1

کودکی که صبح‌ها در مدرسه درس می‌خواند و عصرها جوراب می‌فروشد

گفت‌وگوي «اعتماد» با كودكي كه صبح‌ها در مدرسه درس مي‌خواند و عصرها جوراب مي‌فروشد

آرزو به دست آوردني باشد خودم آن را به دست مي‌آورم

همه انسان‌ها برابر هستند

دوست دارم مخترع شوم   

 نيره   خادمي

گفتم ژستي بگير كه صورتت معلوم نباشد. دستش را مشت كرد و جلوي چشم‌هاي روشنش گرفت و حالا فقط قسمتي از دست و انگشتان مشت شده‌اش با نمايي از ناخن‌هاي كشيده و پسرانه جلوي صورتش، توي تصوير به‌جا مانده. پشت پلك‌هاي اميرعلي پف دارد، بيني‌اش نسبتا پهن و چشم‌ها درشت است. قد متوسط و هيكلي نسبتا درشت دارد. پيراهن قرمز به تن كرده و كوله‌اش را هم همچنان كه روي صندلي است از پشتش جدا نمي‌كند. نمي‌توان از او عكسي براي چاپ كردن در روزنامه برداشت؛ يك عكس از يك كودك بي‌دفاع افغانستاني كه هر روز وحشت رد مرز شدن را از سر مي‌گذراند، براي او دردسر ايجاد مي‌كند. قانون و منطق يك چيز است، قيل و قال كودكي چيز ديگر… لحظه اول كه پايين پله‌هاي حياط مدرسه، كنار ديوارهاي آبي رنگ ديدمش، داشت با مشاور مدرسه از برادر بزرگ‌ترش مي‌گفت كه تصادف كرده. دستش را روي چشم راستش گرفته بود و با حركت دادن آن، اندازه كبودي و تورم چشم امير محمد را نشان مي‌داد. «اميرعلي» ۱۲ سال دارد و در اوج نوجواني مانند جواني ۲۰ ساله از زندگي و وطن سخن مي‌گويد. صبح‌ها مدرسه مي‌رود و عصرها از پيروزي و شهدا تا نياوران و اقدسيه جوراب مي‌فروشد. وقتي با هم وارد كلاس كوچك كاج شديم، درباره نقاشي‌هاي روي برد اتاق، صحبت كرديم. گفت كه نقاشي را دوست ندارد و معتقد بود؛ فقط دخترها نقاشي مي‌كشند. چند باري بيشتر نقاشي نكشيده و همان چند بار هم تصوير نقش يك تاكسي زرد را روي كاغذ آورده. مي‌گويد؛ دوست دارد در آينده يك ماشين اختراع كند كه بتواند پرواز كند. بعد در مكثي كوتاه، چشم‌هايش را تنگ و دوباره گشاد مي‌كند، صدا را از گلو بيرون مي‌اندازد و خيلي شمرده مي‌گويد؛ البته فكر مي‌كنم چنين ماشيني تا الان اختراع شده. گفتم؛ هيچ‌وقت دوست نداشتي به افغانستان برگردي؟ پاسخ داد؛ والا اختلاف چنداني بين انسان‌ها نمي‌بينم. من مي‌گويم همه از هر خاكي كه باشند، انسان هستند. گفتم؛ اگر غول چراغ جادو بودم چه آرزويي مي‌كردي تا برآورده كنم؟ گفت؛ اگر آرزويي به دست آوردني داشته باشم، خودم به دستش مي‌آورم. اميرعلي انگار پدر برادر بزرگ‌ترش بود كه از غصه‌اش براي او مي‌گفت كه درس نخوانده و معلوم نيست در زندگي چه مي‌خواهد. دو برادر بزرگ‌تر از خود دارد و دو خواهر كوچك‌تر. پدر و مادرش ۲۵ سال پيش از افغانستان به ايران آمده‌اند و در اين سال‌ها يا در تهران و كرج يا در بوشهر زندگي‌ كرده‌اند. «اعتماد» به مناسبت روز جهاني كودك با اين كودك كار به گفت‌وگو نشسته كه در ادامه مي‌خوانيد. متن به علت حفظ لحن كودك به صورت محاوره تنظيم شده است.

اميرعلي! به نظرت ۱۲ سالگي چطوريه؟

اين‌طور كه درس مي‌خوانم و در خانه تمرين مي‌كنم. مامانم خيلي سخت نمي‌گيره، اين‌قدردرسم خوبه كه مي‌رم جلو تلويزيون و فيلم نگاه مي‌كنم. داداش بزرگم درسش خيلي ضعيفه در حد كلاس اول. ما قبلا بوشهر بوديم، به خاطر داداشم به تهران آمديم همش مي‌گفت مي‌خوام برم تهران. خانم، من يه جورايي هم داداش بزرگ و هم داداش كوچك هستم يعني از يك طرف داداش بزرگ دو تا خواهرهاي كوچكم و از طرف ديگه داداش كوچك دو تا داداش بزرگام. (غش‌غش مي‌خندد) يه جورايي وسط‌اشم. حواسم به برادرم هست مخصوصا در اين شرايط كه تا كلاس چهارم بيشتر مدرسه نرفت. اون يكي داداش بزرگم هم از ۷ سالگي درس مي‌خوند اما چون خيلي نتونسته روي درس خوندش تمركز كنه، نمي‌تونه اندازه يك كلاس اولي بخونه. پدرم مي‌گه؛ مجبور بود داداشم رو با خودش سر كار ببره. بابام يك بساط كوچك داشت و برادرم در كار خيلي فرز بود، اما در درس خواندن نه. بساط پدرم هم البته به خاطر شهرداري جمع شد، بعدم داداشم گچ‌كاري بلد بود، مدتي گچ‌كاري رفت بعد ديگه اونجا هم نرفت. نمي‌دونم كلا چرا اين‌طوريه، يك‌بار فاز نجاري بر مي‌داره يك‌بار دستفروشي و يك‌بار نمي‌دونم چي؟ خودش هم نمي‌دونه.

خودت چه كار مي‌كني؟

سمت پيروزي دستفروشي مي‌كنم و جوراب مي‌فروشم.

يعني روزت چطور تقسيم‌بندي مي‌شه؟

مشق‌هام رو كه سريع در خانه مي‌نويسم؛ دو دقيقه‌اي. از مدرسه كه مي‌رسم شروع مي‌كنم و درس مي‌خونم تا ساعت ۴ و ۵. بابام مي‌گه؛ اگه مي‌خواي استراحت كن بعد برو، كار خودته. من نه در آن دخالتي مي‌كنم و نه چيزي مي‌گويم. من هم بعد از تمام شدن درسم براي كار مي‌روم. ما در خانه دايي‌ام در پيروزي زندگي مي‌كنيم. (با حركات دست توضيح مي‌دهد) ببين اين ميدان شهداست، يك خيابان اين‌طوري به سمت امام حسين. خيابان امام حسين يه طرفه است پس تا آخر به سمت پايين مي‌رويد. اين هم اتوبان امام علي، اتوبان امام علي را كه رد مي‌كنيد در خيابان پيروزي مي‌افتيد و بعد مي‌رويد سمت شهيد كلاهدوز.

همه جاي تهران رو بلدي؟

خيلي جاها را بلدم. نياوران، اقدسيه، منيريه.

بالاي شهر چه فرقي با پايين شهر داره؟

بالاي شهر هم مي‌توانيم كار كنيم اما دير به خانه مي‌رسيم. پدرم هم هميشه مي‌گه؛ اگه هزار تومن هم كار نكردي فقط دير نيا به خونه. مي‌گه كنار دست خودم بشين، روزي 4۰-3۰ هزار تومن بهت مي‌دم، برو خرج كن و فقط بغل دست خودم باش. يك فرق ديگه بالاي شهر اينه كه خلوته و آدم هم كمتره. بعضي‌ها اصلا نمي‌توانند آنجا كار كنند. من كه همه جايش بلدم و راحت كار مي‌كنم. چند تا فاميل داريم كه آنجا كار مي‌كنند با كارهاي‌شان اعصاب من خرد مي‌شود. يكي از اين فاميل‌ها اسمش ممده. بعضي وقت‌ها در نياوران به مغازه‌ها مي‌رود، فحش مي‌دهد و درمي‌رود. تمام محله را آباد كرده. مي‌ترسيم از اينكه ما را به جاي او بگيرند.

خب چرا كنار پدرت نمي‌شيني؟

نه بابا. من اصلا اهل نشستن و تو خونه موندن نيستم. آخه مي‌دونيد، پدرم مي‌گه؛ تو اين اوضاع اصلا از خونه بيرون نرو و بشين تو خونه.

مگه اوضاع چطوريه؟

مي‌گه يه بار مي‌گيرند و مي‌برندت، بدبخت مي‌شيم.

براي چي؟

ما را مي‌گيرن و مي‌برن رد مرز مي‌كنن. رد مرز هم نكنن، مي‌برن و سر مرز رها مي‌كنن. اونجا هم كه جنگه. كارت اقامت هم داريم اما با كارت هم باشي باز هم مي‌گيرن و مي‌برن. چند تا از دوستان افغانستاني ما را گرفته بودند به آنها زنگ زده بوديم وسط بيابان بودند. يك دفعه از آن طرف صدا مي‌آمد سرتون رو بگيريد پايين، بعد صداي رگبار اسلحه آمد، او هم قطع كرد. وسط جنگ نمي‌دونم چرا اصلا گوشي برده بود. (مي‌خندد)

چه چيزي خوشحالت مي‌كنه؟

هر چيزي كه در نظرم به اون خوب نگاه كنم، خوشحالم مي‌كنه.

منظورت چيه؟ به چه چيزهايي ديد خوبي داري؟

مدرسه، بيرون رفتن، كار كردن و فيلم نگاه كردن. آخرين فيلمي كه ديدم چيني بود؛ افسانه مرواريد. جنگي منگي بود و كلا فيلم جنگي، منگي نگاه مي‌كنم.

اهل بزن بزن هم هستي؟

والا اگر با من كاري نداشته باشند، نه. اما بدم مي‌آيد كسي به من توهين كند.

آخرين بار چه زماني خوشحال شدي؟

تنها چيزي كه در اين هفته خوشحالم كرد نفس كشيدن در بيرون از خانه بود. آخه در اين هفته من را كلا در خانه حبس كرده بودند.

چرا؟

مي‌گفتند؛ مي‌گيرن و مي‌برندت، فلان مي‌كنند ال و بل و جيمبل. انگار حبس ابد گرفته بودم و داخل خانه زنداني بودم. لحظه‌هايي يواشكي بيرون مي‌رفتم يعني فرار مي‌كردم. مي‌رفتم تو خيابان بو مي‌كشيدم و برمي‌گشتم خونه. انگار دنيا رو بهم داده بودن. مي‌گفتم؛ ‌اي خدااااا شكرت. مدرسه هم نيامده بودم و اتفاقا منتظر بودم كه مدرسه شروع بشه تا بيام مدرسه.

پدر و مادرت چه سالي به ايران آمدند؟

۲۵ سال پيش بعد از اينكه عروسي كردند. سن پدرم خيلي زياد است، ۴۱ ساله شده.

۴۱ سال كه سن زيادي نيست.

بعضي‌ها مي‌گن آدم از ۴۰ سالگي به بالا پير شده.

خودت فكر مي‌كني در ۴۰ سالگي چطور هستي؟

اگر تا ۴۰ سالگي به جايي رسيدم و چيزي شدم كه شدم اگر نشدم ديگه بدبخت شدم.

مي خواهي چه كاره شوي؟

مهندس و كار طلا و دلار.

گفتي كه نقاشي نمي‌كني. آخرين باري كه نقاشي كشيدي كي بود؟

اولين‌بار گند زدم به ديوار. (از ته دل مي‌خندد) سر كار با پدرم رفته بودم كمك كنم اما خراب كردم و پدرم دوباره با ماله ديوار رو درست كرد.

منظورم نقاشي روي كاغذ بود؟

اصلا تو فاز و فضاي نقاشي نيستم، ولي اولين‌بار يك ماشين تاكسي زرد كشيدم.

چه چيزي بيشتر ناراحتت مي‌كنه؟

گاهي وقت‌ها خوشحالم و گاهي اصلا حوصله ندارم. گاهي اتفاقات زندگي، انرژي آدم رو مي‌گيره. راستش اصلا چيزي كه خوشم نياد رو انجام نمي‌دم، ولي آخرين باري كه ناراحت شدم وقتي بود كه داداشم با موتور تصادف كرد، با ۱۰۰ تا سرعت توي گاردريل رفته بود بعد هم مي‌گفت؛ ما پيچيديم جاده نپيچيد. من هم كه فهميدم ناراحت شدم هر روز پدر و مادرم تا ۴ صبح مي‌رفتند بيمارستان مي‌ماندند.

اميرعلي! تعريف تو از كودكي چيه؟

بچه بودن را خيلي دوست داشتم و دوست دارم دوباره بچه شوم. بچه هر كاري كه بخواد رو مي‌تونه انجام بده.

الان فكر مي‌كني بزرگ شدي و ديگه بچه نيستي؟

اره. بچگيم رو يادم نمياد. تنها چيزي كه يادمه اينه كه وقتي از خواب بيدار مي‌شدم مامانم مي‌گفت؛ ببعي بلند شو. تو كرج خونه داشتيم. يه جورايي ما در اين چند سال، مدام بين تهران و كرج و بوشهر در حال رفت و آمد بوديم. بوشهر خيلي خوبه يه عالم دوست در بوشهر دارم.

الان كه فكر مي‌كني بزرگ شدي، چطور با بچه‌ها رفتار مي‌كني؟

خيلي دوستانه.

فكر نمي‌كني براي احساس بزرگ شدن، كمي زود باشه؟

نه.

با درآمدت چه مي‌كني؟

پول‌هايم را جمع مي‌كنم. پدرم مي‌گه؛ اگه توي صندوق فاميلي و قرعه‌كشي شركت كني، پولت بيشتر مي‌شه، حالا من نمي‌دونم كي در مياد، چون تا الان فقط يك‌بار ۶ ميليون تو بوشهر به نامم در آمده، بعد ديگه هيچي.

اگه غول چراغ جادو بياد اينجا و بگه اميرعلي آرزو كن تا برآورده‌اش كنم، چه آرزويي مي‌كني؟

از زندگي‌ام راضي‌ام و آرزو مي‌كنم هميشه شاد باشيم.

آرزوي خاص ديگه‌اي نداري؟

اگه آرزويي به دست آوردني داشته باشم، خودم به دستش ميارم. چرا آرزو كنم وقتي خودم مي‌تونم به دستش بيارم.

اين حرف‌ها رو از كجا ياد گرفتي؟

از خودم. پدرم هم هميشه مي‌گه؛ چيزي كه مي‌توني به دست بياري رو به دست بيار اما اگه چيزي رو نمي‌توني به دست بياري آرزو كن.

هيچ چيزي نيست كه نتوني به دستش بياري؟

چيزهايي كه من دوست دارم همه به دست آوردني است.

مثلا؟

تا الان كه هيچ چيز به دست نياوردم. حالا بزرگ شدم اگه به دست آوردم كه آوردم اگه نه كه هيچي. مثلا درباره كار، اينكه بتونم اختراع بزرگي انجام دهم كه خيلي آن را دوست دارم.

دوست داري چه چيزي اختراع كني؟

اتومبيلي كه هم روي زمين راه بره هم روي هوا. (سكوت و مكث) اما اين خيلي قديمي شده و بيشتر دانشمندها اختراع كردند ولي دوست دارم هر چيزي كه به ذهنم مي‌رسد را اختراع كنم.

وقتي مشكلي برات پيش مياد- مثلا پولت را گم كرده باشي- چه مي‌كني؟

تنها كاري كه مي‌كنم اينه كه مي‌رم خونه، به پدر و مادرم توضيح مي‌دم اگه دعوام كردن، مي‌گم ببخشيد. اگه دعوام نكردن هم كه هيچي، مي‌مونم خونه.

خودت ناراحت نمي‌شي؟

آيا بايد براي اينكه يه قرون دوزارم گم شده، گريه كنم؟ پدرم هميشه مي‌گه براي پول غصه نخور.

نظرت درباره افغانستان چيه؟ هيچ‌وقت دوست نداشتي به اونجا بر گردي؟

والا من اختلاف چنداني بين انسان‌ها نمي‌گذارم. مي‌گم؛ انسان‌ها انسان هستند از هر خاكي كه باشند. از لحاظ وطن هم كه باشد من زيادي وطن‌پرست نيستم.

كتاب هم مي‌خوني؟

بله.

چه كتاب‌هايي؟

درباره علم و دانش. آخرين كتابي كه خواندم درباره زمين‌شناسي، اعضاي بدن انسان و چند تا چيز ديگه بود. برام خيلي جذابه درباره چيزي بدونم كه تا قبل، از اون چيزي نمي‌دونستم. يه نوع پيشرفته و درباره پيشرفت بايد بدونم.

من را كه ديدي چه فكري كردي؟

با خودم فكر كردم؛ هيچي ديگه مي‌خواد از من امتحان بگيره. (با خنده) گفتم؛ كيفم را بگيرم و فرار كنم. تلفن كه زنگ خورد خواهرم گفت؛ بدو شايد امتحان داشته باشي. گفتم؛ يا امام حسين و از خانه تا اينجا دويدم. ما اينجا كلاس سوم و چهارم و پنجم را با هم مي‌خوانيم و همه درس‌هايم را هم دوست دارم.

آخر گفت‌وگو از او خواستم اگر مي‌تواند قصه‌اي برايم بگويد؛ فكر كرد اما هيچ قصه‌اي به ذهنش نرسيد. بعد هم از بازي‌هايش پرسيدم. بيشترين بازي كه دوست داشت آن را انجام دهد، فوتبال بود. مي‌گفت حتي اگر كسي نباشد به تنهايي بازي مي‌كند و توپ را به سمت دروازه و دروازه‌بان خيالي مي‌اندازد. گفتم؛ بيا نان بيار كباب ببر بازي كنيم. بلد نبود. يك‌بار برايش توضيح دادم و بازي كرديم، مي‌خنديد و دستي كه نان شده بود را كباب مي‌كرد.

منبع؛ روزنامه اعتماد 18 مهر 1403 خورشیدی