به اولین کس سلام کرد
جمال میرصادقی
استاد سوالها را داده بود و توی سالن قدم میزد. خوشحال شده بود که جوابشان را میداند. شب تا دیروقت بیدار مانده بود و موضوعها را خلاصه کرده و با خود آورده بود که پیش از امتحان نگاهی به آن بیندازد.
داشت تند تند مینوشت، دستی پیش آمد، خلاصه را از جیب او بیرون کشید.
«متقلب، پاشو برو بیرون.»
«من… من…»
داد استاد بلند شد.
«بندازینش بیرون.»
ممتحنها به طرف او آمدند.
«من…تقلب… نمیکردم…»
جلسه به هم ریخت. صدایش میلرزید.
«من… من…»
توی سالن راه افتاد، از این سر به آن سر. دستهایش را تکان داد و با قدمهای بلند از سالن بیرون رفت. نگاه کرد. همه داشتند به او نگاه میکردند. گیج و منگ شده بود. تو سرش انگار مورچههایی راه افتاده بودند. بلند شد و از سالن و دانشکده بیرون آمد. حالش را نمیفهمید. توی خیابان راه افتاد، روی سکویی نشست. ماشینها میآمدند و میرفتند و زنها و مردها میآمدند و میگذشتند. بلند شد. ماشینی گرفت و به خانه آمد. داغان بود. شب تا دیروقت بیدار مانده بود و درسها را دوره کرده بود.
سرش میگشت. استاد با هرکس لج بیفتد، کار او ساخته بود. باید بلند میشد و از سالن بیرون میآمد و او را عصبانی نمیکرد. سابقه نداشت درس را نیمهکاره بگذارد و سالن را ترک کند. اگر با او لج بیفتد، آنقدر نگاهش میدارد که ترک رشته بکند. سال آخرش بود، اگر به او نمره نمیداد، اگر نگاهش میداشت، چه خاکی به سرش میریخت؟ توی دانشکده همه از او میترسیدند. دانشکده بود و او، جزو هیات رییسه دانشگاه بود. هوا تاریک شده بود. خوابش نمیبرد. بلند شد و جلو پنجره نشست. آسمان پرستاره بود. مرغی از دور ناله میزد. چراغها خاموش بود. نور افتاده بود توی استخر باغ روبهرو. ش ه ه ه ل پ پ پ… گربه ماهی را گرفت.
گور پدرش، اگر به من نمره ندهد، ترک رشته میکنم و زبان میخوانم. از اولش هم خواسته بود زبان بخواند و دوستی گفته بود زبان را میتوان خود آدم بخواند، ادبیات بخوان، شعورت را میبرد بالا و نگاهت را عوض میکند.
جلو همه تحقیرش کرده بود. چرا جزجزش در آمده بود، خودش را پیش بچهها کوچک کرده بود. یکی، دوتا از بچهها که از کنار او گذشته بودند، گفته بودند:
«زاری نداشت، بلند میشدی میاومدی بیرون، شهریور دوباره امتحان میدادی.»
کنفت شده بود، خار شده بود. احساس بدی داشت. از خودش بدش میآمد..
«زاری نداشت، بلند میشدی میاومدی بیرون، شهریور دوباره امتحان میدادی.»
روز امتحان شفاهی راه افتاد و رفت دانشکده. بچهها جلو اتاق جمع شده بودند و از هرکی از اتاق بیرون میآمد، سوالهایی که استاد از او کرده بود، میپرسیدند. شانه بالا انداخت. آمده بود بگوید نمیخواست تقلب کند و از اتاق بیرون بیاید. چرا بماند و استاد او را از اتاق بیرون کند. به بچهها گفته بود که میخواهد حرفهایش را بزند و بیرون بیاید.
سال گذشته استاد دو نفر را بیرون انداخته بود. سر کلاسش نیامده بودند، او که از درسهای دیگر زده بود و مرتب سر کلاسش حاضر شده بود، چرا خواسته بود او را از سالن بیرون اندازد؟
استاد پشت میزش بالای اتاق نشسته بود. هنوز دهانش را باز نکرده بود، خنده استاد بلند شد.
«به به آقای متقلب…»
دهانش باز شد.
«من… من… تقلب نمی…»
صدای استاد بلند شد.
«بگیر بشین.»
با قدمهای لرزان رفت و روی صندلی، پایین جلو استاد نشست. سراپا میلرزید و به سوالهای استاد جواب میداد و هربار صدای استاد بلند میشد.
«بیربط میگی، نخواندهای. »
صدایش توی گوشهای او زنگ میزد. بیرون که آمد، گیج و منگ بود. به طرف در سالن رفت. سینه به سینه یکی از ممتحنهای روز امتحان شد.
«امتحانت رو دادی، چی شده؟»
«چه میدونم، رفته بودم بگم اون روز من تقلب نمیکردم و بیام بیرون، گفت بشین و هرچه گفتم، گفت بیربط میگم.»
ممتحن خندید.
«برو قبولی، اگه میخواست بهت نمره نده، سر امتحان راهت نمیداد.»
روزی که نمرهها را به تابلو زده بودند، بچهها جلو تابلو جمع شده بودند. نگاهش گشت، شاگرد اولشان چهارده گرفته بود و او سیزده، و پنج ـ شش تا یازده ـ دوازده، ده، ده، ده. خیلیها نمره نیاورده بودند.
با حالی از سالن بیرون آمد، با حالی. آفتاب گرم و بهاری بود. نسیم به صورتش بوسه میزد.. به اولین کسی که از جلو او گذشت، سلام کرد.
منبع: روزنامه اعتماد 4 شهریور 1400 خورشیدی