1

مخاطرات اندیشه یک فیلسوف

مارتين هايدگر و نازيسم در گفت‌وگو با البرز حيدرپور

محسن آزموده

رابطه مارتين هايدگر (1976-1889) فيلسوف آلماني با نازيسم يكي از مناقشه‌برانگيزترين مباحث در ميان اهالي انديشه در هفتاد سال اخير است. بخشي از اين موضوع به اهميت و تاثيرگذاري او بر جريان‌هاي مختلف فكري و فرهنگي برمي‌گردد. تا جايي كه به فضاي فكري و فرهنگي ايران مربوط مي‌شود، نحوه طرح انديشه‌هاي هايدگر و چهره(ها)يي كه اين متفكر را به فارسي زبانان معرفي كردند، در راس ايشان احمد فرديد و سرنوشت روايت فارسي انديشه او به اين بحث دامن زد. تا سال‌ها آثاري كه از هايدگر به فارسي ترجمه شده بود، بسيار اندك بود و بيشتر به حاشيه پرداخته مي‌شد. حالا چند سالي است كه ترجمه‌هاي متعدد و متنوعي (با كيفيت‌هاي متفاوت) از آثار اصلي او به فارسي ترجمه شده. درباره رابطه او و انديشه‌اش با نازيسم هم چندين اثر به فارسي ترجمه و تاليف شده است، مثل هايدگر و امر سياسي (ميگل دو بيستگي) و زبان اصالت در ايدئولوژي آلماني (تئودور آدورنو) هر دو با ترجمه سياوش جمادي و معناي سياسي هستي‌شناسي هايدگر (پي‌ير بورديو) با ترجمه حسن چاووشيان و غائله هايدگر (نوشته ريچارد ولين) ترجمه فرهاد سليمان‌نژاد. در روزهاي اخير هم خوشبختانه يكي از مهم‌ترين و مشهورترين آثار در اين زمينه به فارسي ترجمه شده است: هايدگر و نازيسم نوشته ويكتور فارياس با ترجمه البرز حيدرپور (نشر مركز) . كتاب فارياس پژوهشي مفصل و ژرف‌نگرانه هم در زندگي و روزگار مارتين هايدگر است و هم در انديشه‌هاي او. به مناسبت انتشار اين كتاب با البرز حيدرپور، مترجم اين كتاب گفت‌وگويي صورت داديم كه از نظر مي‌گذرد.

‌نخست بفرماييد چرا اين كتاب را ترجمه كرديد و اهميت موضوع ربط و نسبت هايدگر و نازيسم در چيست؟

در ابتدا از شما براي فرصتي كه در اختيار من گذاشتيد، سپاسگزارم. دليل انتخاب اين كتاب براي ترجمه به دغدغه و پرسش اصلي من درباره افت‌‌و خيزهاي انديشه در ايران به ‌ويژه در صد سال اخير برمي‌گردد. اين مساله طرح بسيار گسترده‌تري را پيش پاي من گذاشت كه از هايدگر و فلسفه او فراتر است، اما خواه‌ناخواه با اين فيلسوف نيز درگير مي‌شود. پرسش اصلي من اين است كه چرا آن دادوستد معقول و متعادلي كه فرهنگ ايراني ابتدا توانست با فرهنگ غرب و به‌ ويژه فلسفه روشنگري برقرار كند و حتي پيامدهاي‌ سياسي روبه‌جلويي مثل مشروطه داشت، ناگاه از دهه 30 به بعد قطع مي‌شود و محافل فكري و فرهنگي ما آكنده از ذهنيتي تعارض‌آميز با غرب به عنوان يك حوزه تمدني مي‌شوند. من اين ذهنيت را بيش از هر چيز داراي خصيصه تراژيك ديدم و دليل دو ترجمه پيشينم از كارل ياسپرس و جان مورل هم معرفي همين ذهنيت تراژيك بود. در ريشه‌يابي اين تقابل تراژيك به دو جريان برمي‌خوريم؛ يكي، جريان چپ كه تقريبا در همه ابعاد اعم از سياسي، اقتصادي، فرهنگي و كلا از حيث ايدئولوژيك سر ناسازگاري با غرب داشت و دارد. جريان دوم به حلقه‌اي از انديشمندان و فلاسفه برمي‌گردد كه با تكيه بر سنت‌هاي عرفاني و فلسفي شرق، از غرب يك «ديگري» هستي‌شناختي ساختند كه گويي ستيز با آن براي به ‌رسميت‌ شناختن ارج و جايگاه معنوي و قدسي ما گريزناپذير و پايان‌ناپذير است. كساني مثل فرديد كه شما فرموديد در اين جريان قرار مي‌گيرند. به نظر من اين دو جريان نبردي به قول هگل «خدايگان و بندگاني» با غرب به راه انداختند كه بعد در سطح عاميانه‌تري با نوشته‌هاي شريعتي و آل‌احمد در ساير زمينه‌ها نيز زبانه كشيد. هايدگر خوراك فكري و واژگاني زيادي براي جريان دوم فراهم كرده است و هنوز هم مي‌كند. از اين حيث نقد هايدگر را براي خروج از اين بن‌بست دوگانه‌انگاري تراژيك كه به ‌نوعي توسط جريان دوم شرقي‌سازي شده است، ضروري مي‌بينم. بنابراين آنچه نقد هايدگر را لازم مي‌كند نه صرفا رابطه او با حزب نازيسم، بلكه نظام فكري و واژگاني او است كه به علت كليت و ابهام، زمينه همراهي با نظام‌هاي فكري و سياسي ستيزه‌جو و سركوبگر را فراهم و توجيه مي‌كند.همان‌طور كه خود هايدگر نيز در تطبيق مفاهيم فلسفي‌اش بر نمونه‌ها‌ي عيني به نازيسم رسيد.

‌همان‌طور كه در مقدمه ذكر شد، درباره رابطه بحث‌برانگيز هايدگر و نازيسم كتاب‌ها و مقالات بسياري نوشته شده. علت انتخاب كتاب هايدگر و نازيسم از ويكتور فارياس چيست؟ به عبارت ديگر جايگاه كتاب او در موضوع داغ هايدگر و سياست كجاست؟

بله، درباره رابطه هايدگر و نازيسم آثار متعددي نوشته شده است كه همه در جاي خود ارزشمندند. اما كار فارياس هم از نظر روش‌شناسي و شيوه تدوين مطالب و هم از نظر بازتابِ تكان‌دهنده‌اي كه ميان هواداران هايدگر داشت، درخور توجه است. در كار فارياس شما مراحل زيست و انديشه هايدگر را از دوران طلبگي علوم ديني تا مرگ او به صورت درهم‌تنيده مي‌خوانيد. فارياس انديشه‌هاي فلسفي هايدگر را با شأن نزول‌هاي قبل از آن و كاربردهاي بعد‌شان طرح مي‌كند تا معاني واقعي و نتايج فاجعه‌بارشان را در عمل نشان دهد و همه اينها را به‌گونه‌اي انجام مي‌دهد كه خواننده عام هم موضوع را درمي‌يابد. واقعيت آن است كه در جهان انديشه، چه بي‌شمار اهل فلسفه‌اي كه در دانشگاه‌ها از قِبل تفسير، حاشيه‌نويسي و بزرگ‌نمايي هايدگر جاه و مقامي دارند، چه ‌بسا خود هم نقدهايي بر هايدگر داشته باشند، اما در عين‌ حال، همواره مردم را در اين حوزه نامحرم شمرده‌ و دست رد بر سينه آنها زده‌اند. با توجه به اين وضعيت، ارزش كار فارياس در عمومي‌سازي نقد هايدگر بيشتر آشكار مي‌شود.

‌فارياس كتاب را از بررسي‌هاي زندگينامه‌اي هايدگر آغاز مي‌كند و در ادامه به انديشه‌ها و افكار او مي‌پردازد. بسياري از مدافعان هايدگر معتقدند كه بايد حساب انديشه او را از اقداماتش جدا كرد. نظر فارياس و شما در اين باره چيست؟

به نظر من اين بدترين نوع دفاع از يك فيلسوف است كه زندگي‌اش را از انديشه‌اش جدا كنيم. اگر زندگي فيلسوف تجسم انديشه‌اش نباشد او را بايد كارمند و مزد‌بگير فلسفه خواند نه فيلسوف. من با همه نقدهايي كه بر هايدگر دارم اين را در شأن او نمي‌دانم و فكر مي‌كنم او اتفاقا در اين زمينه صداقت بيشتري از آنچه هوادارانش مي‌گويند، دارد. از سوي ديگر بايد پرسيد كدام بخش از زندگي فيلسوف را مي‌توان از انديشه‌اش جدا كرد. فارياس كه مثلا به غذاي مورد علاقه هايدگر، روابط و شكست‌هاي عشقي‌ يا احيانا مخفي او نمي‌پردازد. همان‌طور كه از عنوان كتاب هم پيداست تاكيد فارياس بر مواضع سياسي او است كه اولا، در خطابه و سخنراني‌هاي او در قالب گزاره‌هايي كمابيش راهبردي و فلسفي در حمايت از نازيسم بيان شده‌ و بنابراين جزيي از دستگاه فكري او و تجلي عيني و ملموس آن شده است، ثانيا، بر چه اساس موضع سياسي يك شخص را مي‌توان در حوزه زندگي خصوصي دانست؟ موضع سياسي كسي مثل هايدگر كه اتفاقا بر پايه آن سمت رياست دانشگاه را پذيرفته و بعدها هم طرح‌هايي در راستاي تحكيم نازيسم به او سپرده شد بر زندگي بسياري از استادان و دانشجويان به‌طور مستقيم و عموم مردم به‌طور غيرمستقيم اثر گذاشته و حتي بازتابي جهاني در همان زمان در محافل دانشگاهي داشته است. با چه تفسيري مي‌توان پيوند هايدگر را با نازيسم امري صرفا مربوط به زندگي خصوصي او دانست در حالي كه خود سياست ذاتا امر عمومي است؟

‌طرفداران هايدگر مي‌گويند كه همراهي او با نازيسم اولا مقطعي و كوتاه‌مدت بوده و ثانيا آن را يك خطا و اشتباه ارزيابي مي‌كنند. البته در سال‌هاي اخير و به ويژه پس از انتشار دفترچه‌هاي سياه، دست‌كم بخش اول اين ادعا رد شده است. نظر فارياس و شما درباره اين ديدگاه چيست؟

اتفاقا كل كتاب فارياس در پاسخ به اين پرسش است. از ديد او اولا، ارتباط هايدگر امر مقطعي و محدود به دوران رياست دانشگاه در 34 -1933 نبوده، بلكه تا پايان شكست هيتلر و نازيسم در 1945 ادامه داشته است. اين را صرفا بر اساس مستندات خرده‌گيرانه‌اي مثل كارت عضويت او در حزب نازي تا پايان اين دوره نمي‌گويد، بلكه به حضور فعال هايدگر در طرح‌هاي پيشنهادي نازي‌ها براي اصلاح نهادهاي آموزشي، حقوقي و سياسي استناد مي‌كند. او برخلاف ادعاي هواداران هايدگر، كناره‌گيري هايدگر را از رياست دانشگاه ناشي از سرخوردگي او از نازيسم نمي‌داند، بلكه ريشه آن را تعارضات دو جناح عمده حزب مي‌داند كه در نتيجه آن جناح مورد حمايت هايدگر به سركردگي ارنست روم با اعدام رهبران و تا حدودي خلع قدرت از اس.آ كه هواداران شبه‌نظامي آن بودند، فروپاشيد. اتفاقا اين جناح كه مورد حمايت هايدگر بود در سركوب دانشگاه‌ها و جامعه مدني كاركرد و اهداف افراطي‌تري از جناج حاكم نازيسم داشت. ثانيا، به نظر فارياس پيوستن هايدگر به حزب نازي به هيچ عنوان امري تصادفي و ناشي از اشتباه نبوده، بلكه پيامد انديشه‌هاي فلسفي هايدگر بوده است. در ويراست انگليسي كتاب كه مبناي ترجمه فارسي قرار گرفت اتفاقا به انبوهي از انديشه‌هاي فلسفي هايدگر و كتاب‌هاي او استناد شده كه زمينه‌ساز همراهي با يك حاكميت تماميت‌خواه و سركوبگر است و به باور فارياس همين‌ها هايدگر را به ضديت با مدرنيته، انسانگرايي و دموكراسي و پشتيباني از نازيسم ‌كشاند.

‌همان‌طور كه در سوال پيشين اشاره شد و شما هم در مقدمه ذكر كرده‌ايد، انتشار دفترچه‌هاي سياه در سال‌هاي اخير، موضع مدافعان هايدگر را به ‌شدت تضعيف كرده است. كتاب فارياس اما قبل از انتشار اين اسناد منتشر شده. آيا ضرورتي دارد بعد از انتشار اين اسناد، كتاب فارياس بازنويسي شود؟

انتشار دفترچه‌هاي سياه و ديگر آثار هايدگر همچنان ادله بيشتري براي اثبات ايده كلي فارياس به دست مي‌دهد. اما بعيد مي‌دانم ضرورتي در بازنويسي اين كتاب باشد. ظاهرا خود فارياس به ‌شيوه‌هاي ديگري كه براي‌ ما اهالي خاورميانه نيز ملموس‌تر است درصدد تحكيم ديدگاه خود در خصوص پيوند انديشه هايدگر با تماميت‌خواهي و نيز شرح درونمايه‌هاي واپسگرايانه آن برآمده است، از جمله در اثري به زبان اسپانيايي به نام «هايدگر و ميراث او، نئونازيسم، نئوفاشيسم و بنيادگرايي اسلامي» (2010) . اميدوارم اين اثر را همكاراني كه مسلط به زبان اسپانيايي هستند به فارسي ترجمه كنند.

‌هايدگر چنانكه در مقدمه اشاره شد، به هر حال فيلسوفي بزرگ و اثرگذار است كه در جريان‌هاي مختلف فكري و حوزه‌هاي گوناگون علوم انساني اثرگذار بوده. آيا اثبات ارتباط انديشه او با نازيسم به معناي تخطئه كليت انديشه‌ها و افكارش است؟ به تعبير روشن‌تر، آيا مي‌توان ميان افكار و انديشه‌هاي هايدگر تمايز قائل شد و به قول معروف سره را از ناسره تمييز داد؟

بي‌گمان انديشه‌هاي هايدگر نه‌تنها در فلسفه، بلكه در ديگر حوزه‌هاي علوم انساني اثرگذار بوده است. كافي است مثلا در حوزه روانشناسي به روان‌درماني اگزيستانسيال و آثار كساني چون بينز وانگر، رولو مي، اريك فروم و يالوم اشاره كنيم. بنابراين برجسته‌كردن ارتباط هايدگر و نازيسم به معناي تخطئه كل انديشه او نيست، بلكه پادزهري است عليه پذيرش بي‌چون‌و‌چراي او و نيز هشداري است بر پيامدهاي ويرانگر كاربرد انديشه او در حوزه‌هاي اجتماعي و سياسي يا حتي ديني. اين مطلب را در چند نكته توضيح مي‌دهم: اولا، فلسفه هايدگر زيرمجموعه اگزيستانسياليسم است و اين مكتب، حتي اگر از ريشه‌هاي رمانتيك آن بگذريم، نهايتا نوعي انسان‌شناسي فلسفي است. بنابراين داعيه هستي‌شناسي براي فيلسوفان آن گزاف است. واقعيت آن است كه شاهكار هايدگر، هستي و زمان، چيزي بيش از نوعي انسان‌شناسي نيست و به همين‌ خاطر در پايان سر از سنت و قهرمان و تاريخ و تاريخمندي درمي‌آورد. اين همه فاجعه از آنجا آغاز شد كه فيلسوفان آلماني نخواستند به فروتني كانتي تن در دهند. كانت پايان هستي‌شناسي را به دليل ناتواني و مرزهاي عقل آدمي اعلام كرد، اما امثال هايدگر و پيش از او هگل، به قيمت چلاندن ايده مطلق و هستي در تاريخ موجودي به نام انسان كه در يك سياره كوچك ميان كيهان نامتناهي سرگردان است مغرورانه به راه خود ادامه دادند. همين اشتباه را هم در هستي و نيستي سارتر مي‌بينيم. معلوم نيست وقتي قرار است فقط درباره انسان و ويژگي‌هاي او سخن بگوييم چرا بايد اين عنوان‌هاي دهان‌پركن را انتخاب كنيم. ثانيا، فلسفه هايدگر آكنده از واژگان مبهم است. هستي، سنت، اصالت، آغازگه، حقيقت و امثال آن. من، براي نمونه در مقدمه كتاب توضيح دادم هستي كه پرسش بنيادين هايدگر است در نهايت خدايي بي‌دم و يال و اشكم مي‌شود كه معبد و كاهنان خود را خواهد داشت و همه موجودات ارج و هويت خود را در برابر آن از دست مي‌دهند. شما در هستي و زمان همه ‌چيز مي‌بينيد جز هستي. اين كتاب اگر نگوييم يك مرثيه، دست‌كم اديسه‌اي است به سوي واژه‌اي به نام هستي. هايدگر مي‌خواهد در احوال و دغدغه‌هاي انسان ره به هستي ببرد، اما عطش آدمي به هستي چه بسا ره به سراب ببرد. ثالثا، در فلسفه آلماني، پشت‌گرمي فلاسفه به توانايي‌هاي زبان آلماني، برخي از آنان را تا مرز خيانت به زبان كشانده است. كاركرد زبان رساندن پيام است. بنابراين پيچيده و پيچ‌درپيچ سخن گفتن آنجا كه بشود ساده‌ و سرراست گفت غيراخلاقي است. در آثار هايدگر به نظر تعمدي در اين شيوه بيان هست. در همين هستي ‌و زمان اگر مثلا به بند 27 و روايت همگنان و انسان روزمره توجه كنيد، مي‌بينيد بيشتر مفاهيم مورد نظر هايدگر را ديگراني چون گوستاو لوبون و فرويد در روانشناسي توده‌اي خيلي ساده و شيوا گفته‌اند. همانندي عبارات به اندازه‌اي است كه نمي‌توان پذيرفت هايدگر از اين آثار بي‌خبر بوده است. اما اينكه چرا او مفاهيم آشناي پيش از خود را به اين سختي صورت‌بندي مي‌كند واقعا محل تامل است.اگر ترجمه آثار هايدگر به زبان فارسي كه دست‌كم در واژگان از توانمندي‌هاي زبان عربي هم ياري مي‌گيرد، باز هم ناخواناست، آن هم مثلا با قلم جناب سياوش جمادي كه رنج و پشتكار او در سطر سطر ترجمه هستي و زمان پيداست، ايراد را بايد جاي ديگري ديد. رابعا، نثر فلسفه گاه به سوي شاعرانگي حركت كرده است. اين به ‌خصوص به مذاق ما ايراني‌ها كه مقهور سنتي شاعرانه هستيم، خوش مي‌آيد. استقبال خوانندگان ايراني از نيچه به همين برمي‌گردد. شاعرانگي خيال ما را ارضا مي‌كند، احساس ما را برمي‌انگيزد و از نياز به استدلال رهاي‌مان مي‌كند.اما فلسفه با نثر شاعرانه نه فلسفه است و نه شعر، از هر دو پايين‌تر است. در حد خطابه است كه به قول كانت هميشه كمتر از آنچه ادعا مي‌كند به ما مي‌دهد. به اين جمله منقول از نيچه توجه كنيد: «اگر سوسك را بكشي قهرمان هستي، اگر پروانه‌اي را بكشي شرير هستي. اخلاق معيارهاي زيبايي‌شناختي دارد.» در خوانش اول ما را اقناع مي‌كند. اما كمي كه بينديشيم، تهي بودن يا دست‌كم شتابزدگي آن روشن مي‌شود. واقعيت آن است كه مساله فقط زشتي و زيبايي نيست. ما همواره سوسك‌ها را در راه‌آب‌ها و محل‌هاي آلوده مي‌بينيم و پروانه‌ها را روي گل‌ها و ميان سبزه‌ها. اگر عكس بود برخورد ما هم وارونه مي‌شد. هايدگر نيز به تبع روش پديدارشناختي توصيف را جايگزين استدلال مي‌كند و همين دست او را براي افسونگري با نثر باز گذاشته است. نبايد فراموش كنيم كه امر والا يا شكوهمند كه آدمي را مقهور و مبهوت خود مي‌كند نخستين‌بار توسط لونگينوس در مورد تاثيرگذاري سخن مطرح شد. در هر حال، پيام نهايي هايدگر براي رهايي از تنگناي عصر كنوني اين است كه شاعرانه زيست كنيم و منتظر خدايي باشيم كه ظهوركرده و ما را لايق هستي كند. اگر حتي رابطه هايدگر با نازيسم و پيامدهاي خطرناك فلسفه او را در حوزه سياست ناديده بگيريم، همين دستاورد و پيشنهاد نهايي او براي جامعه ايراني بسيار خطرناك است. اولا، زيست ايراني آكنده از شاعرانگي است و اين شاعرانگي نشان گلاسنهايت يا وارستگي نبوده، بلكه اگر فرويدي بنگريم چه بسا ريشه در قرن‌ها سركوب دارد. شعر در بيشتر موارد سازوكاري چون رويا دارد. گريز از جهان واقعي و پناه‌بردن به جهان استعاره. بنابراين خود شاعرانگي را ابتدا بايد آسيب‌شناسي كرد. ثانيا، اين نگاه آخرالزماني هايدگر نه تنها براي جامعه ما، بلكه براي همه جوامع خطرناك است. هم توهيني است به خرد آدمي و هم بهانه‌اي براي رفع مسووليت از او. اين نگاه نهايتا به فرد و قوم برگزيده و لزوم نابودي ديگران مي‌انجامد. هايدگر از اين حيث به ‌شدت تحت تاثير سنت يهودي-مسيحي است. اگر فارياس از زندگي طلبگي او آغاز مي‌كند، هدفش نشان دادن رسوب تعصبات ديني در فلسفه او است نه هتك حريم خصوصي‌اش. بنابراين به نظر من اگرچه فلسفه هايدگر همچنان بينش‌هايي دارد كه در آينده، البته بيشتر در قلمرو فردي و روانشناختي محل رجوع خواهد بود، اما در هرگونه خوانشي از آن بايد نگران چشم‌بندي‌هاي زباني آن و اختلاط نامعقول ساحت‌ها بود. در هرحال، هايدگر نه مانند بسياري از فلاسفه امروزي از بابِ مُد روز معروف شده است كه زود از مد بيفتد و نه به بزرگي كساني چون ارسطو و كانت است كه نقطه عطفي در تاريخ فلسفه باشد.

‌منتقدان هايدگر در ايران معتقدند يك علت اقبال به انديشه‌هاي او در ايران از سوي چهره‌ها و گروه‌هاي خاص، همين همراهي او با اقتدارگرايي است. شما در اين باره چگونه مي‌انديشيد؟

من فكر نمي‌كنم علت يا دست‌كم تنها علت اقبال به انديشه‌هاي هايدگر در ايران درونمايه‌هاي اقتدارگرايانه در فلسفه او باشد. همان‌طور كه در بالا گفتم ابهام زبان هايدگر و كشش او به رازآلودگي و نيز شاعرانگي، مدرن‌ستيزي، نقد نظام مسلط بين‌الملل، همگي زمينه‌هاي مساعدي براي استقبال از انديشه او در روشنفكراني سرخورده كه دن‌كيشوت‌وار دنبال رجزخواني در برابر غرب به‌ جاي گفت‌وگو با آن هستند، فراهم كرده است. وقتي هايدگر ظهور هستي در مراحل مختلف تاريخ را طرح مي‌كند خواناخواه كسي هم در اين ‌سوي جهان پيدا مي‌شود كه هر مرحله را تجلي اسمي از اسماء الهي بداند. كافي است از زبان هايدگر بشنوي آغازگاهي بوده كه فلاكت ما ناشي از فراموشي آن و رستگاري ما در بازگشت به آن است.آن‌ وقت روشنفكري پيدا مي‌شود كه خويشتن اصيلي زير خاكستر قرون پيدا و همه را دعوت به بازگشت به آن كند. فلسفه هايدگر ديگ جوشاني از واژگان است كه معاني آنها به راحتي در ذهن خواننده بخار مي‌شود و خود هر آنچه بخواهد در آن مي‌دمد. البته اين مخصوص هايدگر نيست. اگر دقت كنيد در روانكاوي هم گرايش محافل فكري ما بيشتر به يونگ است تا فرويد.ما شيفته ابهام و راز و رمز هستيم.

‌چنانكه در مقدمه ذكر شد، به نظر مي‌رسد بحث‌هاي هايدگر در سال‌هاي اخير در ايران كمتر مورد اقبال است (برخلاف مثلا سه دهه اول بعد از انقلاب) . آيا با اين ارزيابي موافق هستيد و به‌طور كلي، فكر مي‌كنيد سرنوشت فكر و انديشه هايدگر مخصوصا در ايران چطور خواهد شد؟ در سال‌هاي پاياني قرن بيستم او را در كنار ويتگنشتاين بزرگ‌ترين فيلسوفان قرن بيستم و يكي از فلاسفه بزرگ در طول تاريخ فلسفه مي‌خواندند. آيا فكر مي‌كنيد اين جايگاه را حفظ مي‌كند؟

من فكر نمي‌كنم هايدگر به اين آساني صحنه فلسفي ايران را ترك كند. انديشه‌هاي هايدگر از اين نظر مانند انديشه‌هاي چپ است. اين انديشه‌ها نوعي فضاي احساسي و اعتقادي پيرامون خود ايجاد مي‌كنند كه بيرون رفتن از آن سخت مي‌شود. خودشان هم بروند، واژگان و نگاه و حب و بغض‌هاي‌شان تا نسل‌ها رسوب مي‌كند. بنابراين نقد مدام و نسل به نسل آن ضروري است. متاسفانه انديشمندان و روشنفكران ما نزديك هفت دهه حجم عظيمي از انديشه‌هاي فلسفي را به ذهن خود و نيز جامعه تزريق كردند. از هگل و نيچه و هايدگر گرفته تا فوكو و دريدا و آدورنو و … اما چند متن خوب در نقد اينان نوشته يا ترجمه شده است؟ نيچه در قامت يك سلبريتي دنياي نشرِ ما به چهارده روايت ترجمه و خوانده مي‌شود، اما آيا نقد درستي درباره او داريم؟ نسل‌هاي گذشته در اين زمينه كم‌كاري هولناكي كرده‌اند. نسل ما اما در آستانه رنسانسي همه‌جانبه در جامعه ايران است. رنسانس نسلي كه بيش از همه مي‌داند «براي» چه زندگي كند و نه «عليه» چه. تمام تلاش ما بايد يافتن زباني آشنا و شفاف براي اين روشنگري نوين باشد. در مورد ماندگاري هايدگر در تاريخ فلسفه بايد بگويم، نمي‌توانم پيش‌بيني كنم، ولي همان‌طور كه پيش‌تر اشاره شد بايد جانب انصاف را نگه داشت. پيروان هايدگر برخلاف بسياري از شيفتگان فيلسوفان امروزي و پسامدرن، از سر مد و ژست به او روي نياورده‌اند. با او احساس همدلي و هم‌سخني كرده‌اند. اين مخاطبان مدام در تاريخ ‌زاده مي‌شوند. اما نكته مهم اين است كه ماندگاري يا عدم ماندگاري، نشانه درستي يا نادرستي هيچ انديشه‌اي نيست، بنابراين در بازخواني هايدگر بايد بيشتر نگران پيامدهاي انديشه او بود تا گستره مقبوليت و پايداري آن.

منبع؛ روزنامه اعتماد 26 آبان 1403 خورشیدی