فلسفه در برابر انقلاب
گفتوگو با ندا قطرویی، پژوهشگر و مترجم فلسفه
نیکی مجرب
فلسفه و فیلسوفان آلمانی به علل و دلایل مختلف همواره در ایران پرمخاطب بودهاند و آثار و اندیشههایشان طرفدار داشته. البته از انصاف هم نباید دور شد که فیلسوفانی چون کانت و هگل و شوپنهاور و نیچه و هوسرل و هایدگر و ویتگنشتاین، واقعا متفکران بزرگ و تاثیرگذاری هستند و فارغ از زبان و ملیتشان، اهمیتی انکارناپذیر در اندیشه فلسفه دارند. شناخت فلسفه آلمانی در سالهای اخیر در ایران اما از مراحل مقدماتی و سطحی فراتر رفته و برخی مترجمان و پژوهشگران، به متون دست اول یا تفسیرهای معتبر و دقیق روی آوردهاند. یکی از این آثار کتاب «فلسفه آلمانی 1760-1860: میراث ایدئالیسم»، نوشته تری پینکارد، هگل شناس بزرگ معاصر امریکایی و استاد دانشگاه جورج تاون است. این کتاب را ندا قطرویی، دانشآموخته و پژوهشگر فلسفه به فارسی ترجمه کرده و نشر ققنوس به تازگی آن را برای چهارمین بار چاپ کرده است. ترجمه روان و دقیق خانم قطرویی از این کتاب برای او جایزه بهترین ترجمه در کتاب سال را به ارمغان آورد. با او به مناسبت چاپ جدید کتاب گفتوگو کردیم.
فلسفه آلمانی اثر تری پینکارد در سال ۱۳۹۴ توسط انتشارات ققنوس منتشر شد. این کتاب نگاهی به فلسفه آلمان در بین سالهای ۱۷۶۰ تا ۱۸۶۰ دارد. سدهای که کانت، هگل، فیشته، شلینگ، کییر کگور، شوپنهاور و بسیاری از فیلسوفان بزرگ در آن فعالیت میکردند. کتاب پینکارد در عرصه جهانی اثری معتبر است و پینکارد هم از مهمترین مفسرین هگل به شمار میرود؛ خانم قطرویی با تمامی این اوصاف، انگیزه خودتان از ترجمه چه بود؟
ابتدا این را بگویم که واقعا خوشحالم که کتاب به چاپ چهارم رسیده، همینطور باید یادی کنم از آقای دکتر طباطبایی و آقای دکتر اردبیلی که مشوقم در ترجمه این کتاب بودند. حدود سال 92، هنوز دانشجو بودم و فضای منابع و کتابهایی که در بازار بود، بیشتر به تفسیرهای کلاسیک کانت و هگل متمایل بود و بهخصوص منابع بهروزِ فارسی برای گذراندن دروس رشته فلسفه چندان موجود نبود. میدانیم که از دهه 1340 به این سو بعضی پژوهشگران و مترجمان و بهخصوص مارکسیستهای ایرانی، به سمت تلقی مشخصی از فلسفه و تفاسیری معین رفتند که البته هنوز هم بر کار فلسفی در ایران تاثیر جدی دارد. از طرفی پژوهشگرانی که گرایش به حوزه مطالعاتی فلسفه اسلامی داشتند، بیشتر مترصد ارایه پاسخ به کانت بودند و از مفسران جدید امریکایی و انگلیسی که به سمت نگاههای تازهتر و تفاسیر کارآمدتر رفته بودند، کتاب درخوری در دسترس فکر ایرانی نبود. امروز با وضع متفاوتی مواجهیم و آثار خوب بسیاری به فارسی ترجمه شدهاند. اما آن زمان من هم به نحو تصادفی و بهواسطه یکی از دوستانم با کتاب پینکارد و رویکرد متفاوت و جدیدش به روایت فلسفه آشنا شدم. ما غالبا فلسفه را بیرون از زمینه کلی فرهنگ و تاریخ یاد میگیریم اما پینکارد فلسفه را به متن و بافت امر تاریخی میبرد؛ به انقلاب فرانسه، جنگهای ناپلئون و وضعیت آن دوره خاص تاریخی در آلمان اشاره میکند و توضیحات مفصلی درباره هر کدام به دست میدهد. در واقع داستان تاریخی را وارد روایت فلسفه میکند و طبیعتا این نوع برخورد برایم جالب بود و فکر کردم که آن را با دیگران به اشتراک بگذارم.
اثر کلاسیک دیگر کانت، «نقد عقل محض» را که اتفاقا انتشارات ققنوس هم آن را با ترجمه آقای بهروز نظری و ویراست دکتر محمدمهدی اردبیلی منتشر کرده، در فلسفه به عنوان «انقلاب کانت» نام میبرند؛ اینجا منظور از انقلاب چیست؟
فکر میکنم بتوان فلسفه کانت و ایدئالیسم آلمانی را تا حد قابل تاملی پاسخ به دو انقلاب بزرگ آن زمان در نظر گرفت. اول انقلاب علمی که از قرن 17 شروع شد و چهرههایی مثل نیوتون، کوپرنیک و گالیله نمایندگانش بودند؛ بعد هم انقلاب در تفکر سیاسی که درنهایت به انقلاب فرانسه منجر شد. این دو جریان باعث شدند از سویی در اروپا، نگرش حاکم بر دنیای قدیم و آن اقتداری که مطابقش، قدرت میان کلیسا، پادشاهان و جامعه فئودالی تقسیم میشد، از میان برود و در حوزه تفکر سیاسی از آزادی بیحد و حصر انسان و اقتدار اخلاقی او -بالاتر از هر اقتداری بهویژه اقتدار الهی کلیسا- دفاع شود و از سوی دیگر، در انقلاب علمی از قابل کشف بودن قوانین جهان طبیعی به نحو عقلانی بحث شود. چنانکه به طور مثال در انقلاب کوپرنیک میبینیم که بحث زمینمحوری از بین میرود. کانت هم با این انقلابها مواجه بود و هم با میراث دیوید هیوم، فیلسوف و شکاک بزرگ پیش از خود که در تلاش بود دانش نیوتونی را برمبنای فلسفه پایهگذاری کند و راه و روش تازهای بنا کند تا بتواند پاسخگوی نیازهای فلسفی علم نوین و پاسخگوی مبانی علمی و روششناسی این علم باشد.
این انقلاب چه تاثیری بر فلسفه پس از کانت داشت؟
میدانیم که وقتی کانت مشغول نوشتن کتابهایش بود همزمان انقلاب فرانسه و وقایع بعد از آن بهخصوص آغاز دوران ترور و زیر گیوتین رفتن دانتون رخ داد که بسیاری از ایدههای خوشبینانه را زیر سوال برد. بعد از کانت هم به همان ترتیب فیشته، راینهلد، شلینگ، یاکوبی و بسیاری از افراد شاخص آن زمان به شیوههای مختلف، آن آرزوی کانتی را مبنی بر اینکه سیستمی پایهگذاری شود که یکبار برای همیشه تکلیف مبانی علم و مبانی اخلاق و سیاست را روشن کند، زیر سوال بردند. بعضی مثل یاکوبی از نگاه الهیاتی و از منظر دین نقد وارد کردند، بعضی نگران بودند چنین دستگاهی به امری سلب و غیرقابل نقد بدل شود و به این دلیل علیه آن بحث میکردند، به خصوص فیشته با فرض ایراداتی در این دستگاه تلاش کرد برمبنای آن، فضا برای تفکر سیاسی و عملمحور را بازتر کند. هگل هم به نوعی درگیر تعارض کانتی بود. پینکارد «تعارض کانتی» را به این شکل توضیح میدهد که اگر انسان قانونگذار نهایی برای همه قوانین است، چه ضرورتی است که خود تابع این قوانین باشد؟ اگر این قوانین از انسان و نه از هیچ مرجع دیگری نشأت میگیرند، ضرورت وضعشان از کجا میآید؟ ضمانت اجراییشان چیست؟
پینکارد همچنین صورتبندی کرده که هگل تلاش میکند به نوعی این موضوع را به حوزه فلسفه تاریخ ببرد تا آن را تکامل ببخشد. علم در آن زمان بر نوعی تکامل تکیه داشت و فیلسوفان تلاش داشتند تا به جای قوانین جهانشمول و دستگاه مقولاتی که کانت در پیاش بود، شکلی از تاریخ تکاملی آگاهی را معرفی کنند. این سیستم هم البته با مشکلات زیادی مواجه شد.
در سالهای اخیر خوشبختانه ناشران زیادی همچون ققنوس، آثاری در زمینه تفسیر فلسفه آلمانی منتشر کردهاند. این تفاسیر چه ضرورت و جایگاهی در خوانش فلسفه و این سنت مشخص دارند؟
اساسا ورود هر نگاه جدید و شکست ایدههای قبلی انگار باعث میگردد که این دستاوردها به یک معنی منسوخ شوند و به یک معنی هم دوباره متولد شوند و ما ازآنها برداشتهای تاریخیتر، انسانیتر، سیاسیتر و اخلاقیتری داشته باشیم. در حال حاضر نگاهی که به فلسفه آلمانی میشود عموما از وجه منطقی و متافیزیکی نیست؛ بلکه از وجه نگاهی است که به تاریخ داشتند و انسان را به عنوان موجودی تاریخی درنظر میگیرند که مدام در حال آزمون و خطا است، مدام یاد میگیرد و با دانش و تصورش از جهان خارج هم به نوعی با این تکاملی که از سر گذراندن میگذراند، به تکامل میرسد. این شاید اساس ذات این فلسفه آلمانی باشد. آنچه باقی مانده، در واقع همین است و این مساله در کانت بیشتر دیده میشود. بخشی به این دلیل که در فلسفه علمِ جدید بیشتر به او رجوع میشود. انقلابی سوژهمحور به جا مانده از نگاهِ زمینهگرا و تاریخی و تحرک مفهومی که میخواستند پس از آن رخوت قرون وسطایی، در فضای فلسفی ایجاد کنند.
یعنی دستاوردهای ایدئالیسم آلمانی امروز برای فلسفه کاربرد ندارد؟
این نگاه کمی زیادهروی است. ایدئالیسم آلمانی شکل خاصی از فلسفهورزی سیستماتیک بسیار سوژه محوری است که بعد از شکستهایی که اشاره شد تکهتکه میشود و در هر جریان فلسفی که بعدش میآید – چه به صورت واکنشی و چه به صورت مثبت – بخشهایی از آن زنده میماند و پیش میرود. همان طور که ما از انقلاب فرانسه ایدههای آزادی و برابری را داریم ولی همچنان هزاران بار راجع به آن صحبت شده و تئوریپردازی جدیدی ارائه شده است. فکر میکنم تمام فلسفههای مضافی که بعد از این دورانِ فلسفههای بزرگ وحدتمحور آمدند مثل فلسفه زبان، فلسفه علوم سیاسی و علوم اجتماعی، منطق و فلسفه ریاضی در سنت آنگلوساکسون و سنت اروپایی قارهای، همگی برمیگردند به همان تلاش این فیلسوفان برای اینکه یک سیستم جدید را بنیان بگذارند که هم طبیعت را با تمام قانونمداری و شکل سیستماتیکش درنظر بگیرد و هم آزادی انسان را. در واقع فرم تغییر کرد اما محتوا به نوعی دوام آورده است.
از انقلاب کانت گذشتیم، از پساکانتیها هم عبور کردیم. رسیدیم به هگل. بسیاری اعتقاد دارند فلسفه به پیش و پس از هگل تقسیم میشود؛ پینکارد چه نظری در این خصوص دارد؟
این تصوری بود که در دوران مارکسیستها رایج بود. هگل را برههای در دوران فلسفه میدیدند که بعد از آن فلسفه باید مسیر دیگری بپیماید؛ چون شکل پیشین به تکامل کافی رسیده است. ولی اتفاقا پینکارد و اساسا کل این جریان جدید و رویکرد آنگلوساکسون به هگل اینگونه است که او را فیلسوف بزرگی میبینند، ولی به عنوان موردی از شکل پساکانتی فلسفه. پینکارد را بسیاری مفسری ضد متافیزیکی میشناسند.
اما درباره دیدگاههای پساهگلی چطور؟ آنها چه دستاوردی داشتند؟
بعد از هگل اروپا هم وارد دوران پساانقلاب شد که پینکارد هم به این نکته اشاره میکند؛ دوران بازگشت و نوعی نگاه ارتجاعی. دوران بازسازی ایجاد ثبات در مواجهه با تنشی که انقلاب پدید آورده بود. بعد از هگل، این شکل سیستمهای بزرگِ اندیشه که برفرض ما میتوانیم نظامی بسازیم که در آن تمام بخشهای مختلف اندیشه از یک اصل واحد منشعب شده و بیرون بیایند، اینکه میتوانیم از همین یک اصل واحد، منطق را توجیه کنیم، تاریخ را ببینیم، علم را توضیح دهیم؛ این نگاه رو به افول گذاشت و سیستمهای بعدی هرکدام بخشهایی را مورد توجه قرار دادند و سعی کردند همان را پیش ببرند که البته شوپنهاور از این جریان مستثناست، چون تلاش میکند با محور قرار دادن مفهوم اراده، تصویری کلی از جهان ارائه دهد که متفاوت از تصویر هگلی است. یک تصویر بدبینانه که مقابله با تصویر هگل شکل میگیرد که میگفت هر چیزی که اتفاق میافتد، ضرورت دارد و عقلانی است. آن را برمیگرداند و همه چیز را ناشی از ضرورت طبیعی اراده معرفی میکند و نقش انسان را پایین میآورد. این توجیه وقایعی است که آن دوران اتفاق افتاد و نقش انسان به عنوان خدای جهان جدید زیر سوال رفت. بعد از هگل در اگزیستانسیالیسم و در پستمدرنیسم، آثار فوکو و دیگران، نقد قدرت به مرکز آمد. به جای نقد آگاهی که در آن زمان باب بود، تئوریهای اتوریته به جای تئوریهای آزادی به صحنه آمدند و مرکز قرار گرفتند. پینکارد هم به این موضوع اشاره میکند و کتابش را با اشاره به مرگِ انقلاب به پایان میبرد. در پایان روایت پینکارد، کییر کگارد قرار دارد.
همانطور که اشاره شد، اخیرا ناشران ایرانی مثل ققنوس، عناوین زیادی را حول محور فلسفه آلمانی، ایدئالیسم آلمانی، کانت، هگل و مانند آن منتشر کردهاند. آیا این یک اتفاق ویژه در ایران است یا در عرصه بینالمللی هم اینچنین کفه ایدئالیسم آلمانی سنگین است؟
فکر میکنم در ایران کلا این دوره از تاریخ هم در میان متفکران دانشگاهی و هم بیرون دانشگاه به طور ویژه مورد توجه است. همین امر هم سرایت میکند به کسانی که در کار نشر فعالیت میکنند و کتابها را پیشنهاد میدهند. این کتابها چون بیشتر طرفدار دارند، بیشتر هم ترجمه و چاپ میشوند. فکر میکنم ایران در بحران مشابهی به سر میبرد که این شکل فلسفهورزی را جذاب میکند. ما هم بحرانهای هویتی شدیدی داریم، همان طور که آلمان در همین دوره مورد بحث کتاب چنین بحرانهای سیاسی، علمی و اخلاقی داشت. اینها چنین فلسفهای را جذاب میکند. شاید چون این فلسفه خودش از بحران برآمده و برای اذهانی که در این مختصات کار میکنند، جذاب است. دلایل تاریخی را هم میتوان لحاظ کرد. محبوبیتی که مارکسیستها قبل از انقلاب در ایران داشتند. نگاههایی که مثلا اشخاصی چون شهید مرتضی مطهری به کانت داشت. اینها نسبت به فلسفههای مثلا انگلیسی که دورتر از نگاه ایرانیها بود، زودتر معرفی شد. البته این اواخر، تعادل بیشتر شده است. ایرانیها به این سبک نوشتن علاقه دارند. سبکی که خیلی خشک نیست. مثلا اگر شما بخواهید راسل را به یک جامعه معرفی کنید، شاید دشوار باشد. اما نگاه فیلسوفان آلمانی نگاهی انسانی است و مشکلاتشان مشکلاتی است که راحتتر با آن میتوان ارتباط برقرار کرد.
کتاب فلسفه آلمانی نثر روان و جذابی دارد و هر مخاطبی را، حتی مخاطب غیرمتخصص، با خود همراه میکند؛ جذابیت این کتاب مرهون چه امری است؟ قلم پینکارد، ترجمه شما یا ویرایشهایی که بر متن ترجمه انجام شده؟
نثر این کتاب ساده، شیوا و روان است. بعضی متون فلسفی سکتههایی دارد به لحاظ فنی و مفهومی که ممکن است خواندنش را دشوار کند. پینکارد سعی کرده به روانی از آنها گذر کند تا بیشتر به سمتِ روایتی که میخواهد برود. روایتی که از یک تاریخ شروع میشود و صرفا راجع به فلسفه نیست. داستان جامعه و ادبیات را میگوید. داستان مسائل الهیاتی را که با آنها مواجه بودند، میگوید. اینکه چطور اقتدار کلیسا زیر سوال رفته و آنها مجبور بودند منابع اقتدار تازهای پیدا کنند. تمام اینها باعث شده که کتاب از آن نثر خشک فلسفی که از کتابهای فلسفی انتظار میرود، فاصله بگیرد و تبدیل به روایت جذابی از دورهای تاریخی شود که یکی از بیانات و جلوههایش در فلسفه بوده و بیشتر مورد توجه قرار گرفته است. برای ویرایش این کتاب آقای دکتر مسعود حسینی خیلی وقت گذاشتند. ایشان مترجم بینظیری هم هستند و آثار کلاسیک و تفسیری بسیاری را در این حوزه ترجمه کردند.
شما الان در اروپا مشغول به تحصیل هستید. امروز جایگاه آلمان در فلسفه در نسبت با دیگر کشورها کجاست؟
سوال خیلی دشواری است. البته من آلمان درس نمیخوانم، هلند هستم. اینجا سیستم دانشگاهی به سیستم امریکا و انگلیس نزدیکتر است و از سیستمی که در آلمان و فرانسه اجرا میشود، فاصله دارد. تا آنجا که من در دو، سه پروژه همکاری کردم، فکر میکنم جریان کلی که در فلسفه و علوم انسانی حاکم است، به سمت تخصصی شدن و طرح جزییتر مسائل و حل آنها میرود. در ایران ما خیلی از این فضا دور بودیم؛ به صورت کلاسیک و مکتبی کتابهای فلسفی را باز میکردیم و میخواندیم. البته جذابیتهای خودش را داشت منتها اینجا دانشجوها را برای مسائل دیگری همچون پاسخ دادن به سوالات و مشکلاتی که امروز دغدغه است، آماده میکنند. کنارش قطعا خوانش متون کلاسیک هم اتفاق میافتد اما عمده بودجه و انرژی به آن سمت میرود. در آلمان تقریبا همه دانشگاهها دپارتمان فلسفه دارند و فیلسوفان بزرگی هم در این دانشگاهها کار میکنند. به نوعی آنها هم در این جریان جهانیسازی که به علوم انسانی هم رسیده، سهیم هستند و بدهبستانی بین تمام دنیا برقرار است. دیگر واقعا دشوار بتوان راجع به این سنت آلمانی و سنت هلندی حرف و سخنی به میان آورد؛ همه با هم در ارتباط هستند!
فکر میکنم ایران در بحران مشابهی بهسر میبرد که این شکل فلسفهورزی را جذاب میکند. ما هم بحرانهای هویتی شدیدی داریم، همانطور که آلمان در همین دوره مورد بحث کتاب چنین بحرانهای سیاسی، علمی و اخلاقی داشت. اینها چنین فلسفهای را جذاب میکند. شاید چون این فلسفه خودش از بحران برآمده و برای اذهانی که در این مختصات کار میکنند، جذاب است.
منبع: روزنامه اعتماد 8 شهریور 1400 خورشیدی