1

مشق داوطلبانه در نقطه صفر مرزی زوج معلم

روايت زوج معلمي كه در روستاهاي مرزي استان سيستان و بلوچستان، داوطلبانه به دانش‌آموزان آموزش مي‎دهند

ليلا شوقي

ابتداي سال تحصيلي امسال، مهر ماه بود كه بسياري از دانش‌آموزان بعد از كلاس‌‌بندي و حضور در كلاس‌هاي درس با نبود معلم مواجه شدند، دانش‌آموزاني كه سر كلاس غيبت نكردند و حاضر بودند اما مهر ماه براي بسياري از معلمين شروع نشده بود. همان زمان از وزارت آموزش و پرورش آمار درآمد كه كشور با كمبود 200 هزار نفري معلم

رو‌به‌روست. شرايط اما در استان سيستان و بلوچستان بدتر هم بود، زماني كه در فروردين امسال، عضو كميسيون عمران و نماينده مردم خاش، تفتان، ميرجاوه و بخش‌هاي كورين و نصرت‌آباد در مجلس، از كمبود 12 هزار نفري معلم در استان پهناور جنوب شرقي گفت. زوج معلمي در روستاهاي صفر مرزي زندگي مي‌كنند، اما معادلات و آمارها را برهم زده‌اند، آنها بدون هچ چشمداشت مالي، براي آموزش به دانش‌آموزان تلاش‎ها مي‌كنند.

از جاده خاش به زاهدان بايد به بيراهه رفت، جايي كه جاده پيچ مي‌ خورد در دل دشت و مي‌رود، مانند ماري كه راه را پيش مي‌گيرد، دشت و كوه را مي‌شكافد و ما را به نقطه صفر مرزي مي‌رساند، به روستاي كهورك دهستان نصرت‌آباد استان سيستان و بلوچستان كه نه اينترنت آنجا خط مي‌دهد و نه تلفن موبايل.

مدرسه‌اي پشت كوه

روستاي كهورك پشت تپه‎‌اي پنهان شده است، جايي كه ساختمان‌هاي آجري و قديمي خانه‌ها نه حياطي دارند و نه در. حريم خانه‌ها با پرده‌اي از فضاي بيرون مجزا شده است. بين خانه‌هاي كوتاه و قديمي اما يك ساختمان نوساز با بنايي كه شبيه به هيچ كدام از بناهاي ديگر نيست، جلوه مي‌كند. روي بنا پرچم ايران نصب كرده‌اند و روي سردرش نام مدرسه طاهره الحملي نقش بسته؛ مدرسه‌اي كه خيري ساخته است. مدرسه نوساز است، تازه 4، 5 سال از عمرش مي‎گذرد. دالان كوچك و باريك، ما را به ساختمان نيم دايره‌اي كوچك مدرسه مي‌رساند، اسمش را نمي‌شود گذاشت مدرسه، مدرسه تك‌كلاسه‌اي كه معلم جوانش گرم تدريس به شاگردانش در وقتي غير از ساعت تدريس است. حالا زمان از يك بعدازظهر هم گذشته است، زنگ آخر كلاس در مدارس ابتدايي زده شده و قاعدتا مدرسه بايد تعطيل باشد؛ سميه خاشي، معلم مدرسه اما بعد از تعطيلي زمان كلاس‌هايش براي شاگرداني كه درس ضعيف‌تري دارند، كلاس فوق‌العاده گذاشته است. او سخت مشغول تدريس به سه دانش‌آموز شيطاني است كه مدام در حركتند، با هم دعوا مي‌كنند و به حرف‌هاي معلم جوان‌شان بي‌توجهند. معلم اما صبورانه، دوباره و چند باره، درس را براي‌شان تكرار مي‌كند و از آنها مي‌خواهد اعداد را جمع بزنند يا از هم كم كنند.

به عشق تحصيل

سميه از معلمي كه مي‌گويد، ناخودآگاه چشم‌هايش از عشق به اين شغل، مي‌درخشد. او تازه 23 سال سن دارد و حالا دو سالي مي‌شود كه از رشته علوم تربيتي گرايش مقطع دبستان، فارغ‎‌التحصيل شده است. او تاكيد مي‌كند كه نه شغلش معلمي كه عشقش معلمي است و از تلاش‌هايش براي استخدام شدن در مقام معلم مي‌گويد، تلاشي كه بارها به بن‎بست خورده. سميه اما كوتاه نيامده است و حالا در قامت معلم، هرچند حقوقي دريافت نمي‌كند، به دانش‌آموزان روستاي دورافتاده آموزش مي‌دهد. او تعريف مي‌كند كه بسياري از دختران تحصيلكرده را مي‌شناسد كه به صورت خودجوش به مدارس عشاير استانش، آموزش مي‌دهند، او هم دوست داشت، مانند دختران استانش، هر چه كه دارد در سبد اخلاص بگذارد و به كودكان استانش تقديم كند.

تا دو سال قبل، 16 دانش‌آموز اين معلم جوان، مدرسه نوساز داشتند و حتي گاهي براي بازي و سرگرمي پشت نيمكت‎‌هاي نوي مدرسه مي‌نشستند اما تا پيش از اين، رنگ معلم و آموزش را به خود نديده بودند، بعد اما حضور سميه ورق را به شكلي مثبت برگرداند. يكي از دانش‌آموزان شيطان كلاس كه در مقطع سوم دبستان است، تعريف مي‌كند كه فارسي و رياضي را از معلمش ياد گرفته است و حالا مي‌تواند با خط هرچند كج و لرزان، اسمش را بنويسد: «صدرا» اسمش را كه مي‌نويسد، با شيطنت مي‌خندد و دندان‌هاي يكي درميانش را پشت دست‌هايش مي‌پوشاند.

وقتي معلم نداشتم

سميه به دانش‌آموزانش كه نگاه مي‌كند، كودكي خود را مي‌بيند، زماني كه كوچك بود و در مدرسه محل زندگي‌اش، روستاي اسپه كه 20 كيلومتري با روستاي كهورك فاصله دارد، در آرزوي رفتن به مدرسه بود. او تعريف مي‌كند كه سنش از مدرسه گذشته بود، اما روستا، نه معلمي و نه مدرسه داشت. سميه هر روز، به دوستانش كه بي‌خيال بازي مي‌كردند، نگاه و آرزويش را با خود مرور مي‌كرد، اينكه سواددار شود. او از اهالي روستا كه سواد داشتند، چيزهايي ياد گرفته بود، مي‌توانست تاحدودي اعداد را بشمارد يا حتي اسمش را مي‌توانست بنويسد، او اما بيشتر از اينها مي‌خواست، مي‌خواست به دانشگاه برود. سميه هنوز روزي را كه معلمي به صورت داوطلبانه وارد روستاي دورافتاده و نزديك به مرز آنها شد، به ياد دارد، او جزو اولين نفراتي بود كه در كلاس درس حاضر شد و مشتاقانه درس خواند و سواددار شد و بعد وقتي كه بايد در كنكور شركت مي‌كرد، به عشق آموزش، رشته علوم تربيتي را انتخاب كرد. او مي‌گويد كه بعد از اعلام قبولي‌اش، همه معلم‌هايش، خوشحال شدند، انگار كه فرزند خودشان در كنكور قبول شده بود. سميه مي‌گويد: «دانش‌آموزهايم هم مثل بچه‌هايم هستند، دوست دارم كه سواددار شوند و مثل من فرصت درس خواندن داشته باشند و به دانشگاه بروند.» اين رفتار مادرانه را سميه از معلم‌هايش الگوبرداري كرده است، زماني كه هنوز هم با سميه در ارتباطند و نه در مسائل درسي و آموزشي كه در زندگي شخصي هم معلمي مي‌كنند براي او.

با همراهي همسر

در اين راه اما سميه تنها نيست؛ او تازه يكسال است كه ازدواج كرده و همسرش هم از همان روزهاي ابتدايي شروع زندگي مشترك، هم‌قدم با او همراهش شد. سميه تعريف مي‌كند كه همسرش، بعد از فارغ شدن از شغلي كه روزمره‎شان از حقوق ماهانه آن هزينه مي‎شود، در ساعاتي كه بايد در خانه استراحت كند، به سميه كمك مي‌كند تا به دانش‌آموزان روستاهاي محروم ديگر درس بدهد. او و همسرش حتي در روزهاي تعطيل هم، در روزهاي پنجشنبه و جمعه كه زمان استراحت‌شان است، در روستاهاي محروم اطراف محل زندگي‌شان حاضر مي‌شوند و «بابا آب داد» و «دو دو تا مي‌شود چهار تا» به دانش‌آموزان آموزش مي‌دهند. اين معلم تازه‌عروس تعريف مي‌كند كه هم براي او و هم براي همسرش مهم است كه كودكان روستاهاي مرزي، با وجود محروميت زندگي، حداقل از آموزش محروم نشوند. كار كردن در نقطه صفر مرزي اما سخت است، در جايي كه مسافت روستايي كه سميه در آنجا زندگي مي‎كند، روستاي اسپه، زياد است و او براي رسيدن به روستاي كهورك، بايد از اهالي روستا كه خودروي شخصي دارند، بخواهد، او را به روستا برسانند. زمستان‌ها كار اين معلم از هميشه سخت‌تر است، زماني كه باد استخوان‌سوز، از كوه‌ها و دشت‌ها زوزه مي‌كشد، اگر باد باز شود يا باراني ببارد، تردد براي اين نوعروس سخت‌تر هم مي‌شود. سميه و همسرش اما سختي‌ها را به جان مي‌خرند.

اين معلم فقط يك آرزو دارد، او دوست دارد كه همه دانش‌آموزانش وارد دانشگاه شوند و دكتر و مهندس شوند. سميه مي‌گويد: «دوست دارم كه همه‎شان بيايند توي روستاي‌شان و براي مردم خودشان كار كنند. به آنها ياد مي‌دهم كه برگردند و به قوم‌شان خدمت كنند.» اين را كه مي‌گويد، ناخودآگاه لبخند روي لبانش مي‎نشيند و خود را جمع مي‌كند در كاپشني كه به تن كرده است و سرخوشانه مي‌خندد.

همه جا كلاس درس است

مهرانگيز در دانشگاه آموزش ابتدايي خوانده است و زماني كه از استخدام در وزارت آموزش و پرورش نااميد شد، كلاس درس خود را در خانه راه انداخت. او در روستاي حاجي‌آباد شهرستان نيك‌شهر استان سيستان‌و‌بلوچستان زندگي مي‌كند، جايي كه بسياري از خانه‌ها نوسازند و خيابان‌ها هم همه جدول‌بندي شده است. مهرانگيز مي‌گويد كه پدرش معلم بود و به همين دليل همه خواهرها و برادرها فرصت درس خواندن پيدا كردند، فرصتي كه به برخي از هم سن و سال‌هاي اين دختر جوان معلم داده نشد. مهرانگيز اما براي اين مشكل چاره داشت. او مي‌گويد: «بعد از اينكه نتوانستم جذب آموزش و پرورش شوم، خودم دست به كار شدم و يكي از اتاق‌هاي خانه را تبديل به كلاس كردم.» كلاس او اما مخصوص بانوان هم سن و سالش است، همه بانواني كه مانند او در دهه بيست يا حتي سي زندگي خود سن دارند، ازدواج كرده‌اند و حتي فرزند دارند. مهرانگيز براي آنها كلاس درس مي‌گذارد. او مي‌گويد: «بعضي از دختران هم سن و سالم نتوانستند درس بخوانند، حالا اما دير نشده است، من اينجا هستم تا به آنها حداقل ياد دهم، اسم‌شان را بنويسند.» مهرانگيز مي‌گويد كه در روزهاي اول، فقط سه نفر از بانوان همسايه براي كنجكاوي در كلاسش حاضر شدند، بعد اما كم‌كم تعداد شاگردان زياد شد تا جايي كه امروز بعد از گذشت سه سال، او 76 شاگرد دارد. شاگرداني از سن‌هاي مختلف از دختر 14 ساله تا حتي مادربزرگ 52ساله در كلاس درس اين معلم حاضر مي‌شوند.

منبع:روزنامه اعتماد 20 آبان 1402 خورشیدی