1

اندیشه‌های دریدا افق عبورناپذیر زمانه پسامدرن

گزارش جلسه نقد و بررسي كتاب «دريدا در متن» نوشته عبدالكريم رشيديان

محسن آزموده| ژاك دريدا (2004-1930) را نه مي‌توان الجزايري خواند، چون در آنجا‌زاده شده و نه فرانسوي چون تبارش به فرانسه مي‌رسد. خودش مي‌گفت بي‌سرزمين است و موطنش نوشته‌هايش هستند. عبدالكريم رشيديان در كتاب فرهنگ پسامدرن او را يكي از ستون‌هاي پسامدرنيسم خوانده. دريدا در الجزاير ادبيات و در اكول نرمال سوپريور فرانسه فلسفه مي‌خواند. در پاريس با لويي آلتوسر نشريه tel quel را منتشر مي‌كند و در مدرسه عالي مطالعات اجتماعي در پاريس تدريس مي‌كند. او در سال 1983 كالج بين‌المللي فلسفه را با فرانسوا شاتله بنيانگذاري مي‌كند. دريدا از تقابل بين پديده‌شناسي و ساختارگرايي بر مي‌آيد و متاثر از انديشمنداني چون نيچه، فرويد، هوسرل، هايدگر، سوسور و لويناس است و در مباحثه با انديشه‌هاي اين متفكران به موضوعاتي چون لوگوس محوري، رابطه زبان و انديشه، حقيقت، حضور معنا و رابطه بين ادبيات و فلسفه مي‌پردازد. عبدالكريم رشيديان، استاد پيشين فلسفه دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه شهيد بهشتي به تازگي كتاب مفصل و حجيم «دريدا در متن» را در معرفي اين فيلسوف منتشر كرده است. رشيديان در اين كتاب، با نظمي زماني مجموعه آثار مكتوب دريدا را از ابتدا تا به انتها مورد نقد و بررسي قرار داده، به اين صورت كه قطعاتي گاه مفصل از كتاب‌ها و مقالات و نوشته‌ها و سخنراني‌ها و گفت‌وگوهاي او را مستقيما از متن اصلي ترجمه كرده و در ادامه به بحث راجع به آنها پرداخته است. از اين حيث كتاب «دريدا در متن» معرفي از نزديك و جامع دريدا تلقي مي‌شود. به مناسبت انتشار اين كتاب عصر روز دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 جلسه‌اي در دفتر نشر ني با حضور مولف و مرتضي نوري، استاد و پژوهشگر فلسفه در دانشگاه شهيد بهشتي برگزار شد كه گزارش آن از نظر مي‌گذرد.

دريدا و تنگناهاي فلسفه‌ورزي

مرتضي نوري، پژوهشگر و استاد فلسفه| كتاب «دريدا در متن» هديه‌اي به فلسفه‌دوستان است و مثل كتاب «هوسرل در متن آثارش» فتح‌بابي براي آشنايي نزديك‌تر و تخصصي‌تر با دريداست كه فيلسوفي با زباني بسيار كنايي و استعاري است. دكتر عبدالكريم رشيديان در نگارش و تنظيم كتاب با رعايت نظمي كرونولوژيك (زماني) مخاطب را با فرآيند به بلوغ رسيدن انديشه دريدا آشنا مي‌كند. ما با مواجهه نخستين دريدا با هوسرل وارد اين لابيرنت (هزارتو) مي‌شويم و در ادامه با آثار اصلي هوسرل مثل نوشتار و تفاوت آشنا مي‌شويم و در انتهاي كتاب با جنبه‌هاي كاربردي فلسفه دريدا آشنا مي‌شويم كه براي جهان آكادميك ما بسيار ضروري است، زيرا هر چه بيشتر در لاك تخصصي خود فرو مي‌رود و نسبت فلسفه را با دنياي روزمره و جهان مشحون از مسائل ريز و درشت روزمره فراموش مي‌كند. حسن كتاب آن است كه در نهايت مفاهيم غامض و پيچيده دريدا را به محك عمل مي‌زند و به ما نشان مي‌دهد كه فلسفه‌اي چنين پيچيده و ظريف چطور مي‌تواند به مسائل روزمره مثل مهمان‌نوازي و دموكراسي ربط يابد و دريچه‌هاي نويي را براي ما بگشايد. در گفتار حاضر تلاش مي‌كنم با استفاده از بحث مواجهه دريدا با هوسرل در بخش نخستين كتاب، به يكي از مسائل كاربردي كه در بخش مياني كتاب طرح شده، بپردازم. به نظر من مفهوم محوري دريدا و دهش اصلي او به فلسفه اين ايده است كه سلسله مراتب اساسا قابل تبيين نيست و اصل و فرع قابل فهم نيست، اصل براي تبيين و بقا و ماندگاري خودش نيازمند فرع است. دريدا اين ايده را با مفاهيم متفاوتي مثل متن و حاشيه، زمينه و متن، بازي ديفرانس، پارادوكس، تفاوت و تغيير و… معرفي مي‌كند. البته طرح اين ايده به شكل‌ها و با تعابير ديگر در تاريخ فلسفه سابقه دارد، اما به شكلي كه دريدا آن را صورت‌بندي و طرح مي‌كند، بديع و نوآورانه است.

دريدا اين ايده كلي را در رساله دكتراي خود (كه در فصل آغازين كتاب دريدا در متن معرفي شده) با عنوان مساله تكوين در پديده‌شناسي هوسرل طرح كرده است. هوسرل احياگر آرمان‌هاي فلسفه در قرن بيستم قلمداد مي‌شود، به اين معنا كه فلسفه را اولا به عنوان يك فعاليت خودبنيانگذار و ملكه علوم تلقي مي‌كند و ثانيا به علت آنكه بنيان است، ناممكن است كه توسط ساحت ديگري بنيانگذاري شود. ما با هوسرل با انواعي از روش‌ها و مفاهيم مواجهيم كه مي‌كوشد اين چهره فلسفه را براي ما فهم‌پذير كند، اما دريدا در رساله پايان‌نامه‌اش نشان مي‌دهد كه هر چه در آثار هوسرل از ابتدا تا به پايان پيش مي‌رويم، تنشي فزاينده مشاهده مي‌كنيم مبني بر اينكه بنيان نيازمند تكوين است. به عبارت دقيق‌تر وقتي از فلسفه به مثابه بنيان ياد مي‌كنيم، ناگزيريم پديده‌ها يا موجوداتي را فرض بگيريم كه به ما امكان مي‌دهد بي‌واسطه با آنها در ارتباط باشيم. آن موجودات يا پديده‌ها ابزار يا مجرا يا آجرهاي ما براي بنيان‌ريزي و شالوده‌ريزي فلسفه هستند. يعني لازمه چنين تصويري از فلسفه مثالي‌سازي (ايده‌آليته) است. ايده‌آليته از نظر هوسرل قلمرويي است كه فارغ از زمان و مكان است و معروض صيرورت (شدن) اشياي ساكن در اين دنيا نمي‌شود، مثل مفهوم حقيقت از نظر هوسرل.

دريدا در مواجهه با اين گفتمان يك نوع آپوريا (تنگنا، معضل، بن‌بست) و بازي ديفرانس را در كل فلسفه استعلايي هوسرل آشكار سازد. اين آپوريا آن است كه ما چيزي تحت عنوان ساحت ايده‌آليته (مثاليت) نداريم، زيرا مثاليت منوط به تكرار و رويداد است و تكرار و رويداد امري زمان‌مند است. به ديگر سخن دريدا نشان مي‌دهد كه امر بنيادي خودش نيازمند به تكوين در زمان است و اين جنبه پارادوكسيكال فلسفه هوسرل را روشن مي‌سازد. او مي‌نويسد: «دقيقه آغازين تكوين كه تقويم‌كننده معناست، بايد همزمان سابق بر معنا باشد تا تقويم عملي شود و همزمان مسبوق به معنا باشد تا معنا در بداهتي پيشين و آغازين به ما داده شود.» مثلا وقتي هوسرل مي‌خواهد مفهوم ماهيت را توضيح دهد، مي‌گويد ما از طريق اعمال آگاهي‌مان كه زمان‌مند هستند، مي‌توانيم به كرات به چيزي كه زمان‌مند نيست، ارجاع كنيم. كنش‌هاي ادراكي ما زمان‌مند هستند، اما معنا زمان‌مند نيست. فلسفه استعلايي هوسرل مبتني بر اين است كه مثاليت پيشاپيش مستقر است و براي من در كنش زمان‌مند آگاهي، امكان مراجعه به امر مثالي برقرار است. اما دريدا در رساله دكتراي خود به وابستگي متقابل استعلا و تكوين پي مي‌برد، وابستگي متقابل پديده‌شناسي استعلايي كه وابسته به زمان نيست با پديده‌شناسي تكويني كه وابسته به زمان است يا وابستگي امر همزماني سوسور كه در همه زمان‌ها هويت و عينيت خودش را حفظ مي‌كند و امر درزماني سوسور كه خودش را وابسته به زمان تكوين و صيرورت مي‌دهد. مجموعه اينها وابستگي ساخت به تاريخ و وابستگي صورت به نيرو است كه دريدا آن را در مقاله «نيرو و معنا» بسط مي‌دهد. بنابراين دريدا درنهايت به اين نتيجه مي‌رسد كه تلاش پديدارشناسي براي آشتي دادن ساختارهايي كه وابسته به زمان نيستند و شرط امكان پديده‌شناسي به عنوان يك علم استعلايي يا بنيادين را فراهم مي‌كند با اقتضائات تكوين‌گرايانه محكوم به شكست است، زيرا شاهد نوعي وابستگي ساختار و تكوين هستيم، وابستگي زمانيت و مثاليت (ايده‌آليته). همين مسير را دريدا در مقالات بعدي مثل «آوا و پديده» ادامه مي‌دهد. مثلا در مقاله «آوا و پديده» نشان مي‌دهد كه در بحث معنا چيزي به اسم «بيان» (expression) داريم. بيان دو ساحت دارد؛ يكي ساحت نشانه يعني نشان دادن از طريق نشانه و ديگري ساحت تصور يا بازنمود (representation)‌. اين نشانه مي‌تواند جنبه نوشتاري هم داشته باشد. دريدا در اين مقاله نشان مي‌دهد كه در سنت فلسفي ما معتقد بوديم نوعي خودحضوري و بي‌واسطگي ميان ما و معنا وجود دارد، اين همان نگاهي است كه پديده‌شناسي را به مثابه يك علم استعلايي و وابسته به تكوين بر‌مي‌سازد، درحالي كه دريدا نشان مي‌دهد كه بيان وجه ديگري دارد كه همان نشانه است و معنا بدون نشانه بيروني ساخته نمي‌شود. معنا هماره براي تقويم و ساخته شدن خودش نيازمند نشانه بيروني است، شبيه نقد ويتگنشتاين به زبان خصوصي. بر خلاف هوسرل كه معتقد است نشانه صرفا لايه بيروني معناست كه فقط براي ارتباط آن را به كار مي‌بريم و بدون قشر بيروني كه آوا و نوشتار است، معنا كامل است.

كاربرد بحث تخصصي بالا را در بحث جذاب «حق به فلسفه» در كتاب مي‌توان ديد. وابستگي معنا به نشانه يا ساختار به تكوين را مي‌توان به فعاليت يا پراكسيسي به عنوان فلسفه سرايت داد. جذابيت اين بخش كتاب براي من به علت تصوري است كه از فلسفه در آكادميا به عنوان يك علم خودبنيانگذار و كاشف حقايق و مستقل از همه علوم تبليغ مي‌شود، علمي كه بقيه علوم براي بنيانگذاري پايه خودشان وابسته به آن هستند. دريدا در اين بخش كتاب كوشيده بازي وابستگي را تحت دو چهره فلسفه ترسيم كند؛ يكي ماهيت فلسفه يا فلسفه به مثابه يك حق طبيعي، يعني ما فيلسوفان حق طبيعي را داريم كه فلسفه‌ورزي بدون پيش‌فرض داشته باشيم، فلسفه‌اي كه به هيچ چيزي غير از خودش وابسته نيست، اما همه نهادها و رشته‌ها را وابسته به خودش مي‌داند؛ دوم كاركرد فلسفه كه به نهادها، تاريخ، پيش‌فرض‌ها و… وابسته است. يعني هر فيلسوفي تا شروع به فلسفه‌ورزي طبيعي مي‌كند، ناگهان خود را وسط ميدان نهادها و خارج از قلمرو مثاليت مي‌بيند. اين آپورياي يا بن‌بست فلسفه است. دريدا مي‌نويسد: «لعنت بر شيطان! چرا اين‌قدر احتياج داريم انبوهي از نهادهاي فلسفي، عمومي يا خصوصي براي خود دست و پا كنيم؟ چرا سعي مي‌كنيم توسط دولت، جامعه، ملت يا خلق به آنها مشروعيت ببخشيم؟ چرا اين كژراهه‌ها؟ همه جا، همان جا كه هستيد، فيلسوف باشيد. خواه در سكوت، خواه در سخن گفتن با كساني كه مي‌توانند سخن شما را بشنوند كه شما مي‌توانيد آنها را بشنويد، يا كساني كه مي‌توانيد مفاهمه كنيد. براي اين كار نيازي به قرارداد اجتماعي نداريد. شايد حتي به هيچ كس نيازي نداشته باشيد.» البته دريدا نشان مي‌دهد وقتي مي‌كوشيم به عنوان يك فيلسوف حق طبيعي خودمان را به كار ببريم، خود را ميان اين آپوريا (تنگنا) مي‌بينيم كه وسط يك نهاد با مجموعه‌اي از پيش‌فرض‌ها و وابستگي‌هاي رشته خود با رشته‌هاي ديگر مجبور به فلسفه ورزي هستيم. به همين علت در نهايت مي‌گويد: «خودبنيانگذاري مشروعيت‌بخش و مشروعيت يابنده[راه‌حل آپوريا از ديد دريدا]، هنوز بايد بيايد، نه همچون واقعيتي كه در آينده خواهد آمد، بلكه همچون چيزي كه هميشه ساخت ماهوي «وعده» را حفظ خواهد كرد و فرارسيدنش جز به همين صورت به مثابه «هنوز بايد بيايد» نخواهد بود.» آپورياي كسي كه مي‌خواهد فلسفه به مثابه حق‌طبيعي و فلسفه به مثابه نهاد را پيش ببرد، اين است كه مدام از خودش بپرسد تا چه اندازه من وابسته به پيش‌فرض‌هاي تاريخي خودم هستم و تا چه اندازه مي‌‌توانم مستقل از پيش‌فرض‌هاي تاريخي پيش بروم. به گفته دريدا «كساني كه به نام فلسفه گردهم مي‌آيند، يقينا معرفت‌ها و سنت‌هايي از پرسشگري را پيش‌فرض مي‌گيرند و هميشه افق‌هايي دارند، اما بايد خود را مجاز بدانند كه در هر لحظه هر معرفت معين و حتي خود ارزش معرفت و هر پيش‌‌فرض مرتبط با نام فلسفه را به پرسش بگيرند، هر‌گاه بكوشيم عنوان «فلسفي» را براي نهاد يا جماعتي به‌طور عام به كار بريم، در همين آپوري (موضع لاينحل) گرفتار مي‌آييم.»

فلسفه در جزييات است

عبدالكريم رشيديان، پژوهشگر و استاد فلسفه| كتاب پيشنهادي براي خوانده شدن است و علاقه‌مندان مي‌توانند آن را بخوانند، بنابراين ترجيح مي‌دهم به جاي بحث از محتواي كتاب، از شيوه تدوين آن بگويم، شايد پيشنهادي باشد براي نويسندگان. البته تجربه شخصي را بيان مي‌كنم و دستورالعمل يا رهنمودي در كار نيست، يك كار شخصي است، تجربه‌اي‌ است كه شخصا درگير آن شده‌ام و براي كار خودم پاسخگو بوده است. به باور من كلاس‌هاي ما نبايد بي‌ارتباط با كتاب‌هاي ما باشد و بالعكس. من پيش‌تر محاسبه كرده بودم كه هر يك از ما معلمان دانشگاه در طول 30 سال تدريس، به‌طور ميانگين 9 هزار ساعت را در كلاس مي‌گذرانيم. طبعا هر يك از ما براي اين 9 هزار ساعت، ساعت‌هاي زيادتري را صرف كرده‌ايم و براي حضور در كلاس خودمان را آماده كرده‌ايم. اما عجيب است كه معادل اين چند هزار ساعت، بازتوليد مكتوب نداشته‌ايم. البته جزوه و اينها زياد است، اما من با آنها كار ندارم. مرادم آثاري است كه موثر باشد و در سطح جامعه بتواند مشكل كوچكي از كسي حل كند. چرا چنين است؟ چرا ما از تجربه آموزشي خودمان جمع‌بندي نمي‌كنيم و چرا كلاس درس ما در آثارمان منعكس نمي‌شود؟ من در كلاس نمي‌توانم كلي حرف بزنم. معتقدم فلسفه برخلاف آن تصور رايج كه مربوط به امور كلي است، در جزييات است. زماني كه فلسفه وارد جزييات نشود، فهميده نمي‌شود. به همين دليل براي توضيح مفاهيم فلسفي ناچاريم وارد جزييات شويم. به زبان ساده فلسفه در جزييات است. شايد اين سخن به گوش بسياري سنگين باشد، اما فراوان در كلاس‌ها ديده‌ام، زماني كه راجع به يك مفهوم بحث و گفت‌وگو مي‌كرديم، دوستان بهتر مطلب را مي‌گيرند، در آن صورت آن فرم يا قالب فلسفي كه كلي بود، پر مي‌شد و ملموس مي‌شد. هيچ‌وقت كاملا فهميده نمي‌شد، اما بهتر فهميده مي‌شد. به همين دليل در كلاس‌ها معمولا از متن‌هاي خود فيلسوفان استفاده مي‌كردم. حالا در كتاب نوشتن چه بايد كرد؟ به نظر من كتاب استاندارد اصلا خوب نيست و وجود ندارد. در محافل دانشگاهي جايي كه رتبه‌ها را مي‌دهند، مي‌گويند كتاب تو استاندارد نيست. اشكالي ندارد، اما بايد ديد مساله‌اي را حل مي‌كند يا خير؟ البته رساله دانشگاهي بايد از نظر فرم استاندارد باشد، اما كتاب با رساله فرق مي‌كند. كتاب نبايد يكنواخت و تابع قواعد از پيش شناخته شده باشد. براي نوشتن كتاب بايد به چند سوال پاسخ داد: اول اينكه چرا من بايد اين كتاب را بنويسم؟ آيا من در خودم اين توانايي را دارم كه اين كتاب را بنويسم كه در ديگري وجود ندارد؟ دوم اينكه آيا شناخت كافي براي نوشتن اين كتاب را دارم؟ سوم اينكه آيا حاضرم بخشي از عمرم را به اين كتاب اختصاص بدهم؟ كتابي كه 8 سال وقت مي‌برد، تكه‌اي از عمر و زندگي ما را با خود مي‌برد؟ يك قطعه از عمر آدم با هيچ پولي قابل سنجش نيست.

اما غير از ترجيحات و دغدغه‌هاي سوژه نويسنده، محيطي كه كتاب براي آن نوشته مي‌شود هم مهم است. بايد ديد محيط چقدر اقتضاي اين كتاب را دارد؟ آيا به درد محيط ما مي‌خورد يا خير؟ دوم اينكه بايد ديد چه كساني اين كتاب را مي‌خوانند و مخاطب چه ظرفيت علمي دارد؟ آيا زبان‌هاي بيگانه را مي‌داند؟ اگر نمي‌داند بايد قطعاتي از فيلسوفي را كه راجع به او مي‌نويسيم، ترجمه كرد و جلوي مخاطب گذاشت تا آن را بخواند و بعد راجع به آن گفت‌وگو كنيم. مشابه كاري كه در كلاس مي‌كنيم. به همين دليل كتاب حاضر مجموعه‌اي از متون خود دريدا و شرح و بسط‌هاي من است، يك كنش ميان من و اين متون و از خواننده دعوت مي‌كنم كه به اين گفت‌وگو بپيوندد. اين مدل امكان آزادي خواننده را مفروض مي‌گيرد. يعني خواننده لازم نيست تابع برداشت من از متن باشد. نقل قول طولاني از فيلسوف موجب مي‌شود بتواند مستقل تصميم بگيرد. در پايان مقدمه گفته‌ام كه غير از آنچه نوشته‌ام، خواننده و كتاب هم بايد با هم گفت‌وگو كنند. بنابراين وقتي مي‌گويم كتاب استاندارد وجود ندارد، قصدم اهانت به كتاب‌هاي استاندارد نيست. منظورم اين است كه كتاب استاندارد اگر به صورت صوري (فرمال) نوشته شود، واقعا مشكل كسي را حل نمي‌كند و اين تجربه شخصي من است.

براي نوشتن كتاب‌ها و تحقيقات طولاني نيازمند آن هستيم كه يك ريتم به دست آوريم، يك ضرباهنگ. بدون داشتن يك ضرباهنگ نمي‌توان كار بزرگ كرد. مثلا براي نوشتن يك كتاب قرار است 9-8 سال وقت صرف كرد. در اين بازه زماني طولاني هزاران اتفاق منتظره و غيرمنتظره در حال وقوع است. اگر قرار باشد كار تحقيقي اسير چنين تحولاتي نشود، بايد آن موسيقي متن را داشت. اين موسيقي متن به تعبير كانت ذهن ما را براي ارتقاي بيشتر مهيا مي‌كند، ما را به نشاط مي‌آورد، بدون اينكه متوجهش باشيم. يك ضرباهنگ حتي گاهي ناشنيده. اين ضرباهنگ را بايد به دست آوريم، اوقاتي كه صرف مي‌شود، زماني كه براي كار مي‌گذاريم، آيا در شرايط دشوار مي‌توانيم تمركز خودمان را حفظ كنيم؟ اين يك تمرين بسيار دشوار است. اما به نظر من يكي از لوازم تحقيق‌هاي جدي همين است. اگر اين ضرباهنگ پيوسته را به دست نياوريم، رشته تحقيق‌مان گسسته مي‌شود و كارهاي بزرگي كه زماني شروع كرده‌ايم، از دست مي‌رود.

نكته ديگر در شيوه تهيه اين كتاب به مساله ترجمه قطعات از دريدا اختصاص دارد. وقتي ما كتاب‌هايي را ترجمه مي‌كنيم، بايد حفظ سبك كنيم. متاسفانه نود درصد مترجمان ما هر طور دل‌شان بخواهد ترجمه مي‌كنند درحالي كه نبايد اين كار را كرد. ما بايد مقداري تابع كتاب و زمينه و زمان‌هايي باشيم كه اين كتاب در آن نوشته شده است. ما نمي‌توانيم هر كتابي را به هر زباني ترجمه كنيم. بنابراين يك مترجم به خلاف يك نويسنده، نمي‌تواند زبان مخصوص به خودش را داشته باشد. مترجم نمي‌تواند و نبايد زبان خودش را به همه كتاب‌ها تحميل كند. ترجمه «نقد قوه حكم» از ايمانوئل كانت، زبان خودش را مي‌خواهد. من نمي‌توانستم آن را به زباني غير از زباني كه الان به كار رفته، ترجمه كنم. اگر زبان ديگري به كار مي‌بردم، بي‌اصل و نسب مي‌شد و فهميده نمي‌شد. به جاي «نقد قوه حكم» مي‌توانستم تعبير «سنجش نيروي داوري» به كار ببرم، اما هيچ كدام از اين واژه‌ها در فرهنگ ما پايه‌اي ندارد. حتي مي‌خواستم از تعابيري چون «قوه حاكمه» و «قوه متخيله» و… استفاده كنم و كل زبان را كمي «عربيزه» كردم، زيرا آن كتاب به اين كار نياز داشت. نمي‌شد با واژگاني كه 10‌سال است در جامعه ما رواج يافته، آن كتاب را ترجمه كرد. بايد با واژگان جا افتاده سر و كار مي‌داشتم. نكته جالب‌تر اينكه هر كتابي را در هر سني نمي‌توان ترجمه كرد. بايد از نظر پختگي ذهني سن معيني داشته باشيد تا بتوانيد كتابي را ترجمه يا تاليف كنيد. من تا قبل از ترجمه «هستي و زمان»
دو بار آن را فيش‌برداري كردم. بار دوم يادم رفته بود كه يك بار ديگر فيش‌برداري كرده‌ام. اما هر بار حس مي‌كردم آن پختگي لازم را ندارم تا زماني كه به حدود 60 سالگي رسيده بودم. اين كار دريدا در اين سن از من بر مي‌آمد، بعد از اينكه تقريبا با همه آثارش كلنجار رفتم. از بيست و دو- سه سالگي و زماني كه فرانسه بودم، دغدغه دريدا داشتم، اما فرصت نشد. او تازه گل كرده بود و من كارهاي ديگري مي‌كردم. اما در ده-دوازده سال گذشته كه به فلسفه‌هاي مدرن و پسامدرن پرداختم، حس كردم كه زمان آن فرارسيده است، بنابراين نخست «نوشتار و تفاوت» را ترجمه كردم تا واژه‌ها به دستم بيايد و آنها را بشناسم و استفاده كنم، در ادامه مختصري بود كه خدمت شما هست.

سارتر درباره ماركس مي‌گويد، انديشه‌هاي ماركس افق عبور‌ناپذير زمانه ما هستند، زيرا زمانه ما، زمانه سرمايه‌داري است. ما هنوز هم از اين زمانه خارج نشده‌ايم. انديشه‌هاي ماركس نقد سرمايه‌داري است و هنوز بخش بزرگي از اين نقد باقي است. آن‌طور كه رفيق ماركس، انگلس مي‌گويد، حتي اگر همه حرف‌هاي ماركس منتفي شده باشد، دو تا سر جايش باقي مانده، يكي مساله ارزش اضافه و ديگري ديدگاه ماترياليستي تاريخ. ما تاكنون دو دوره بزرگ در دوران سرمايه‌داري تشخيص داده‌ايم، يكي دوره طولاني‌تر كه دوران مدرن يا مدرنيته است يا دوره كوتاه‌تر كه از نيمه دوم قرن بيستم آغاز مي‌شود و پست‌مدرن يا پسامدرن نام گرفته. به نظر من اگر انديشه‌هاي ماركس افق عمومي جهان سرمايه‌داري را تشكيل مي‌دهد كه فيلسوفان گوناگون علي‌رغم تعدد آراي‌شان هنوز امكان خروج از آن را ندارند، شايد انديشه‌هاي دريدا نسبت خلاق‌تري از بقيه فيلسوفان با دوران پست‌مدرن برقرار كرده باشد. قدر بقيه مثل فوكو، دلوز، سوسور، بودريار، كريستوا و… را كم نمي‌كنم، اما در مجموعه‌اي كه ارايه كرده‌ام، مي‌بينيد كه دريدا با مجموعه مسائل زمانه ارتباط پيدا مي‌كند و شاخك‌هايش را همه‌جا فرو مي‌كند؛ از معماري، تا فلسفه و سياست و اخلاق و حقوق و قاره اروپا و سرنوشت آن و جنگ و…

وقتي نگارش كتاب را شروع كردم، گمان مي‌كردم دريدا يك دغدغه شخصي است، اما به مرور متوجه شدم كه دغدغه‌هاي او هنوز فعليت دارد. به تدريج دريافتم دغدغه‌هاي بسيار ديگري هم هست. 

منبع: روزنامه اعتماد 22 اردیبهشت 1403 خورشیدی