1

گزارشی از نشست فلسفه درون و بیرون دانشگاه

شهره شهر يا نشسته بر برج عاج

محسن آزموده| فيلسوف كيست؟ كسي كه در كنج خلوتي نشسته و به تاملاتي پيچيده و درازدامن در موضوعاتي انتزاعي و بي‌پايان مشغول است و با زباني خاص با همگنان خودش بحث و گفت‌وگو مي‌كند يا آن كس كه در روشناي روز به ميانه ميدان مي‌آيد و يقه مردم عادي را مي‌گيرد و باورها و بديهيات ايشان را به چالش مي‌كشد؟ جاي فلسفه كجاست؟ بيرون يا درون دانشگاه؟ هر كدام از اين دو محيط چه اقتضائاتي دارد؟ آيا فيلسوفان و فلسفه‌هايي جدا مي‌طلبند يا خير؟ اينها بخشي از سوال‌هايي بودند كه در همايش يك روزه فلسفه درون و بيرون دانشگاه مطرح شدند. در اين نشست نيم روزه كه به همت انجمن حكمت و فلسفه ايران در خانه انديشمندان علوم انساني برگزار شد، شمار قابل توجهي از استادان و پژوهشگران فلسفه در ايران سخنراني كردند، محمود يوسف ثاني، حسين معصومي‌همداني، محسن جوادي، محمد فنايي، ميثم سفيدخوش و … در گزارش پيش رو، به علت كمبود فضا ناگزير از انتخاب شدم و تنها سخنان 4 استاد را گزارش كردم، آن هم خلاصه. اين گزينش به هيچ عنوان به معناي كم اهميت تلقي كردن سخنان ساير استادان نيست و اميدوارم به زودي فرصت و مجالي فراهم شود تا باقي آنها را هم گزارش كنم.

فلسفه ورزی به هدف شناخت یا رهایی؟

امير صائمي

يكي از فيلسوفان زن معاصر گفته است: «با توجه به ميزان رنج و بي‌عدالتي كه در جهان هست، نمي‌دانم فلسفه‌ورزي من يك تجمل كامل است يا يك ضرورت كامل؟ اينكه بگويم فلسفه‌ورزي من چيزي ميان اين دو است، شانه خالي كردن از سوال است، اميدوارم كار فلسفي من ضرورتي در جهان باشد، گرچه نگرانم كه بيشتر كاري تجملاتي مي‌كنم.» به شيوه ساده‌انگارانه و چشم‌پوشي از جزييات، فلسفه دو هدف دارد: 1. شناخت يا آگاهي، 2. رهايي. اين دو هدف به دلايل جامعه‌شناسانه با بيرون و درون دانشگاه گره خورده‌اند. يعني عموما در جاهاي نرمال، دانشگاه‌ها به هدف اول مي‌پردازند و بيرون دانشگاه به هدف دوم، اگرچه اين تقسيم كار ضروري نيست.

به لحاظ تاريخي هدف اول يعني شناخت را مي‌توان در آكادمي افلاطون ديد كه كنار درختان زيتون بنا شده بود و تعرض نظاميان به آن ممنوع و در آن بدون گرفتن شهريه، به مردان طبقات بالا و دو زن با لباس مردانه، فلسفه مي‌آموختند. پژوهشگران معاصر نشان داده‌اند كه فارغ‌التحصيلان آكادمي اول، علاقه‌اي به سياست عملي نداشتند و به مسائل انتزاعي مي‌پرداختند. اين نكته را افلاطون در محاوره تئاي تتوس به زبان سقراط بيان مي‌كند. سقراط در اين مكالمه به مقايسه فيلسوفان با وكيلان و سخنرانان مي‌پردازد و مي‌گويد شايد در وهله اول فيلسوفان آد‌م‌هاي جالبي به نظر نيايند، اما فيلسوف آزاد است، اما وكيل چنين نيست، زيرا زمانش محدود است، بايد مقابل قاضي حرف بزند و بكوشد به طريقي قاضي را راضي كند. اما فيلسوف ارباب زمان است، از استدلالي به استدلال ديگر مي‌رود و به كسي پاسخگو نيست. حتي فيلسوفان در راه دادگاه ممكن است گم شوند، چون اين امور براي‌شان اهميت ندارد. آنها شهر را بلد نيستند، چون فراي آسمان‌ها و زير زمين حركت مي‌كنند. از ديد بقيه فيلسوفان ابله و بي‌پناه به نظر مي‌رسند، اما واقعيت آن است كه دغدغه آنها فراي زمين است. وكيل لباس خودش را نمي‌پوشد، اما فيلسوف لباس خودش را مي‌پوشد. لذا در اين تلقي فيلسوف به مسائلي مي‌پردازد كه لزوما مربوط به زندگي ما نيست.

هدف دوم را نزد خود سقراط مي‌توان ديد كه خرمگس جامعه بود و وظيفه‌اش اين بود كه با مرد صحبت كند و هدفي اجتماعي را دنبال مي‌كرد و مي‌خواست جامعه را از شر سياستمداران و موعظه‌گران و سوفيست‌ها رهايي ببخشد و كمك كند براي خودشان زندگي كنند. اين هدف دوم را برتراند راسل هم در مقاله مشهور «ارزش فلسفه» شرح مي‌دهد. راسل مي‌گويد ما در يكسري تعصباتي كه از جامعه و خانواده و اصحاب قدرت گرفتار شده‌ايم و زندگي محصور داريم. هدف فلسفه رهايي بخشيدن ما از شر اين اصحاب قدرت به هر شكلي است. او مي‌گويد فلسفه اگرچه يقين ما را مي‌كاهد، اما معرفت ما را به آنچه ممكن است باشد، افزايش مي‌دهد و اين باعث مي‌شود از جزم‌انديشي رهايي يابيم و مسيرهاي پيموده نشده را دنبال كنيم.

مقاله « Truthmaking, resemblance, and divine simplicity» نوشته محمود مرواريد كه در مجله «Religious studies» از بهترين ژورنال‌هاي فلسفه دين معاصر منتشر شده و مورد داوري متخصصان برجسته‌اي از فلسفه قرار گرفته، نمونه خوب فلسفه در تلقي اول است كه مرزهاي دانش فلسفه در يك موضوع خاص را گسترش مي‌دهد. اما موضوع اين مقاله ربط مستقيم به مشكلات عملي جامعه ندارد و بحثي تخصصي پيرامون بساطت الهي را طرح مي‌كند كه مخاطبش در وهله اول فيلسوفان هستند. مصطفي ملكيان هم در مقاله «تقرير حقيقت و تقليل مرارت» تلقي و هدف دوم را به خوبي محقق ساخته است، يعني فلسفه را در خدمت رهايي بخشي جامعه به كار گرفته‌اند. ايشان از طريق رجوع به عقلانيت به مبارزه با ساختارهايي كه زندگي را به ما تحميل مي‌كنند، مي‌پردازند. بنابراين بخشي از پروژه عقلانيت و معنويت ايشان در جهت رهايي بخشي از ساختارهاي گوناگون قدرت است، بخشي هم قابل زيستن كردن زندگي در شرايط كنوني براي افراد است. البته براي هدف رهايي بخشي فلسفه الزاما نبايد مقاله يا كتاب نوشت، بلكه مي‌توان سخنراني كرد يا مدرسه‌اي تاسيس كرد يا … ملكيان در مقاله مذكور لوازم روشنفكري به معناي تقرير حقيقت و تقليل مرارت را چنين برمي‌شمارد: 1. عقلانيت، 2. شك‌ورزي و ترديد، 3. نقادي همگان، 4. تفكيك مسائل و مساله‌نماها و مساله نماها، مسائلي هستند كه اهميت عملي ندارند. ملكيان در مقاله نوشته اگر تعارضي ميان تقرير حقيقت و تقليل مرارت پيش آمد، بايد سراغ تقرير حقيقت رفت، اما دليلش در نهايت همان تقليل مرارت است، زيرا معتقد است كه تقرير حقيقت در بلندمدت به تقليل مرارت مي‌انجامد. مقاله آقاي ملكيان داوري به معناي دانشگاهي نشده، چون هدف از نگارش آن نيز چنين نيست. هدف آن رهايي بخشي است.

به نظر من هدف اول فلسفه يعني شناخت بيشتر بايد در درون دانشگاه دنبال شود، مخاطبان اين فلسفه هم مردم عادي نيستند، بلكه جامعه متخصص فلسفي است. اگر در دانشگاهي چنين كاري صورت نگيرد، آفت دانشگاهي است. اگر دانشگاهيان ما مطالبي براي داوري در عرصه‌هاي بين‌المللي و تخصصي فلسفه ارايه نمي‌كنند و درس‌هايي متناسب با دانشگاه‌هاي جهان نمي‌دهند، نقص است. ضمن آنكه در دانشگاه‌ها بايد تنوع باشد تا فيلسوفان با هدف اول، مسائل متنوعي را مورد بحث قرار دهند. هدف دوم فلسفه هم رهايي بخشي است كه بيشتر بيرون دانشگاه دنبال مي‌شود. فيلسوفاني كه با اين هدف فلسفه‌ورزي مي‌كنند، بايد به مسائل مبتلابه جامعه بپردازند. مثلا عبدالكريم سروش متاخر كه به موضوعي مثل وحي و رويا مي‌پردازد، از حيث هدف دوم فلسفه كاري بي‌ربط مي‌كند. ضمن آنكه زبان فلسفه در بيرون دانشگاه بايد به گونه‌اي باشد كه مخاطب عمومي متوجه شود و به داوري عمومي تن بدهد. امروز در جامعه روشنفكري ما گفت‌وگويي صورت نمي‌گيرد و اين آفتي غيرقابل انكار است. خلاصه آنكه تقابل ميان اين دو هدف فلسفه لزوما نبايد رفع شود و مي‌توان هر دو را حفظ كرد.

پژوهشگر و استاد فلسفه

شما گفتيد، ما شنيديم! نسبت جنسيت، جامعه و فلسفه

مريم نصراصفهاني

سال 1380 كه درسم را در دانشگاه شهيد بهشتي شروع كردم، در اولين كلاس كه كليات فلسفه بود، استاد از دانشجويان خواست كه خودشان را معرفي كنند و چرا فلسفه را انتخاب كرده‌اند؟ او به دخترها گفت كه شما كه شوهر مي‌كنيد و از پسرها پرسيد كه شغل پدرتان چيست و به آنها گفت: روياهاي‌تان به كنار، در درجه اول به پيشه پدرتان بپردازيد، زيرا در فلسفه شغلي نخواهيد داشت. اين وضعيت در تمام فرآيند تحصيل تا به امروز ادامه داشت. بحث من اين است كه جاي زناني كه مي‌خواهند فلسفه بورزند، چه در دانشگاه و چه بيرون كجاست؟ فلسفه‌هايي كه با حساسيت‌هاي جنسيتي پديد آمده‌اند، در اين زمينه هم در دانشگاه و هم بيرون از آن مفيد هستند. به خصوص كه اشتغال دغدغه دانشجويان فلسفه است. ما در دوران دانشجويي مجله‌اي با عنوان آكادمي با اين موضوع داشتيم، با دكتر شهين اعواني به عنوان يكي از معدود زناني كه در فلسفه هستند، گفت‌وگو كردم. دوستان گفتند اين موضوع مهمي نيست كه نشان از دست‌كم گرفتن موضوع جنسيت در فلسفه است.

سيمون دوبوار مي‌گفت، زن ديگري است و انساني كه زن مي‌شود، ديگري و غير است. در فلسفه هم چنين است. تعداد دانشجويان زن به تدريج كه از كارشناسي به تحصيلات تكميلي مي‌رويم، كم مي‌شوند و اصولا جدي گرفته نمي‌شوند. زنان در دانشگاه انواع تبعيض‌ها و كنايه‌هايي را كه گاه به نقل از فيلسوفان در تاريخ فلسفه گفته شده، تحمل مي‌كنند و اين به روحيه آنها ضربه مي‌زند و احساس غريبگي ايشان را تشديد مي‌كند. اما آيا فلسفه با جنسيت مربوط است؟ در كتاب‌هاي رايج تاريخ فلسفه مثل كاپلستون، درباره هيچ فيلسوف زني صحبت نشده و مدام گفتارهاي زن‌ستيزانه فيلسوفان، از ارسطو تا كانت و شوپنهاور و نيچه تكرار مي‌شود. به نظر مي‌آيد خود فلسفه هم دانشي جنسيتي است و اين بحث در دوره پست‌مدرن طرح شده است. در متوني كه امروز زنان فيلسوف مي‌نويسند، بسياري از مفاهيم بنيادين فلسفه كلاسيك، جنسيت يافتگي شديد دارند. زنان در تاريخ فلسفه براي ورود به فلسفه، نه فقط بايد لباس ظاهر مردانه بپوشند (در آكادمي افلاطون)، بلكه بايد تفكر خودشان را هم كنار بگذارند و مردانه بينديشند.

در تاريخ فلسفه‌هاي جديدي كه زنان نوشته‌اند، تعداد قابل ملاحظه‌اي زن يافت شده كه به دلايل مختلف در شمار نيامده‌اند. البته اين زنان كاملا مردانه مي‌انديشيدند. رويكردهاي جنسيتي در تاريخ‌نگاري فلسفه بسيار متاخرند. در دانشگاه ما هم چنين است. زنان بسياري هستند كه سال‌ها به‌طور مستمر به فلسفه پرداخته‌اند، اما به ندرت وارد دانشگاه‌ها مي‌شوند. عموما مهاجرت مي‌كنند يا به ترجمه مشغول مي‌شوند، زيرا دانشگاه روي خوشي به آنها نشان نمي‌دهد. در مواردي هم دستيار اساتيد مي‌شوند و در مقدمه كتاب‌ها از آنها تقدير مي‌شود. اوضاع زنان در بيرون از دانشگاه بدتر است، زيرا در بيرون همان صندلي‌هاي محدود دانشگاهي را هم ندارند.

در تاريخ فلسفه از ابتدا همواره زناني داشتيم كه اگرچه از طبقات خاصي بودند، اما در فلسفه حضور داشتند، مثل آسپاسيا كه در رساله منكسنوس افلاطون از او ياد شده است. در قرون وسطا هم زن‌ها در صومعه‌ها به عنوان راهبه‌ها حضور دارند. اخيرا كتاب‌هاي زيادي راجع به زنان فيلسوف در قرون وسطا نوشته شده است. در دوره مدرن هم زنان اشراف در سالن‌ها و تالارها در بحث‌هاي فلسفي شركت داشتند و بر آراي فيلسوفاني چون دكارت و لايب نيتز تاثير داشتند و بعضا بر آنها تقدم داشتند. بنابراين در غرب اگر زنان را در دانشگاه راه نمي‌دادند، جايي بيرون از دانشگاه فضايي براي زناني كه وضع مالي خوبي داشتند و به فلسفه علاقه داشتند، وجود داشت. در قرن بيستم هم تا پيش از آنكه زنان دكترا بدهند، زنان در انجمن‌ها و محافل‌هاي فلسفي حضور جدي داشتند. در حالي كه در ايران اولين متن جديد و مهمي كه زني در آن از فلسفه ياد كرده، خاطرات تاج‌السلطنه دختر ناصرالدين شاه است كه به علايق فلسفي خودش اشاره مي‌كند. او در اين خاطرات به محدوديت‌هاي خودش هم اشاره مي‌كند و اين نشان‌دهنده تفاوت ما و آنهاست. امروز هم بسياري از دانش‌آموختگان خوب زن فلسفه از ايران رفته‌اند و با جامعه ما در ارتباط نيستند و به پروژه‌هاي ديگران مي‌پيوندند و نيرو و پتانسيل‌شان از ما گرفته شده است.

با توجه به اوضاع بد و امروز امنيتي دانشگاه، به نظر بايد از فلسفه در دانشگاه قطع اميد كرد. فلسفه دانشگاهي ما تمايلات نظري و انتزاعي زيادي دارد و بي‌خطر و با جامعه بيگانه است. در حالي كه فلسفه با پرسش و آزادي پرسش سر و كار دارد. الان دانشگاهي كه قرار است فضاي آزادي پرسش باشد، از بيرون تنگ‌تر شده است. اما خوشبختانه فضاي مجازي امكان‌هاي خوبي براي فلسفه‌ورزي بيرون از دانشگاه فراهم آورده است. در زمينه رابطه جنسيت به فلسفه هم بحث‌هاي جديدي مطرح شده كه دانشگاه امروز ما جاي مناسبي براي طرح آنها فراهم نمي‌كند و بايد بيرون از دانشگاه به اين فلسفه‌هاي زنانه‌نگر را كه قرار نيست لباس مردانه بپوشند، پرداخت. فيلسوفان زن كه امروز تعدادشان زياد است، معتقدند كه ديگري هستند و مي‌خواهند در ديگر بودگي خودشان شناخته شوند. اين فيلسوفان از ديگري و صداي ديگري حمايت مي‌كنند. ديگران در ديگربودگي خودشان محترمند و بزرگ‌ترين ديگري‌ها، زنان هستند.

رويكردهاي زنانه‌نگر در متافيزيك، از خشونت متافيزيك و نفي ديگري انتقاد كرده و به جاي تقابل از تعامل دفاع مي‌كنند، در معرفت‌شناسي از بدن‌مند بودن و موقع‌مند بودن شناخت ما سخن مي‌گويند. همچنانكه معرفت‌شناسي آگاهي داريم، بايد معرفت‌شناسي غفلت (epistemology of ignorance) هم داشته باشيم. ما بايد به سازوكارهاي جهل آگاه باشيم. همچنين بايد به عدالت معرفتي توجه كرد. چرا اعتبار يك مرد گوينده با زن گوينده فرق مي‌كند؟ همچنين از اهميت شناختي و معرفتي عواطف بحث مي‌شود. در جريان اصلي فلسفه، به اهميت معرفتي عواطف خيلي كم توجه شده، اما فيلسوفان زنانه‌نگر به اين موضوع توجه مي‌كنند. اين مباحث با مسائل جامعه ما بسيار مرتبط است. در حوزه اخلاق هم فيلسوفان زنان‌نگر، نظريات زيادي دارند، اما در كنار همه آنچه به نظر من مهم‌تر است، افزودن نظريه اخلاق پرواداري يا دگرپروايي است كه ديگري را به جاي من محور اخلاق مي‌داند و به جاي خودآييني عقلاني (rational autonomy) از خودآييني ارتباطي (relational autonomy) سخن مي‌گويد. اين دگرپروايي بايد وارد آموزش ما شود. اين مباحث و رويكردها كه اساس‌شان را از نگاه‌هاي مادرانه مي‌گيرند و كمتر جريان اصلي بودند، جلوي ديگرستيزي را مي‌گيرند و حقه‌هايي كه باعث مي‌شود ما ديگري را حذف كنيم، فاش و خنثي كنيم تا در حيات اخلاقي‌مان مقابل ديگري‌ستيزي بايستيم. اميدوارم اين رويكردها، در آموزش عمومي جامعه موثر باشد.

پژوهشگر و استاد فلسفه

فلسفه دانشگاهي و فلسفه عمومي

امير مازيار

يش از بحث از فلسفه درون و بيرون دانشگاه، بايد مراد از مفهوم دانشگاه روشن شود. در اينجا معناي عرفي دانشگاه در ايران مدنظر است. منظور از فلسفه عمومي هم، فلسفه‌اي است كه در خارج از دانشگاه در جامعه طرح مي‌شود. به نظر من فلسفه دانشگاهي و فلسفه عمومي دو نوع فلسفه‌ورزي هستند، يعني در حالت ايده‌آل اين دو بايد با هم فرق كنند، اگرچه ممكن است در دانشگاه هم فلسفه‌ورزي عمومي كرد و بالعكس. اما به هر حال بايد به تمايز اين دو توجه كرد و كار فلسفه بدون هيچ يك از اينها انجام نمي‌گيرد. يعني فيلسوف خوب، فقط فيلسوف دانشگاهي نيست، ضمن آنكه فيلسوف بيروني هم اگر دانشگاهي نباشد يا در دانشگاه فلسفه نخوانده باشد، معلوم نيست چقدر موفق است. يكي از معضلات امروز جامعه رابطه درون و بيرون دانشگاه به خصوص ناظر به بحث فعلي در فلسفه وجود ندارد و دانشگاهيان اين وظيفه را جدي نمي‌گيرند كه بايد در عرصه عمومي فلسفه‌ورزي كنند. گفته مي‌شود در يونان باستان فيلسوفاني چون افلاطون و ارسطو، فلسفه‌هاي دروني (درون مدرسه) و بيروني (بيرون مدرسه) داشتند و اينها با هم فرق مي‌كرد، آنچه از افلاطون باقي مانده فلسفه بيروني او و از ارسطو فلسفه دروني او است. البته اين سخن كاملا درست نيست، اما به دو نوع تعليم فلسفه اشاره دارد.

اما تفاوت‌هاي ظاهري و بيروني اينها در چيست؟ فلسفه دانشگاهي آموزش‌محور است، گويي يك مهارت و تخصص را مي‌آموزد (البته در ايران امروز آموزش فلسفه هم كار بيرون دانشگاه شده) در حالي كه فلسفه بيرون دانشگاه ايده‌پردازي و نظريه‌پردازي مي‌كند. فلسفه درون دانشگاهي متن‌محور است، فلسفه بيرون پرسش‌محور است. فلسفه دانشگاهي گذشته‌گراست، فلسفه عمومي به مسائل امروز و آينده مي‌پردازد. فلسفه دانشگاهي با افكار تثبيت شده سر و كار دارد و قالب‌هاي مدرسي تثبيت شده دارد، اما فلسفه عمومي به افكار زنده و بحث‌برانگيز مي‌پردازد و اشكال متفاوتي دارد. فلسفه دانشگاهي غيرسياسي و سياست پرهيز و محافظه‌كار است، اما فلسفه عمومي سياسي‌تر است. از آنچه آمد روشن مي‌شود كه نمي‌توان به يكي از اين دو فلسفه اكتفا كرد.

فلسفه دانشگاهي با گروه معدود دانشجويان، استادان و خواص در گفت‌وگو است، اما فلسفه عمومي با كل مدينه و شهر سخن مي‌گويد. اين بدان معنا نيست كه يك جا (در دانشگاه) فلسفه تخصصي در جريان است و آن را رقيق مي‌كنند و به فضاي عمومي مي‌آورند تا جامعه هم بينديشد. وقتي منظر و مخاطب و موضوع عوض شود، شيوه و نوع تفلسف عوض مي‌شود. فلسفه عمومي، فلسفه ساده شده براي جامعه نيست، فلسفه‌اي است كه با جامعه به اشتراك گذاشته مي‌شود. مثلا يكي از معاني فلسفه براي كودكان فلسفه‌اي است كه با كودكان به اشتراك گذاشته مي‌شود نه فلسفه‌اي رقيق شده به زبان كودكان. فيلسوف عمومي تعقل را با جماعت به اشتراك مي‌گذارد و از جامعه مي‌آموزد. فيلسوف عمومي با عقل عمومي و مشترك كار مي‌كند. ويكو روش درست سخن گفتن در علوم مربوط به انسان را تكيه بر عقل مشترك و سليم مي‌داند. بنابراين كار فيلسوف عمومي خطابه نه به معناي استدلال منحرف شده و غيربرهاني، بلكه به معنايي است كه فلاسفه‌اي چون گادامر و ريكور مي‌گويند، يعني شيوه خاصي از سخن گفتن در موضوع مقتضي كه آنجا به راحتي نمي‌توان برهان نشاند.

فيلسوف عمومي بايد بتواند مخاطبان را اقناع كند. او كه بر مشهورات تكيه مي‌كند، شهره شهر است و منزوي نيست و در شهر است با شهر فكر مي‌كند. كار فيلسوف عمومي بسيار مهم است. ظاهرا افلاطون و ارسطو بودند كه خطابه و شعر را در جايگاهي فروتر از برهان نشاندند، اما ارسطو متوجه اين نكته بود كه خطابه جزيي از فلسفه است و وظايف مهمي براي آن قائل شد. خطابه بايد در حق و ناحق، خوب و بد، زيبا و زشت سخن بگويد كه مهم‌ترين مسائل جامعه هستند. فيلسوف وسط مدينه است و درباره مسائل بسيار حساس و مهم جامعه سخن مي‌گويد. سقراط نمونه خوبي براي فيلسوف عمومي، در برخي گزارش‌هاي غيرافلاطوني سوفيست خوانده شده است. عجيب هم نيست. كار سوفيست‌ها خطابه بود. محاورات سقراطي نوعي ژانر نوشتاري و محاجه‌گري در مدينه است كه به همين شكل باقي مانده است. بنابراين فيلسوف عمومي خطيب (نه به معناي امروزي) است.

خطابه جمع را مخاطب قرار مي‌دهد و به پرسش مي‌گيرد و درد امروز و اكنون دارد. فيلسوف اگر تفكر عقلاني را براي جامعه جدي بگيرد، نمي‌تواند در حصارهاي دانشگاه بماند. البته تعليم و تربيت دانشگاهي براي فيلسوف شدن لازم است. فيلسوف عمومي، تعليم فلسفه نمي‌دهد، فلسفه را در جامعه جاري و برپا مي‌كند و جامعه را به حد تفكر فلسفي مي‌رساند. كساني كه خود را به دانشگاه محدود كرده‌اند، وظيفه خود را انجام نمي‌دهند. البته گاهي كه پاي جان سقراط در خطر است، لازم است در دانشگاه سكنا گزيد. بايد شجاعت بيان فلسفه‌ورزي داشت. فلسفه‌ورزي يعني فلسفه را در ميدان آوردن. فلسفه در جامعه زنده است. جايي كه با مسائل واقعي جامعه مواجه مي‌شود. البته در حد خطابه است، اما اگر قابليتش را داشته باشد، به تدريج پخته مي‌شود و نشست مي‌كند و دوباره وارد دانشگاه مي‌شود. دانشگاهيان بعدي، خطابه‌هاي فيلسوفان قبلي را برهاني و كلاسيك مي‌كنند. فيلسوفان بزرگ، آثارشان را مطابق منطق‌هاي معمول ننوشته‌اند، خلاقيت دارند، حرف تازه دارند، ايده‌پردازند و گام‌شان بلندتر از آن است كه در راهروهاي تنگ قرار بگيرند.

پژوهشگر و استاد فلسفه

فلسفه براي عموم؟

حسين شيخ‌رضايي

از ديد كساني كه بيرون دانشگاه هستند، فلسفه دانشگاهي دو مشكل دارد، نخست اينكه با زبان فني غيرقابل فهمي بيان مي‌شود كه البته مختص به فلسفه نيست. دوم اينكه آنچه اهل فلسفه در دانشگاه مطرح مي‌كنند، ربط مستقيم به زندگي روزمره ندارد. بنابراين تصوير عمومي آن است كه گويي فلسفه دانشگاهي فعاليتي خوش مشغول است كه در بهترين حالت مسائلي را از بيرون مي‌گيرد و آنها را تبديل به مسائلي انتزاعي مي‌كند. اين در حالي است كه فلسفه در سرآغازش چنين نبوده است. سقراط در شهر و براي عموم حرف مي‌زد. دانشگاهي شدن فلسفه، پديده‌اي متاخر است كه در قرن هجدهم رخ داده است. اين تصوير عمومي از فلسفه است.

اما كساني مي‌گويند همه فلسفه چنين نيست. مثلا عده‌اي از فلسفه كاربردي (applied philosophy) سخن مي‌گويند. در حالي كه فلسفه كاربردي، با همان زبان تخصصي و فرآيند حرفه‌اي شدن راجع به امور كاربردي سخن مي‌گويد و ربطي به كاربرد آنها در جامعه ندارد و يك فعاليت دانشگاهي است. از سوي ديگر فلسفه مخاطب‌پسند (popular philosophy) وجود دارد، يعني كساني آنچه در جهان دانشگاهي فلسفه هست، به زبان ساده به ديگران بگويند. اين هم هدف فلسفه براي عموم (public philosophy) را برآورده نمي‌كند. فلسفه براي عموم، ديسيپليني در دوره نوجواني است و در حال نشو و نماست.

فلسفه براي عموم، دو كار مي‌كند: 1. حتما با مخاطبان عمومي سخن مي‌گويد و او را وارد فرآيند فلسفه‌ورزي مي‌كند، بنابراين از رسانه‌هاي عمومي استفاده مي‌كند مثل پادكست، سخنراني عمومي، ستون روزنامه، برنامه تلويزيوني، فلسفه براي كودكان، فلسفه براي زندانيان، فلسفه براي سالمندان، مشاوره‌هاي فلسفي و … 2. راجع به موضوعاتي بحث مي‌كند كه خير عمومي و دغدغه عموم مردم هستند، نه راجع به موضوعاتي كه فيلسوفان به‌طور سنتي راجع به آنها بحث مي‌كنند مثل زمين، محيط زيست، عدالت، اعتصاب، هوش مصنوعي، انرژي، ميانسالي، ملال، معلوليت، معنويت، حيوانات، خشونت، خيريه، چندفرهنگي، صلح‌طلبي، شادكامي.

من اين نحو فلسفه‌ورزي را دون شأن فلسفه نمي‌دانم و معتقدم فيلسوف يا اهل فلسفه در اين نحو فلسفه‌ورزي، در حل مسائل انضمامي و مورد مناقشه عمومي، به نحوي عامه فهم مساهمت مي‌ورزد. حداقل سه نهاد تثبيت شده در جهان به اين شكل از فلسفه‌ورزي مي‌پردازند: 1. موسسه فلسفه براي زندگي عموم، 2. شبكه فلسفه عموم، 3. كميته فلسفه عموم در انجمن فلسفه امريكا.

اما اين نحو فلسفه‌ورزي با منافع چه كسي مخالف است و چرا حساسيت‌برانگيز است؟ تيموتي ويليامسون، فيلسوف تراز اول آكسفورد در معرفت‌شناسي و منطق و رياضي، در سايت ديلي نوس (dailynous)، در پرونده‌اي با موضوع «فلسفه فلسفه عامه‌پسند» يادداشتي نوشته با عنوان «فلسفه عامه‌پسند و فلسفه پوپوليست» و با فلسفه براي عموم مخالفت مي‌كند. او مي‌گويد اولا هر رشته دانشگاهي نياز به گفت‌وگو با عموم دارد و اختصاصي به فلسفه ندارد، هم براي جذب افراد جديد و استعدادهاي تازه، هم براي اقناع ماليات‌دهنده‌هاي عمومي براي موسسات آموزشي و پژوهشي فلسفه كه از محل ماليات عمومي اداره مي‌شوند. از نظر ويليامسون، الگوي فلسفه براي عموم عين الگوي فيزيك براي عموم است، يعني داخل قبيله به زبان خاص و تخصصي بحث مي‌شود و با تشخيص دانشگاه برخي مباحث براي عموم ترجمه مي‌شود. بنابراين اولا دست بالا را دانشگاه دارد و ثانيا ارتباط يك طرفه است. از ديد ويليامسون فراتر از اين معنا ندارد و فلسفه يك تخصص است و چنين نيست كه همه به‌طور فطري فيلسوف باشند و بدون تمرين بتوان فيلسوف شد. ويليامسون اين حرف‌ها را پوپوليستي مي‌داند.

من نديده‌ام كسي بگويد بدون ممارست مي‌توان فيلسوف شد، اما تصور مي‌كنم علت ادعاي ويليامسون، يك جنگ منافع است و نگراني او از پوپوليست شدن فلسفه نيست. نگراني او از اين است كه دانشگاه ديگر دست بالا را نداشته باشد. در بحث عمومي شدن علم تجربي هم نگراني‌هايي شكل گرفته كه با توجه به آنها مي‌توان علت نگراني ويليامسون را فهميد، اما از نظر من موجه نيست. مدل «مبتني بر كمبود يا نقصان» كه از بالا به پايين و يك طرفه اتوريته را به فيلسوف (دانشمند) مي‌دهد، مشكلاتي دارد. نخست اينكه مباحث «تخصصي» فلسفي چه ربطي به عموم دارد و چرا سواد فلسفي به معناي آگاهي به موضوعات «تخصصي» دانشگاهي است؟ مخاطب يا مصرف‌كننده بايد بگويد چه چيز مهم است. اين الگوي مخاطب‌محور است. يعني فيلسوف بايد دقت كند كه عموم چه مي‌خواهد. البته در اين الگو هم باز دست بالا را فيلسوف دارد. در حالي كه ما در فلسفه هم مثل علم متخصصان غيرحرفه‌اي داريم. يعني منافع معرفتي هست كه گزاره‌اي و دانشگاهي نيستند، اما مي‌توانند به علم رسمي كمك كنند. بنابراين ما يك منابع تفكري خارج از دانشگاه هم داريم كه به اندازه منابع دانشگاهي ارزشمند هستند. مثلا در فلسفه كودك، هدف بازگو كردن مباحث فلسفي رايج براي كودكان نيست، بلكه يعني عاملي جديد (كودك) وارد فلسفه‌ورزي شده و چيزهايي مي‌گويد كه فيلسوف رسمي كلاسيك نمي‌داند.

مرحله و الگوي بعدي مشاركت و نظارت عمومي است. ايده آن است كه در فلسفه هم مثل علوم و فناوري، فرآيند را دموكراتيك كنيم. در اين الگو گفته مي‌شود كه مسائلي تازه در فلسفه مطرح مي‌شود كه قبلا در تاريخ فلسفه چنين مسائلي نبوده است. يعني در اينجا عموم است كه چيستي مساله فلسفي را مشخص مي‌كند.بنابراين شاهديم يك جنگ منافعي در كار است. فلسفه مثل هر رشته ديگري حاصل يك تاليف منافع است و در دل ميدان‌هاي بزرگ‌تري شكل گرفته است. اين منافع است كه مشخص مي‌كند فلسفه دانشگاهي چيست و اين دعوا از زمان نزاع دانشكده‌هاي كانت در جريان بوده. امروز يك بازيگر جديدي وارد جهان فلسفه شده كه اقتدار فيلسوف دانشگاهي را به چالش مي‌كشد. بنابراين عجيب نيست كه فلسفه دانشگاهي در برابر فلسفه براي عموم مقاومت كند و شأن آن را پايين بداند و آن را پوپوليست بخواند. البته ممكن است فلسفه براي عموم را حاصل جهان سرمايه‌داري خواند كه همه ‌چيز را بر اساس منافع مي‌داند. اما به نظرم اين حرف عجيبي نيست، زيرا فلسفه ساحتي بيرون از بقيه امور نيست. بنابراين براي دوام آوردن و ايجاد فرصت كاري بيشتر، مي‌گويد لازم نيست همه فيلسوفان در دانشگاه باشند و به نيازهاي جامعه دقت كنند. فلسفه براي عموم، مساله فلسفه و ماهيت فكر و اقتدار در جامعه دانشگاهي را عوض مي‌كند و تنها يك فلسفه كاربردي نيست، بلكه بازيگر جديدي اضافه مي‌كند. با ورود اين بازيگر، قواي از پيش موجود بايد نسبت خودشان را با اين عامل تازه وارد مشخص كنند. اين جنگ دانشگاه و بيرون دانشگاه نيست، جدال بر سر اين است كه چه كسي دست بالا را دارد: جامعه آكادميك فلسفه يا عموم؟

پژوهشگر و استاد فلسفه


سيمون دوبوار مي‌گفت، زن ديگري است و انساني كه زن مي‌شود، ديگري و غير است. در فلسفه هم چنين است. تعداد دانشجويان زن به تدريج كه از كارشناسي به تحصيلات تكميلي مي‌رويم، كم مي‌شوند و اصولا جدي گرفته نمي‌شوند. زنان در دانشگاه انواع تبعيض‌ها و كنايه‌هايي را كه گاه به نقل از فيلسوفان در تاريخ فلسفه گفته شده، تحمل مي‌كنند و اين به روحيه آنها ضربه مي‌زند.


فيلسوف وسط مدينه است و درباره مسائل بسيار حساس و مهم جامعه سخن مي‌گويد. سقراط نمونه خوبي براي فيلسوف عمومي، در برخي گزارش‌هاي غيرافلاطوني سوفيست خوانده شده است. عجيب هم نيست. كار سوفيست‌ها خطابه بود. محاورات سقراطي نوعي ژانر نوشتاري و محاجه‌گري در مدينه است كه به همين شكل باقي مانده است. بنابراين فيلسوف عمومي خطيب (نه به معناي امروزي) است.

منبع: روزنامه اعتماد 30 بهمن 1402 خورشیدی