اين پيام آمده است: صداي كشيده شدن كارد بر استخوان حلقوم را مي‌شنويم. روزها و شب‌هاي زيادي در تنهايي و در جمع، اين صدا را خواهيم شنيد. جنايت كامل اين‌چنين است؛ سر يك‌ انسان بريده نمي‌شود، استخوان‌هاي حنجره هزاران نفر به‌ آرامي، با نفرت و پلشتي از گوشت و رگ‌ها و اعصاب و مفاصل جدا مي‌شوند، در فاصله ميان گوش‌ها.

مغزها در جمجمه‌ها مي‌سوزند و پيش از آنكه آخرين بقاياي نور در چشمان استادمان داريوش مهرجويي و همسرش تاريك شود، دنياي ما نيز خاموش مي‌شود.

آري خاطرات جمعي ما برمبناي قانون بقاي رنج اين‌گونه خواهد بود.

عزاي عمومي براي اهالي سينما

همچنين سخنگوي خانه سينما درباره جديدترين جلسه‌اي كه در پي قتل هولناك داريوش مهرجويي و همسرش وحيده محمدي‌فر در خانه سينما برگزار شده است، توضيحات كوتاهي داد.

رسول صدرعاملي در گفت‌وگويي با ايسنا گفت: جلسه‌اي براي اطلاع‌رساني مراسم تشييع با حضور هيات رييسه و نمايندگان سازمان سينمايي در خانه سينما برگزار شد و پس از بحث و بررسي درباره قتل هولناك اين كارگردان سينما مقرر شد كه از امروز دوشنبه ۲۴ مهر ماه به نشانه احترام، سه روز عزاي عمومي براي اهالي سينما و دوستداران آقاي مهرجويي اعلام شود و همزمان با مراسم تشييع نيز يك روز تمام پروژه‌هاي سينمايي در سراسر كشور تعطيل شوند.

او خبر داد كه جزييات مراسم خاكسپاري، زمان و مكان آن متعاقبا اعلام مي‌شود.

سخنگوي خانه سينما تاكيد كرد كه جزييات بيشتر اين حادثه بايد از سوي منابع رسمي اعلام شود و ما به عنوان تشكل‌هاي صنفي پيگير جدي آن هستيم تا هر چه زودتر عاملين آن مجازات شوند.

براي داريوش مهرجويي كه آموزگار عالي‌جاه هنر بود

دريا نيز مي‌ميرد*

بهنام ناصري

واقعه آن‌قدر هشداردهنده است كه طول مي‌كشد آدم به خودش بيايد و ببيند چه كسي را از دست داده. «كشته شدن داريوش مهرجويي و همسرش» دست‌كم در اين لحظه كه اين سطرها نوشته مي‌شود، در اين بعدازظهر پاييزي تهران، هنوز متاثر از ابعاد جنايي است؛ بعد از اين، طبعا نوبت متن‌ها و يادداشت‌ها و سوگنامه‌هايي خواهد رسيد با نوشته‌هايي در بازشناسي اين فيلمساز- مولف مهم سينماي ايران. براي من اما در اين ساعت‌ها بُعد ديگري از اين قتل‌ها موضوعيت دارد و آن «كشتارِ نويسنده و هنرمند» است. دلايل قتل هرچه باشد، امر واقع‌ – به معناي آنچه در مصادره «بيان» و استدلال ما درنيامده- چنان خود را به رخ مي‌كشد كه چندان توان فكر كردن به پايانِ جان هوشمند اين نام بلند هنر ايران را ندارم؛ هم‌او كه بي‌راه نيست اگر به بيان حميد نعمت‌الله «معلم سينماي ايران» بخوانيمش.
اصل ماجرا همين است. گمانه‌زني در مورد ماهيت اين كشتار تقريبا امري است ناممكن؛ «قولي است خلاف دل در آن نتوان بست»؛ ناشناخته است و اتفاقا همين ناشناختگي است كه نزد افكار عمومي خوف‌‌انگيزترش مي‌كند و دامنه تاويل‌ها و تفسيرها را گسترش مي‌دهد. «كشتار فجيع مهرجويي و همسرش در پاييز 1402» گزاره‌اي است كه بعدها -شايد دهه‌ها- موضوع مهمي نزد تاريخ‌نويسان معاصر ايران باشد.
17 ساعت مي‌گذرد از لحظه‌اي كه خبر را ديدم. اگر فاجعه‌اي در كار نبود و تنها سوگي بود كه ما را ياد خاطرات‌مان از فيلم‌هاي او مي‌انداخت، بي‌شك توش‌وتوان بيشتري داشتم براي نوشتن از مقام هنري او. آن‌وقت حتما بايد مبسوط مي‌نوشتم از اينكه چرا او به نظرم نزديك‌ترين فيلمساز مولف تاريخ سينماي ايران به ادبيات بود. كمتر كسي مي‌تواند ترديد كند ‌كه ارزشمندترين اقتباس‌هاي سينماي ايران از آن اوست. از به تصوير كشيدن جهان غلامحسين ساعدي در «گاو» و «دايره مينا» تا ساختن «سارا» براساس نمايشنامه‌اي از ايبسن، ساختن «پري» از روي «فرني و زويي» سلينجر، كارگرداني «درخت گلابي» با اقتباس از داستان كوتاهِ گلي ترقي و افزودن «مهمان مامان» به سينماي ايران براساس داستان هوشنگ مرادي كرماني و… با اين حال، همواره بر اصالت متنِ رمان و داستان تاكيد داشت و بر اين باور بود كه نتيجه اقتباس فراتر از متن زمينه نخواهد بود چون «رمان در ذات خود كامل است.» 
براي نسل ما كه نوجواني و جواني‌مان مصادف بود با ورود انديشه‌ها و نظريه‌هاي هنري جديد و تا كمي بعد از آن نيز كمتر چيزي جز ترجمه‌هاي اغلب ابتر را براي فرونشاندن عطشِ بيشتر دانستن خود مي‌يافتيم، داريوش مهرجويي در مقام فيلمساز انديشمند، كسي بود كه به ميانجي آثارش ما را به صف‌‌آرايي جهان‌هاي قديم و جديد در برابر هم مي‌بُرد؛ همان كه به بيانِ رايج آن و اين سال‌ها بهش مي‌گويند «تقابل سنت و مدرنيته». آثار مهرجويي با آزاد كردن صداهاي برآمده از جهان سنت و جهان جديد، بيش از هر چيز ما را به پذيرش وضعيت محتوم و تغييرناپذير اين دو در كنار هم دعوت مي‌كرد. او در عين حال به ما مي‌گفت انسان در برابر ناخودآگاهش، در برابر امر واقع، در برابر آنچه نمي‌داند، عاجز است. او شايد اولين فيلمساز مولف ما بود كه به‌رغم تعلقش به جريان «روشنفكري» هيچ‌گاه از به تصويركشيدن علايق سنتي و حتي گاه مذهبي‌ خود در كنار ايده‌هاي مدرنش ابايي نداشت؛ كاري كه شايد بعدها ديگر آن قبح اوليه را نداشت و اتفاقا خود به فيگوري روشنفكرانه هم بدل شد اما زماني كه مهرجويي سراغ به تصوير كشيدنش رفت، انصافا شهامت مي‌خواست. به ياد آوريم تاكيدش بر «عدم قطعيت» در فيلم هامون را و معجزه‌طلبي و استمدادش از «ابراهيم» و «محمد» در لحظات استيصال. به ياد آوريم فضاها و عناصر ذهني و عيني از معماري‌‌هاي سنتي در «پري» تا صداي ادعيه مذهبي در زمينه نيايش «ليلا» را و ببينيم مهم‌ترين دستاورد اين همنشيني ميان سنت و مدرنيته يعني پذيرش ناشناخته‌ها و نادانسته‌ها و عدم قطعيت را كه درنهايت به «پرسش‌گري از هستي» مي‌انجاميد. در عين حال آموزگار بلندپايه همه ما دلدادگان جوانِ هنر در آن روزگار و نوآمدگانِ بعد از ما بوده و هست. به اعتبار چند دهه فيلمسازي؛ گيرم كارهاي آخرش از اين بيرون باشد. اقرار به آموختن از مهرجويي چيزي به او نمي‌‌افزايد اما شايد نشان از انصاف ما داشته باشد.
براهني زماني گفته بود «مرگ هوشنگ گلشيري، مرگ هر كسي نيست». حالا پرسش اين است: كشتن كسي چون مهرجويي چطور؟ كار هر كسي است؟
 *سطري از لوركا/ شاملو

درباره داريوش مهرجويي كه به شكل هولناكي به قتل رسيد

قاتلين ماه كامل

اميد جوانبخت

خون ميچكد از ديده درين كنج صبوري/ اين صبر كه من مي‌كنيم افشردن جان است (سايه) 
خبر به قتل رسيدن مهرجويي آن هم با چاقو در منزل شخصي واقعا در ذهن نمي‌گنجد، گروتسكي كه در محيط و اطراف‌مان موج مي‌زند اين‌بار و با اين پيشامد هولناك مصداقي ديگر يافته است. گروتسك را در معنا به عجيب‌پردازي معادل كرده‌اند، واقعيتي زشت و تحريف شده و باور نكردني. برآمده از وهم و كابوس و وحشت. يكي از مهم‌ترين سينماگران نيم قرن اخير سينماي فرهنگي و ارزشمند ايران كه عمري شرف كاري و زيستي خود را حفظ كرد و آثار ماندگارش چه پيش و چه پس از انقلاب مايه مباهات و اعتبار فرهنگ اين مرز و بوم بود و هست، به ناجوانمردانه‌ترين و وحشتناك‌ترين شكل ممكن پرونده زندگي‌اش بسته شود. اين‌بار حتي هولناك‌تر از مرگ پوراحمد. يادِ مصاحبه‌اي با كيميايي مي‌افتم كه سال‌ها پيش در جواب اينكه دوران چاقوكشي گذشته است، مي‌گفت «كافي ا‌ست نگاهي به اخبار دور و برمان بيندازيم…» سلاح سرد و چاقو و قمه ظاهرا كماكان كارايي دارد و علي‌رغم اعلامِ عمومي چند روز پيش همسر مهرجويي به تهديد او و همسرش پس از به سرقت رفتن تعدادي از اموال‌شان، قاتل يا قاتلين چند روز بعد با وقاحت تمام تهديد خود را عملي مي‌كنند. مهرجويي سال‌ها بود كه از براي رهايي از شلوغي و ناآرامي و تبعات ديوانه‌كننده زندگي در شهري چون تهران به كرج پناه برده بود اما ظاهرا از انواع آلودگي‌ها كه همچون جريان هوا همه جا جريان دارند، گريزي نيست. به هر حال ضايعه از دست رفتن يكي از ستون‌هاي سينماي ايران در روزگاري كه در محاصره خبرهاي بد جنگ و خشنونت و ناامني قرار داريم شوك جبران‌ناپذيري است. اميد كه روح‌شان در آرامش باشد، ان‌شاءالله. 

غياب هولناك و حسرت‌برانگيز داريوش مهرجويي

مختار شكري‌پور

بسياري از خبرهاي مهم و عمدتا تكان‌دهنده و گاهي هولناك را نيمه شب‎ها در بيداري‌هاي معمولم، اما نامعمول يا ازخواب پريدن‌هاي در پي كابوس و سپس چك كردن موبايل يا روشن كردن تلويزيون خبردار شده‌ام. ديشب هم طبق معمول خواستم ساعت موبايلم را روي زنگ هشدار براي بيدار شدن اجباري صبحگاهي بگذارم كه گويا شوكي در راه بود و نگاهي كه به صفحات مجازي‌ام انداختم، خبر قتل داريوش مهرجويي و همسرش وحيده محمدي‌‌فر را در صفحه مهرداد حجتي ديدم. خبر هولناك و شوم بود و منگي‌ام از بيدار شدن در نيمه شب را چندين برابر كرد و بلافاصله صفحات ديگر را ديدن براي مطمئن شدن و… بسيار متاثر شدم و باز حسرتي ديگر بر دلم باقي ماند، چون چند سال پيش با استاد مهرجويي درخصوص ساختن مستندي درباره‌اش صحبت كردم و بزرگوارانه و ساده پذيرفت، چراكه پيش از اين تجربه گفت‌وگويي تقريبا مفصل با موضوع تعامل ادبيات و سينما و اقتباس از آثار ادبي با او داشتم كه همان سال‌‎هاي اوايل دهه هشتاد در روزنامه همشهري آن سال‌ها منتشر شد. زنده‌ياد ايرج كريمي هم به پيشنهاد آقاي مهرجويي ما را در بحث و گفت‌وگو همراهي كرد و مصاحبه‌اي بسيار خواندني از آن درآمد كه بيان‌كننده دغدغه جدي و علاقه خاص مهرجويي به ادبيات بود و در آن از آثاري صحبت كرد كه دوست دارد از آنها اقتباس كند از جمله رمان «چراغ‌ها را من خاموش مي‌كنم» اثر ستوده شده «زويا پيرزاد» كه آن موقع سر زبان‌ها افتاده بود. بعدها نيز اجازه استفاده از فرازي از فيلم «هامون» در مستند «پرواز در دايره حضور» كه درباره شاملو ساختم را از ايشان گرفتم و قرار هم بود كه براي آن مستند مصاحبه‌اي نيز از او بگيرم كه با خوشرويي موافقت كردند ولي تا زمان تدوين فرصت آن به خاطر عدم دسترسي دوباره مهيا نشد كه نشد! و اين هم حسرتي ديگر… اما بعدها همان روزي كه در خانه هنرمندان ايران كه جالب است چند مصاحبت و ديداري كه با وي داشتم فقط آنجا بود، او را ديدم و بحث ساخت مستندي درباره‌‎اش را پيش كشيدم. از اينكه فرصت گفتن از شاملو ميسر نشده بود، ابراز تاسف كرد و از علاقه‌اش به شاملو و استفاده از شعرهاي او در آثارش گفت. خلاصه استاد مهرجويي درباره مستند خودش گفت كه بايد تهيه‌كننده و طرح داشته باشي كه هم تهيه‌كننده پيدا كردم و هم طرحي نوشتم. شماره تلفني به من داد و تماس گرفتم كه آقايي پاسخ داد و خودش را دستيار آقاي مهرجويي معرفي كرد. قضيه را كه با ايشان مطرح كردم، با لحن ناخوشايند و آميخته با حسادتي گفت: «اگر استاد به ساخت مستندي رضايت دهند، خود ما كه دستيارشيم مي‌سازيم!» من هم از رضايتمندي و موافقت استاد مهرجويي گفتم، اما در كت‌اش نرفت و من هم بدون هيچ دافعه‌اي از خير صحبت كردن با او گذشتم تا در فرصتي ديگر قضيه را با خود استاد در جريان بگذارم كه به كرونا برخورديم و ديگر اين فرصت هرگز مهيا نشد و نشد، اما همواره در سر داشتم هر چند كه مي‌دانستم ديگر فرصت و رغبت چنين كاري را نخواهد داشت! ديشب هم كه اين اتفاق شوم، مهر پايان بر اين جريان و كارهاي ديگري كه مي‌توانست انجام دهد و تعاملاتي كه مي‌توانست رخ دهد، گذاشت! در واقع، اين حادثه علاوه بر هولناكي، همه ما را از اين هنرمند فيلسوف تاثيرگذار خلاق محروم كرد. يادش گرامي و قطعا آثار زيبا و ارزشمندش براي هميشه در فرهنگ و هنرمان به يادگار خواهد ماند.

دايره خونينِ مينا

جواد طوسي

 ساعت يك و نيم نيمه شب با صداي زنگ تلفن از خواب پريدم. مسعود كيميايي در حالي كه گريه امانش نمي‌داد، گفت خبر داري داريوش مهرجويي و همسرش به قتل رسيدند؟ نمي‌خواستم اين خبر هولناك را باور كنم و مي‌دانستم كه چقدر او همكارِ هم‌نسلش را دوست داشت و برايش احترام فراوان قايل بود. ديگر خودم هم از شنيدنِ پياپي اين همه اخبار تلخ و فاجعه‌بار، حسابي قاطي كردم. شدم عين آدم‌هاي گيج و منگي كه در اين خرابِستان، هيچ پاسخ روشني براي سوال‌هايم و اين حجم انبوه مصيبت ندارم. واقعا مگر ظرفيت آدم چقدر است؟ مگر مي‌شود در برابر بمباران اين رخدادها كه صبح تا شب مي‌شنوي و مي‌بيني، بي‌تفاوت باشي؟ تازه من به لحاظ سابقه كار قضايي‌ام و رسيدگي به پرونده‌هاي كيفري و بعضا جنايي در مقاطعي از دوران خدمتم، آدمي نسبتا سنگدل شده‌ام. ولي مگر مي‌توان در برابر قتل فجيعِ فيلمساز تاريخ‌سازي با پشتوانه عميق فرهنگي داريوش مهرجويي و همسر گرامي‌اش كه از جايي به بعد وفادارانه در كنارش بود، هيچ احساس و واكنشي نداشت؟ ديشب تا صبح نخوابيدم و در پريشان‌حالي‌هايم به اين فكر مي‌كردم كه اگر بازپرس قتل اين پرونده بودم و سرِ صحنه حاضر مي‌شدم تا از محل وقوع قتل و وضعيت ظاهري مقتولين و آثار علايم موجود در صحنه صورتجلسه‌اي تنظيم كنم، چه حس و حالي داشتم؟ در كنار وظيفه شغلي و انجام مراحل قانوني كار، با مشاهده بدن خونين و چاك‌چاك شده داريوش مهرجويي چقدر مي‌توانستم بر خود مسلط باشم و خاطرات گذشته عذابم ندهد؟ ديدن فيلم «گاو» در سينما كاپري ميدان ۲۴ اسفند (انقلاب فعلي) زماني كه يك نوجوان ۱۴ ساله بودم، ديدن «آقاي هالو» در سينما مولن‌روژ جاده قديم شميران، ديدن «پستچي» در سينما كاپري، روزشماري براي رفع توقيف هرچه زودتر فيلم «دايره مينا» و مشاهده آن در اكران سينماها، حضورم در پشت صحنه «اجاره‌نشين‌ها» براي نوشتن گزارشي در مجله «فيلم» و اوقات خوشي كه آن روز در كنار مهرجويي و عواملش گذرانيدم، گفت‌وگويي كه در كنار دوست از دست رفته‌ام همايون خسروي دهكردي با مهرجويي و همسرش و خانم‌ها گلاب آدينه و ليلا حاتمي براي مجله «سينما و ادبيات» در خانه استيجاري مهرجويي در انتهاي خيابان پاسداران انجام داديم، گفت‌وگويي كه به اتفاق علي معلم عزيز با داريوش مهرجويي به بهانه نمايش فيلم «بماني» در دفتر دنياي تصوير صورت گرفت و… عكس يادگاري‌اي كه من و پرويز جاهد در كنار داريوش مهرجويي و همسرش خانم وحيده محمدي‌فر در پرديس سينمايي چهارسو بعد از جلسه نقد و بررسي فيلم «دايره مينا» گرفتيم.
 آيا در آن اوضاع و احوال در شرايطي كه اين خاطرات پراكنده را مرور مي‌كردم، مي‌توانستم با ذهني متمركر خودم را محدود و مقيد به كار تخصصي‌ام كنم، يا ناخودآگاه قطره‌هاي اشك روي صورتجلسه «صحنه جرم» سرازير مي‌شد؟
از طرفي، دارم به اين فكر مي‌كنم كه داريوش مهرجويي همواره در اغلب آثارش نگاهي فلسفي و روانكاوانه به موجوديت انسان و واهمه‌هاي بي‌نام و نشانش داشت. گاه دنياي جنون‌آميز آدم‌هاي منتخبش را در كانون فاجعه به نمايش مي‌گذاشت، گاه به آسيب‌شناسي فردي آدم‌ها و طبقات اجتماعي مي‌پرداخت و عقده‌ها و حماقت‌ها و بلاهت‌هاي بشر را با لحني آميخته با طنز و هجو و نگاهي كنايه‌آميز و بي‌رحمانه در معرض ديد ما مي‌گذاشت. حالا خود او و همسرش قربانيانِ ذهن بيمار و جنون‌آميز فرد يا افرادي شده‌اند كه در اين جامعه به هم ريخته و پُر اعوجاج ديگر نمي‌توان اين افراد را «انسان» و «قاتل اهلي» دانست. واقعا ما به دختر جوان هنرمندي با اين پشتوانه غني كه دلش مي‌خواست در كنار پدرومادرش يك زندگي آرام و طبيعي داشته باشد، چه پاسخي داريم؟ 
 مي‌ماند حسرتي بر دل كه چه آسان سرمايه‌هاي ملّي و فرهنگي اين سرزمين به باد فنا مي‌روند و آب از آب تكان نمي‌خورد و به سرعت «سوژه‌هاي داغ» ديگر مي‌آيند و اين اخبار تكان‌دهنده را روانه بايگاني تاريخ مي‌كنند.
 بله، روزگار ترسناكي است نازنين كه جاي ابيات و اشعار خوشبينانه‌اي چون «تا شقايق هست زندگي بايد كرد» و «مرگ پايان كبوتر نيست» را هرچه بيشتر تنگ‌‌تر مي‌كند.

قتل مهرجويي و وظيفه پليس

احمد زيدآبادي

زنده‌ياد داريوش مهرجويي براي نسل ما سمبل سينماي عميقِ روشنفكري اصيل بود. فليم‌هاي گاو، پستچي، آقاي هالو، دايره مينا و… هركدام علاوه بر بازتاب زواياي دردناك و طنزآلود زندگي روزمره فرد ايراني، مفهومي فلسفي و روانشناسانه را نيز به مخاطب تفهيم مي‌كرد.
ذهن مهرجويي پر از دغدغه‌هاي مربوط به تلاطم زندگي در پهنه تراژيك تضاد سنت و تجدد بود و همين دغدغه‌ها ضمن آنكه آثار او را ژرف و فاخر مي‌كرد، حيرت و هيجاني هم به جان زندگي شخصي او مي‌انداخت.
خدايش بيامرزد كه مرگ به غايت تلخي در تقديرش بود و دلِ دوستدارانش را عميقا سوزاند.
قتل فجيع مهرجويي و همسرش، بار ديگر، ابعاد خطرناك ناامني اجتماعي در كشور ما را به نمايش مي‌گذارد. واقعيت اين است كه انواع و اقسام سرقت، زورگيري، ضرب و جرح، قتل و فساد در جامعه ما از حدود و ثغور عادي خود بسيار فراتر رفته و عملا به بحراني بزرگ تبديل شده است. اين بحران طبعا در مشكلات فزاينده اقتصادي و سياسي و گسست تار و پود اخلاقياتِ متكي بر ديانت در بخش بزرگي از جامعه ما ريشه دارد و به راحتي هم قابل حل نيست. نقش و كاركرد پليس هم در اين ميان بسيار 
قابل توجه است.
فرزند مرحوم مهرجويي همين كه با صحنه قتل پدر و مادر خود روبه‌رو شده، پيش از هر كاري با پليس تماس گرفته است. اين به معناي آن است كه در بدترين شرايط نيز پليس يك كشور وظيفه حفظ امنيت شهروندان و كشف و مقابله با عوامل ناامني جامعه را به عهده دارد و شهروندان معترض و مخالفِ نظام حاكم نيز در مواجهه با هرگونه ناامني ابتدا به پليس مراجعه مي‌كنند.
درست به همين دليل، پليس بايد حريم خود را حفظ كند و شهروندان نيز حريم او را پاس دارند. به عبارت روشن‌تر براي آنكه پليس به وظايف ذاتي خود عمل كند، بايد بين سازمان آن و مردم جامعه سطحي از اعتماد و احترام متقابل وجود داشته باشد وگرنه ناامني مانند خوره به جان تمام جامعه مي‌افتد.
متاسفانه در جامعه ما اين اعتماد متقابل خدشه‌دار شده است. پليس در ايران عملا وظايفي به دوشش گذاشته شده كه ربطي به وظيفه ذاتي آن ندارد و علاوه بر آن به بي‌اعتمادي بين آن و جامعه به‌شدت آسيب مي‌زند.
براي نمونه، به دنبال هر تجمع آرام صنفي در كشور از پليس خواسته مي‌شود كه براي كنترل وضعيت در محل حاضر شود. حضور پليس در جمع معترضان مسالمت‌جو، خود به خود تنش‌آفرين است، زيرا به پليس دستور داده مي‌شود كه مانع راهبندان يا حركت معترضان در خيابان شود. اين نيز به نوبه خود خشم معترضان را برمي‌انگيزد به‌طوري كه نوك حمله شعارهاي‌شان را از عوامل اصلي نارضايتي خود به سمت پليش نشانه مي‌روند.
راهِ پيشگيري از اين نوع تقابل‌ها، به رسميت شناختن اعتراض صلح‌آميز و معرفي سازوكار روشني براي آن است. اگر يك جمعيت معترض چه صنفي و چه سياسي، امكان اعتراض قانوني در يك محل مشخص را داشته باشند، سازمان‌دهندگان آن، خود وظيفه نظم آن را به عهده مي‌گيرند. بنابراين، به حضور گسترده پليس در محل تجمع و دخالت آن نيازي پيدا نمي‌شود و عملا هم تقابلي رخ نمي‌دهد.
مساله ديگر، درگير كردن پليس در امر «مقابله با بي‌حجابي» است كه به ‌طور روزانه، پرسنل اين نيرو را با بخش بزرگي از جامعه در شرايط تنش روحي و فيزيكي قرار مي‌دهد. اين نوع مشغوليت‌ها علاوه بر افزايش بدبيني مردم به پليس، باعث فرسايش توان آن و بازماندنش از ايفاي نقش ذاتي خود يعني حفاظت از شهروندان در برابر متجاوزان به جان و مال و امنيت آنان مي‌شود.
از اين رو، اگر قرار به كنترل روند فزاينده ناامني‌هاي اجتماعي در كشور باشد، درگام نخست سازمان پليس بايد به گونه‌اي اصلاح شود كه اولا كارهاي اضافي و مزاحمِ آسايش روحي مردم از روي دوش اين نيرو برداشته شود و ثانيا، پليس وراي منازعات سياسي به صورت نهادي اجماعي و مورد اعتماد عموم مردم در‌آيد. جز اين باشد، فجايعي مانند قتل دلخراش كارگردان و نويسنده نامي ايران، پشت سر هم تكرار خواهد شد.

جنايتكاران منقرض نمي‌شوند

حسن لطفي

زندگي به خودي خود هيچ معنايي ندارد.  فقط با مرگ است كه زندگي معنا پيدا مي‌كند. مرگ مانند قيچي مونتاژ است كه نوار فيلم را با يك برش قطع مي‌كند تا به آن معني  بدهد.  (پازوليني) 
شايد براي شما هم جالب باشد كه بدانيد شب قبل از پخش اين جنايت بي‌رحمانه، شوم و متاثر‌كننده (منظورم قتل داريوش مهرجويي و همسرش خانم محمدي‌فر است) دوستي برايم در فضاي مجازي خبر قتل فرزندي به دست پدر معتادش را ارسال كرد. با آنكه آدم ماخوذ به حيايي هستم چون دلم به درد آمد و احساس كردم ديگر قدرت تحمل اين خبرها را ندارم برايش پيغام فرستادم كه لطف كن و ديگر برايم از اين خبرها نفرست. دوستم اولش كلي توضيح داد كه اطلاع از اين خبرها وظيفه هر انساني است. به او گفتم اين خبرها را بايد مسوولان بخوانند و بدانند كه آنها هم عجالتا خوابند. درست است كه وقتي اين جمله را گفتم پاسي از شب گذشته بود اما از خدا كه پنهان نيست از شما هم پنهان نباشد منظورم دقيقا خواب طبيعي نبود! منظورم…. بگذريم گمان دارم از مساله اصلي نوشته (جنايتي كه فيلمساز بزرگي را از دنيا گرفت) دور مي‌شويم. برگرديم به صبح يكشنبه بيست و سوم مهرماه هزار و چهارصد و دو! آن روز من هم در رديف كساني بودم كه با ديدن خبر قتل داريوش مهرجويي و وحيده محمدي‌فر شوكه ، متاثر و بي‌اشتها شدم! البته از يك نظر با تعداد زيادي از چنين افرادي فرق مي‌كردم. منظورم علاقه شديد به آثار داريوش مهرجويي خصوصا پستچي، گاو، دايره مينا، هامون، پري، سارا، سنتوري و اجاره‌نشين‌ها نيست، چراكه خوب مي‌دانم كارنامه سينمايي پر و پيمان و متنوع داريوش مهرجويي باعث شده تا صف طرفدارانش طويل و پر تعداد باشد. براي خيلي‌ها هامون يك اتفاق مهم در زندگي و رفتارشان است. با دايره مينا بخشي از مشكلات موجود بر سر راه خون‌گيري در ايران عيان و برطرف شد. گاو اولين فيلم تاييد شده توسط رهبري بزرگ است. با اين حساب آنچه باعث تفاوت عكس‌العمل من با ديگران مي‌شود اين توجه و محبوبيت نيست. نمي‌دانم چند نفر، پس از اطلاع از قتل داريوش مهرجويي به ياد پير پائولو پازوليني افتادند اما شك ندارم اين تعداد اندك است! و من در ميان اين نفرات هستم! دليلش هم چندان براي خودم مشخص نيست. نه اينكه كاملا نامعلوم باشد. نه! شفافيت چنداني ندارد. وگرنه خوب مي‌دانم هر دو نفرشان با فيلم‌هايي كه ساخته‌اند، علاوه بر طرفداران وفادار، دشمنان سرسختي هم داشته‌اند. البته زود قضاوت نكنيد! منظورم كشته شدن صددرصدي اين دو به دست اين افراد نيست. شناسايي قاتل نه تنها وظيفه من و شما نيست بلكه در توان ما هم نيست. بگذريم از آنكه به قول رفيق فيلمساز مهرجويي (مسعود كيميايي) كه عمرش درازتر باد، قضاوت كار خداوند است و بس! يا بهتر بگويم قضاوت درست و صحيح كار خداوند است. بيراهه نروم و برگردم به پازوليني و مهرجويي. اولي فقط فيلمساز نبوده و از بيست سالگي با سرودن شعر شروع به فعاليت هنري مي‌كند. البته دومي هم فقط فيلمساز نبوده و با فلسفه‌خواني و نوشتن درباره فلسفه شروع مي‌كند. علاقه‌اش به سينما هم. مثل پيرو پازوليني مربوط به دوران نوجواني است. اولين فيلمش را در بيست‌و‌هشت سالگي مي‌سازد (فعاليت سينمايي پازوليني از سي‌و هفت سالگي با همكاري او با فدريكو فليني در نوشتن فيلمنامه شب‌هاي كابريا شروع شده و در سي و نه سالگي با كارگرداني فيلم آكاتونه وارد مرحله اصلي مي‌شود) هر دو با ساخت آثاري متفاوت با زمانه خود تبديل به فيلمسازاني مستقل و تاثيرگذار مي‌شوند. (داريوش مهرجويي در فيلم اولش – الماس 33 – فيلمساز متفاوتي نيست اما با فيلم گاو و تمايل به اقتباس از آثار غلامحسين ساعدي مسير اصلي فيلمسازي‌اش مشخص مي‌شود. در مورد پازوليني اين‌طور نيست و او از اولين فيلمش نگاه متفاوت و خاص خودش را وارد سينما كرده است. شايد اين اتفاق ريشه در سن و تجربه بيشتر او نسبت به داريوش مهرجويي داشته باشد) تاثيري كه نه تنها در عالم سينما و روي فيلمسازان و بينندگان فيلم‌ها مشهود است بلكه گاه مسائل سياسي، اجتماعي و مذهبي را هم در بر مي‌گيرد. در اينكه از اين نظر پير پائولو پازوليني موثر‌تر و موفق‌تر بوده شكي نيست. به چالش كشيدن نهاد‌هاي سياسي، مذهبي و اجتماعي ايتاليا توسط فيلم‌هايش از او چهره‌اي راديكال و تندرو ساخته بود. به‌طوري‌كه قتل او در پاييز 1975 و در پنجاه و سه سالگي باعث خرسندي كساني شد كه با فيلم‌هايش به جنگ عقايد آنها رفته بود. او اگرچه به گفته مترجم كتاب پازوليني به زبان پازوليني (علي اميني نجفي) در سال آخر زندگي سخت افسرده بود و از عدم استقبال شايان فيلم‌هايش ناراضي بود، در صورت زنده ماندن مي‌توانست سال‌هاي زيادي فيلم بسازد. در مورد اول (افسردگي) داريوش مهرجويي شباهتي به پازوليني ندارد يا حداقل اين‌طور به نظر مي‌رسد. او بيشتر از افسردگي خشمگين بود. خشمي كه در زمان مرگ كيارستمي و توقيف فيلم لامينور جلوه بيروني پيدا كرد. فرياد شد و در آن فريادها طرفداران و مخالفانش فيلمساز كهنسالي را ديدند كه طاقت از دست داده و فرياد مي‌زند قاتلين در ميان ما هستند و به سانسور اعتراض مي‌كنند و حاضر است جانش را بدهد اما…. پيشگويي اين جان دادن يا بهتر بگويم به قتل رسيدن در شعر پازوليني هم ديده مي‌شود (با چوب و چماق كلكم را مي‌كنند!) با اين تفاوت كه به جاي چوب و چماق قاتل همچون قاتل يا قاتلين داريوش مهرجويي با ضربات چاقو او را به قتل رسانده است. قاتلي كه سن و سالي هم نداشته و….. در اينكه شب جنايت چه بر پازوليني گذشته چندان معلوم نيست. در مورد داريوش مهرجويي و همسرش هم همين‌طور است. اين‌جور اطلاعات را فقط خدا، كشته‌شدگان و قاتلين مي‌دانند. قاتليني كه گاه مغلوب خشم خود شده‌اند و بعضي وقت‌ها طمع، حسد، كينه و… عنان از دست‌شان ربوده است. البته اگر بازيچه كس يا كساني نباشند. منظورم قتل‌هاي شبيه قتل فروهرها، مختاري و…. است.
حالا كه درست فكر مي‌كنم شباهت چنداني بين پير پائولو پازوليني و داريوش مهرجويي نيست. اگر هم هست زياد نيست. اما از اينكه اين نوشته ياد اين دو فيلمساز بزرگ را برايم زنده كرد، خرسندم. دو فيلمسازي كه جنايتي كه آنها را از ما گرفت مثل آثارشان تا ابد مي‌ماند. با اين تفاوت كه اولي غمگين و دومي (فيلم‌ها) سرشار از شوق‌مان مي‌كند.  

منبع: روزنامه اعتماد 24 مهر 1402 خورشیدی